محل تبلیغات شما

رُمــــان کَــــده







به به میبینم که امیر خان هم زنده تشریف دارن




نه که این رمان دسته کمی از فیلم هندی نداره
خب معلومه اون امیر(بووووووق)زنده میمونه



مثله این فیلم هندیا هس طرف صد تا جون داره…



من برای اولین بار تصمیمی گرفتم که رمان اینترنتی بخونم ولی پشیمون شدم چون متوجه شدم نویسنگان رمان های مشهور با رمان های این سایت زمین تا آسمون فرق دارند
بهتر قبل از اینکه شروع به نوشتن رمان کنید چند تا از رمان های مشهور رو بخونید این چیزی که شما مینویسید اسمش و میزارید رمان بهتر اسمش بزارید داستان +۱۸سرکاری


جواب نظر بالای
ببین شاید اینی که میگی درست باشه ولی خداوکیلی عروس استاد یکی از رمانای بی نظیر بوده و هست چون از همه لحاظ کیفیتش عالی بود
نه زیاد کلیشه ای بود نه زیاد رو س مانور میداد فقط در حد پیش بردن داستان بود از طرفی واقعا هیجان داشت و این شخصیتی که نویسنده از ارمین ساخته بود و این غیر قابل پیش بینی بودنش داستانو کاملا جذاب میکرد حالا که فکر میکنم حتی اینکه نویسنده نیومد ته داستانو شبیه خیلی از رمانا کنه هم عالی بود فقط تنها نکته و نقد منفی همین دیر پارت بیرون دادن اونم با حجم کمه
از طرفی تو نباید رمانای مشهور رو با رمانای انلاین مقایسه کنی مثلا خود من طرفدار رمان ۷ جلدیه در جست و جوی زمان های از دست رفته مارسل پروست هستم ولی خب اگه بیام اونو با این رمانا مقایسه کنم واقعا احمقانه است…
اصلا قصد بی احترامی به نظر تون رو ندارم فقط نظر خودمو راجع به کامنتتون گفتم وگرنه نظر شما هم قابل احترامه



همیشه عاشق رمان های هیجانی بودم و هستم درست مث این رمان با اومدن امیر که هیجانم کامل شد خخخ




نه بابا امیر واقعا مرده. گلوله خورد به پیشونش. آرش خودش نبضشو گرفت و دید نمی زنه. مگه با عقل جور در میاد آخه؟
یکی داره لیلی رو بازی میده. حتی اون موقع هم که امیر رو کشتن ، لیلی و آرش نفهمیدن کار کیه! به نظرم پای یه دشمن بزرگتر وسطه کسی که تا به الان ازش رو نمایی نشده و فصل ۴ رو نمایی میشه. مطمئنم امیر مرده و قضیه زیر نظر کس دیگه ای هست، همونی که امیر رو کشته الانم دنبال لیلیه.واقعا خیلی هیجان انگیز شده
بی صبرانه دلم می خواد آرمین و هانا دوباره با هم باشن


یه خط درمیون داره ب ارمین میگه زندگی جدید تشکیل دادم تازه طلبکاره چرا از دیدنم خوشحال نشد ://////////





واااای
نمیدونم چرا یکی از فانتزی هام اینه که میلاد آیلا رو به و همین مسئله باعث شه آرمین و هانا بهم نزدیک شن و دوباره رابطشون گرم و صمیمی شه و از میلاد هم متنفر بشه و دوباره بر گرده پیش آرمین




همش همین چهارتا خط؟جونت دربیاد!!!
قبلنا حداقل بیشتر مینوشتی!



از وقتی که امیر از رمان حذف شدع داستان بی مزه شده:/
نمیشه یه جور بیاریش نویسنده عزیز؟:/



اییییی لعنتی خیلی کم بود . وقتی چهار روز در میون پارت می زارید خوب انتظار داریم که بیش تر باشه.
آرمین بعد چند هانا رو دیده اونوقت همچین برخوردی میکنه مگه میشه ؟؟
وهانا هم همین طور



بابا میلاد همون هم دانشگاهی هانا هست که هانا قبل اینکه با ارمین اشنا بشه باهاش دوست بود ولی خب اونم زن داشت و زنش حامله بود ولی از اون طرف هانا رو هم دوست داشت
حالا اینجا بعید میدونم باهم ازدواج کرده باشن شاید میلاد به هانا خیلی نزدیک باشه و بهش تو این ۴ سال کمک کرده باشه
همه چی بلاخره مشخص میشه فرزندانم فقط کافیست صبر پیشه کنید همانا نویسنده با صابرین است



به نظرم آرمین و هانا خییلیی جذاب تراز لیلی و امیر…خواهشا فعلن تکلیف اینارا مشخص کنینتقریبا همه خواستار ارمین و هانا هستن…البته اگر پارت ها بیشتر بشه که مه


جواب نظر قبلی

عزیزم نویسنده که خنگ نیست بخواد بیاد یکسره داستان هانا و ارمینو جلو ببره قطعا اینا رو یکم راجبشون میگه دوباره میره سراغ ارش و امیر و لیلی
تا بعدش فصل ۴ شروع بشه و بخواد این سه فصلو جمع بندی کنه
به حول قوه الهیه فصل ۴ فصل وصاله ان شـــــــــــــــــا الــــــلـــــه….



به به ارمین عسلم که فهمید بابا شده… این میلادم که خودش زن و بچه داره پ هیچی… دو تا شتره بزنه بر پشت هانا(!) برن دنبال زندگیشون و به خوبی و خوشی در کنار هم بتمرگن…


جواب های نظر قبلی


مام میشینیم دور هم ستایش میبینیم!! چ طوره؟!؟!



ارمین و هانا رو میاره
لیلی و امیر و میخواین





اه ینییی چی این چ وضع پست گذاشتنه مگ جونت درمیاد یکم از ارمین و هانا بنویسی؟




چقد صحنه برخورد آرمین و هانا بد بود. گفتم بعد چهارسال حتما دلتنگ همن آرمین عصبیه قبول ولی هانا با وجود اون همه عشق میتونست عاشقانه تر رفتار کنه و علت نبودش رو توضیح بده بعدا ب چ حقی بچه رو از باباش قایم پیکنه نمیفهمم؟؟؟؟؟؟؟؟



اینطور که معلومه حالا حالاها هانا و آرمین قرار نیست باهم خوب بشن و تازه جنگشون شروع شده، ولی به نظر من آرمین حقش بوده که این بلا سرش بیاد، و حالا مطمئنم که آرمین با گرفتن آیلا از هانا انتقامشو میگیره



یعنی خاک تو, سر هانا
اون همه عشق کجا رفته اخه
یعنی اصلا از حال آرمین خبر نداشت که الان طلب کار هم هست واقعا که




آرمین حقش بوده بیخود کرد که به هانا شک کرد
آرش هم حقشه که لیلی کلا باهاش کات کنه چون اونم بیخود کرد به لیلی شک کرد
امیر رو هم بیارید
قشنگی زمان به اینه که لیلی و امیر به هم برسن
اینجوری همشون خانواده دارن



امیدوارم اراد بچه ارش باشه چون اصلا حوصله ارشو ندارم:|
امیر زنده باشه(که هست):)
ارمین ایلا رو از هانا نگیره:|
ارمین و هانا بشینن برای اولین بار ت عمرشون مث ادم با هم حرف بزننو با هم کنار بیان:|
خلاصه اینکه
نویسنده جااااان عزیز دلم قربون چشمات و قلم خوشگلت بشم من لطفا داستان رو بر وفق مراد اکثریت ممبرات پیش ببرو تر نزن ب داستان فوق العادت
حالا اون وسط مسطا ایلا و اراد هم بزرگ شن و عشقی و عاشقیو اینا :))))




فکر کنم بعدش نوه و نتیجه های اینا عاشق هم بشن و همین جوری بره تا برسه به ما
بابا مگه مسخره بازی ما بزور داریم رمان مامان باباشون میخونیم وای بحال اینکه ترنم خانوم بیاد داستان بچه هاشونو بنویسه



چرا خوبه که, ایلا و اراد…. وای من میمیرم واسه پایان خوش… با صبا موفقم بیخیال لیلی و ارش…




ما داریم برا تقابل ارمین و هانا له‌له میزنیم
بعد یهو این وسط شما از ارش و لیلی میگی؟! ناموسا؟؟!!
فکر کنم منفور‌ترین زوج این سه‌تا کتاب ارش و لیلی باشن :///




سلام
اول اینكه نوسینده جان شخصیت ارمین یادت نره ارمین در فصل عروس استاد شخصیتى كم از امیر نداشت و الان مى تونه راحت بفهمه كه دختر هانا دختر خودشه و هانا ازدواج نكرده
و اینكه اینایى كه غر مى زنن امیر الكى حذف شد ازین دید نگاه كنیم كه تو مهمونى هیچ كس انتظار نداشت امیر بخواد لیلى بفروشه اینجا هممون گول خوردیم و بعدشم انتظار نداشتیم لیلى انقدر زرنگ باشه كه همه چیو برنامه ریزى كرده باشه و اینجا دوباره همه غافل گیر شدیم و بعدشم كه تیر خورد و معما اینه كه كى بهش تیر زد…
ولى در كل لطف كن دیگه بیشتر كشش نده خسته شدیم ممنون
و













عکس دنیل و ناتالیا و جسی فقط عینکش من کشته 

فکر کنم جسی 7 یا 8 سالش باشه مدرسه هم میره نوشته بود

اون دست به سینه اس رابرت

اون یکی هم جکسون


Image result for ‫رمان فروشی نیست‬‎


همونطور که توی جلد یک خوندین تاتالیا و دنیل دو آدم از دودنیای کاملا  متفاوت

و ضد هم،بالاخره عاشق هم شدن و تصمی گرفتن زندگی ارومی رو شروع کنن به دور از همه ی


جار و جنجال های که تجارت انسان براشون رقم زده بود؛اما با روشن شدن حقایقی از زندگی

دنیل که سالها پنهانشون میکرد و اشکار شدن هویت اصلی ناتالیا زندگی نه چندان ارومشون

دستخوش تغییرات ریز و درشتی میشه که هر روز اتفاق جدید و غیر قابل پیش بینی رو پیش

روی این دو نفر قراره میده وعشقی که به این اسونی نمیمیره حتی اگه همه ی دنیا

برای کشتنش صف بکشن.






این 2 تا عشق منن زوج معروف آرادیپ

آروهی دومی  و دیپ


Image result for Ishq Mein Marjawan

خدای چه هیکلی داره الیشا(همون اروهی)

Related image



پوستر فصل اول

(اروهی و دیپ و تارا)

آروهی با لباس عروس اس

اینجا هنوز عوض نشده بود اروهی اولی

Image result for Ishq Mein Marjawan

خوشحالی یعنی 2 تا از سریال های مورد علاقه ات هنرپیشه هاش کنار هم باشن


Related image




Related image


همه شون عشق منن

جز اون ویرات رو اعصاب

خب خب اون دیپ لباس مشکی  اونم تارای خودم لباس مشکی  اونم اروهی دومی لباس قرمز خوش هیکل اون یکی ویرات لباس قرمز رو اعصاب




Related image


اروهی با چهره اولش خوب بود (سمت راستی)

یا اروهی چهره الانش که تا اخر فصل(سمت چپ)

Related image

عکس اروهی



Image result for Ishq Mein Marjawan

Related image

عکس تارا

Related image


Related image


Related image



Image result for Ishq Mein Marjawan



عکس اروهی و دیپ




Related image


نیترا خره یا تارا؟؟



Image result for Ishq Mein Marjawan


Related image


دو تا از هنرپیشه های مورد علاقه ام تارا اومد تو سریال تویی عشق من

Related image


دوباره این دو کنار هم

پانتیک و اروهی

Related image


بهترین زوج کالرز شدن حقشون واقعا


Image result for Ishq Mein Marjawan



Image result for Ishq Mein Marjawan

https://i.pinimg.com/474x/9d/8a/87/9d8a8720a77121a352f5586da01387.jpg


Related image

Related image







تقریبا تمام رمان ها ی سایت مربوط به یه استاد مرد مجرد خوشگل و پولدار و مغرور ه که دانشجو ها همگی ازش می ترسندو یه دانشجو دختر زبون دراز ه که اولش با استاده درگیر و باهاش راه نمیاد بعد به استاده علاقه مند میشه و …


جواب دیگه دوستان:


آرع دیگع اصل داستان معاشقع های وسط رمان یا نحوع ی بهم رسید نشونع دیگع


-----------------------------------------


ولی این‌رمان یه چیزش متفاوته و اینه که استادش بر عکس استاد رمانای دیگه مغرور نیست درست برعکسه و حسابی شره

-----------------------------------------


دوستان کلا رمانای استاد دانشجویی شبیه به همه چون در مورد یه چیزه و اونم یه استاد و یه دانشجو… اما مهم جزئیاتشه که باهم فرق داره، اون درون مایه‌شه که مهمه


-----------------------------------------------


رمان جالبیه ،خواهشا هر شب یه پارت جدید بزارید و مثل مابقی رمان های سایت ما رو جگر خون نکنید.

--------------------------------------------


رمان خیلی خوشگلیه . من که بدجور عاشقش شدم

---------------------------------------


پس کی پارت بعدیه این رمان فوق العاده جذابو میخوایین بزارین؟؟لطفا پارت هارو روزانه کنید


--------------------------------------


دمش گرم کاش مغز منم به این کارا میرسید خدایی خیلی حال کردم

----------------------------------


آخر مهرداد و مطهره بهم میرسن؟

---------------------------------


نویسنده رسما داره الکی کشش میده:/

جوب ها دوستان


اره والا…
تازه نیما میخوان مهرداد فراموشی بگیره تا مطهره را مال خودش کنه.
هوووف


شایدم میخواد مطهره فراموشی بگیره تا از مهرداد جدا بشه و بره سمت نیما که در هر صورت خیلی بده  رمان به این خوبی حیفشه با همچین چیزایی خراب بشه بعد نکته جالب تر اینه که مهرداد اصن هیچ کاری نمیکنه تا جلوی نیما رو بگیره از صب تا شب چسبیده به مطهره


--------------------------------


امممم بنظرم رمان خیلی خوبیه فقط چرا انقد طولش میدین نمیگین چند نفر عین من از فوضولی دق میکنن):


---------------------------------


عالیهههههههههههههه . اولین رمانی هست که اینقدر برای خوندنش مشتاقم .


-------------------------------


هوف
فقد
دلم
میخا
مطهرع
ب مهرداد
برسع
باو
لنتی
انقد
خاطر خواه
داری
همی
مهرادت
خوبع


---------------------------------


این دیگه اخر دیوانگیه،دختره(مطهره) عاشق مهرداده، واسش میمیره و همه جسم و روحش رو در اختیار پسره گذاشته حالا واسه لج کردن رفته با اون پسره (ایمانه).یعنی واقعا احمقه


-------------------------------------


منم دلم میخواد مطهره ب مهراد برسه ته دلمم همینو میگه ولی الان چرا با ایمان میخواد ازدواج کنه لجمو درمیاده اخه ادم چ شکلی میتونه باکسی ک دوسش ندارع زندگی کنه:(


-----------------------------------


یعنی چجور ادمیه این مطهره
وقتی مهرداد با زبون خوش گفت دور و بر ایمان نباش
گوش نکرد و مدام تو بغل اون بود و باهاش قرار میزاشت
حالا یه جوری از تعهد به ایمان حرف میزنه ک انگار بودن با مهرداد تعهد لازم نداشت
محرمیت محرمیته دیگه,, صیغه و غیر صیغه نداره

------------------------------------------


من میگم ایمان هم جز اون باند هست و میخواد مطهره رو جذب خودش کنه و ازش سوءاستفاده کنه


جواب دوستان:


کاملا باهات موافقم…
یاده رمانه عروس استاد افتادم

------------------------------------------


دارم میمیرم واسه اینکه ببینم اخرش چی میشه هوووووووووف


---------------------------


چه زندگی آرومی، چرا شخصیتای رمانای ایرانی همش دنبال تنش و دردسر می گردن و از آرامش فرارین. رمان همین جا تموم شه منطقیه خخخخ


---------------------------

انیش نکن میتونن هروقت دلشون خواست رمان رو نخونن ⁦=_=⁩ و اینکه تنش ها هم خیلی جذابه و حالا که نیما هم اومده جالبتر شده درکل عالیه عالیه عالی ممنون از این رمانه فوق العاده نویسنده عزیز لطفاً با همین فرمون پیش برو ممنون⁦:-)⁩


------------------------------



مطهره آخرش به مهرداد میرسه یا نه ؟ کاشششش بهش برسه . خیلی رمان خوشگلیه . من خیلی دوستش دارممم . لطفا پارت بعدی را زودتر بذارید


--------------------


سلاااام خسته نباشیید به نظرم کااش به ایمان برسه چون اونوقت خیلی جالب میشه اگه به مهرداد برسه مثله بقیه رمانا میشه بخدا اتفاقا ایمان خیلی هم خوبه و ز ته دل دوسش داره و مهرداد خیلی خودخواهه اههه اصلا خوشم نمیاد ازش دیوونس…


----------------------------------------

ب نظرم مهرداد با لادن مشغول میشه بعد به مطهره میگن ی جوری مطهره هم میره با نیما بعد ی مدت میفهمه ک نقشه بوده دوباره میاد با مهرداد

--------------------------


مهرداد گناه داره بیچارههههههههه . کاش زودتر می فهمید مطهره پیش نیماست . کاش مطهره همه چیز یادش میومد . چقدر نیما آشغاله که به مطهره دروغ گفت . دلممممم برای مهراد می سوزه . آخه یعنی چی ؟ حالا که داشتن به هم می رسیدن باید این اتفاق می افتاد ؟ نهههههههه 


--------------------------------


ووووویییییییییی اه بابا دلم گرفت عصبی شدم
اخ الان ک به جاهای قشنگ قشنگش رسیده بود اههههههههههههههه
نیمای بیشخصیت
مطهره خنگ
مهرداد بیچاره
اوووووخیییییییی


----------------------------


اااااااااااه از مطهره و نیما متنفررررررر شدممممم
یعنی چی آخه بعد اون ظلمی ك نیما به مهرداد كرد مطهره چرا دلش واسش سوختو رفت چرا فكر نكرد باید به مهرداد بگه چرا آخه
مهرداد بیچاره دلم واسش سوخت اصلا


------------------------------------------


دلم برای مهرداد میسوزه…مطهره هم خخیلی بیچارست ولی سختی هایی که مهرداد داره میکشه رو به لطف فراموشی کلا نداره….
بهترینننننن رمااااانیه که خوندم……


--------------------------------------


وووووووووییی چقد واس مهرداد گریه کردم


------------------------------------


تروخدا تو پارت32 مهرداد و ماهان هر دو مطهره رو ببینن و بشناسن و بفهمن ک فراموشی گرفته لطفاااااااااااات

--------------------------------------------

عالیییییییی فقط کاش این دفعه نیما نتونه هیچ غلطی بکنه و مطهره به مهرداد برسهههه


---------------------------------


اوه نویسندش احتمال زیاد ترنمه
استاد رمان دانشجو و استاده البته ی قسمتاییشم ب قبلیا ربط داره از جمله شاهرخ و اون کلبه وسط حنگل


----------------------------------------------------



اه لنتی زودتر مطهره و مهرداد ب هم برسن عصابم گوهی شد یدفع مهرداد و ایمان و نیما حالا ام شروین نویسنده باو ما فهمیدم مطهره کلی عاشق سینه چاک داره هر روز یکی عاشقشه از اول رمان تا الان مهرداد خودشو جر داد بدبخت ادم کفری میشه


------------------------------


اه چرا نویسنده اینطوری می نویسه ؟ کاش نیما نتونه مطهره را ببره . کاش مهرداد یه کاری بکنه . کاش لادن از مهرداد حامله نباشه . چرا این رمان اینقدر تنش داره ؟ نویسنده اینا را به هم برسون دیگهههه


-----------------------------



لنتی حالم داره بهم میخوره عصابم ب گوه کشیده شده ینی چی باید بچه ی اون چلغوزو ب دنیا بیاره بدبخت مهرداد مطهره دیگ حال بهم زن شده


------------------------------------


گوه زده شد ب عصابم حالم دیگ از مطهره بهم میخوره نیما خودش کم بود حالا بچشم میخا نگه داره ینی نویسنده داری رو مخ ما اسکی میری

------------------------------



چه‌قدر مسخره شدش بابا
یعنی چی که باید بچه نیما رو مهرداد بزرگ کنه
حق مهرداد این نبودش
ولی بازم دست نویسنده درد نکنه


---------------------------------------



خدایی دیگه درست نیست بره با مهرداد نویسنده اگه میخواد اینو به یکی بندازه همون نیما بهتره چون از اونم بچه داره بعد نیما بیشتر دوسش داره از خداشم باشه


-------------------------------------


خیلی جالبید واقعا!
نیما عاشق بود نه هوس‌باز و مطهره زنش بود نه اینکه پاک نباشه و این بچم هیچ گناهی نداره!!!
و اگه به اعتقاداتتون بر نمیخوره نیما بیشتر مهرداد پای عشقش موند!
والا شما یجوری برا این بچه شاکی هستید که خود شخصیت مهرداد نیست!


--------------------------------------

من این نیمارو میکشممممممممم جیغغغغغغغ

-----------------------


خدا تو بکشه نیما یه گله ادم از دستت خلاص شن ….اوووووووووف


------------------------









عکس مطهره


http://uupload.ir/files/nik_455022401_496686.jpg

http://uupload.ir/files/my69_464021553_125530.jpg

------------------------------------------------------


عکس مهرداد


http://uupload.ir/files/cla1_455924084_348363.jpg

http://uupload.ir/files/21as_455934778_483598.jpg

--------------------------------------------

عکس مطهره و مهرداد

http://uupload.ir/files/hvq_455216616_456586.jpg

-------------------------------------------------------

عکس محدثه

http://uupload.ir/files/2100_455019926_503479.jpg

--------------------------------------------

عکس ماهان



http://uupload.ir/files/az0_455926078_353931.jpg


----------------------------------------------------------

عکس عطیه


http://uupload.ir/files/0j8k_4478075_7990.jpg

---------------------------------------------------------------
عکس ایمان و عطیه


http://uupload.ir/files/5qi8_447823843_352781.jpg

------------------------------------------------------------------------
عکس  محدثه و ماهان


http://uupload.ir/files/avjx_447825356_24863.jpg

http://uupload.ir/files/sivp_464025804_123474.jpg



-------------------------------------------------------------------------

عکس جلد 2 رمان معشوقه جاسوس


http://uupload.ir/files/efmk_447824256_13113.jpg


عکس ارام



http://uupload.ir/files/0r8c_464139195_120699.jpg



عکس رادمان

---------------------------


http://uupload.ir/files/8izj_447807262_347439.jpg




عکس نفس



http://uupload.ir/files/zvlh_464133322_143532.jpg


عکس رایان








مال دیروز رمان معشوقه جاسوس


آرام:

خواستم بچرخم اما هردوتا بند کفش‌هام زیر پام رفت و تا بفهمم چی شده پام از لبه‌ی پرتگاه به بیرون لیز خورد و با یه جیغ از ته دل پرت شدم.
دست‌هام به سنگ‌ها کشیده شدند اما با این وجود زود اولین چیزی که به دستم رسید و یه شاخه‌ی درخت بود رو گرفتم.
صدای داد رادمان بلند شد: آرام؟
با وحشت به پایین که تعدادی سنگ درحال سقوط بودند نگاه کردم و نفس بریده داد زدم: رادمان؟
با هردو دستم شاخه رو محکم گرفتم.
ثانیه‌ای نگذشت که بالای پرتگاه دیدمش.
نگاهش که بهم افتاد با ترس گفت: محکم شاخه رو بگیر.
بعدم خم شد و دستش‌و دراز کرد.
– سعی کن دستم‌و بگیری.
از ترس داشتم جون می‌کندم و هر لحظه منتظر دیدن عزرائیل بودم.
یه دستم‌و برداشتم که فشار بدی روی اون دستم اومد و شدید درد گرفت.
– بده دستت‌و.
دستم‌و بالا گرفتم اما بهش نرسید.
بغض بدی به گلوم چنگ زد.
با لحنی که انگار درست و حسابی نفس نمی‌کشید گفت: تلاش کن خودت‌و بکشی بالاتر‌.
تا تونستم زور زدم و هم شاخه رو محکم‌تر گرفتم.
با بغض گفتم: دستم نمی‌رسه.
تو نگاهش اشک جمع شده بود.
– تحمل کن برم ببینم طناب توی ماشین هست یا نه.
بعدم سریع بلند شد و رفت.
با اون دستمم شاخه رو گرفتم و سعی کردم پام‌و به جایی گیر بدم.
با بغض چشم‌هام‌و بستم.
هر لحظه بغض بیشتری گلوم‌و به درد میاورد.
خدایا غلط کردم، بخاطر همه گناهام غلط کردم نجاتم بده؛ تو نجاتم بده قول میدم مسلمون خوبی بشم، می‌دونم دربرابر کارهایی که تو برام کردی و چیزهایی که تو بهم دادی من هیچ کاری واست نکردم و به حرف‌هات گوش ندادم، می‌دونم بی‌معرفتی و نامردی کردم ولی تو نجاتم بده.
– نیست.
با صداش سریع چشم‌هام‌و باز کردم.
دستش‌و دراز کرد و سعی کرد بیشتر پایین بیاره.
– بگیر دستم‌و.
دستم‌و به سمتش بردم اما نرسید.
این دفعه بغضم شکست.
– نمیشه رادمان.
با بغض گفت: می‌تونی قربونت برم، می‌تونی.
با گریه گفتم: می‌میرم.
قطره قطره اشک روی گونش چکید و تشر زد: حرف نزن تلاش کن.
دست لرزونم‌و بیشتر کشیدم.
هر لحظه ممکن بود بخاطر یخ زدن و لرزش دست‌هام شاخه رو ول کنم.
سر انگشت‌هام به سر انگشت‌هاش خورد اما یه دفعه صدای ترک برداشتن شاخه بلند شد.
وحشت وجودم‌و پر کرد و بیشتر تلاش کردم.
از درد دست داشتم می‌مردم.
با گریه گفت: بدو خانمم، داری می‌رسی.
اشک چند ثانیه یک بار جلوی دیدم‌و تار می‌کرد.
واسه چند لحظه نگاه پر از اشکم به نگاه ترسیده و لبریز از اشکش گره خورد.
چیزی نمونده بود که دستم‌و بگیره اما با شکستن شاخه دستم بیرون کشیده شد و صدای جیغم با صدای فریادش ترکیب دلخراش و دردناکی‌و ساخت.

#رادمان

برای سومین بار با گریه زجه زدم: آرام؟
و پس بندش صدای هق هق و دادهای مردونم فضا رو پر کرد.
هنوز دستم به امید نجاتش دراز بود اما رفته بود، آرام من رفته بود.
دست‌هام‌و به لبه‌ی پرتگاه گذاشتم و با هق هق بلند گفتم: آرام؟
پایین هیچ اثری ازش نبود.
داشتم جون می‌کندم و حس می‌کردم دارم می‌میرم.
سریع بلند شدم و هراسون به دنبال جایی که بتونم ازش پایین برم به اطراف نگاه کردم.
راهی پیدا نکردم که بدون خاموش کردن آتیش و برداشتن کتری سوار ماشین شدم و بعد از روشن کردنش به سرعت به راه افتادم.
پیدات می‌کنم خانمم، پیدات می‌کنم.
واسه چند لحظه اشک جلوی دیدم‌و گرفت.
اونقدر شدت گریم زیاد بود که اشک‌هام از ته ریشم چکه می‌کرد.
اونقدر رفتم تا بالاخره نزدیک رودخونه دراومدم.
سریع پیاده شدم و با تموم توانم به سمتش دویدم.
نگاهی به بالا انداختم.
تقربیا همون‌جایی بود که بالاش بودیم.
به عقب رفتم و کت‌ روی لباسم‌و درآوردم.
با دو به سمت آب دویدم و داخلش شیرجه زدم که از سردیش نفسم رفت.
زود بالا اومدم و نفس گرفتم و باز به زیر آب رفتم.
مهم نبود که شاید ذات الریه کنم، فقط مهم این بود که زودتر پیداش کنم.
بدون اون نمی‌تونم، حتی یه لحظه هم نمی‌تونم.

#راوی

جاوید نگاهی به ساعت انداخت.
– یکی یه زنگ به رادمان بزنه داره شب می‌شه.
سایمون گوشیش‌و بیرون آورد.
– من میزنم.
بعدم شمارش‌و گرفت.
یه بار، دوبار، سه بار، شش بار اما برنداشت.
نگاه نگران جاوید روش زوم بود.
خواست واسه بار هفتم زنگ بزنه که جان با نگرانی گفت: بوق می‌خوره؟
سری ت داد و باز زنگ زد.
جاوید دست‌هاش‌و محکم به هم قفل کرد.
بیرون از منطقه‌ی کلبش حسابی خطرناک بود، مخصوصا واسه‌ی شب بیرون موندن.
یه روزی این جنگل زن زندگیش‌و ازش گرفته بود و هراس داشت از اینکه بلایی سر رادمانم آورده باشه.
بازم جوابی نداد که اینبار جاوید بی‌تاب شده گفت: بچه‌ها رو بردارید بریم دنبالش.
الیور: یه کم صبر کنیم شاید اومد.
جاوید روی دسته‌ی ویلچرش‌و لمس کرد و به سمت در رفت.
– شب بشه کاری از دستمون برنمیاد؛ زود باشید.

#رادمان

ناامید شده روی سبزه‌ها فرود اومدم‌ و به آب بی‌رحمی که با امواجش خشونت و قاتل بودنش‌و به رخم می‌کشید زل زدم.
اشک‌هام به مرحله‌ای رسیده بودند که بی‌اراده و بی‌صدا می‌ریختند.
نبود، آرام من نبود، پیداش نکردم.
تا تونستم از سطح آب فاصله گرفتم اما به جایی رسیدم که بخاطر جریان تندترش دیگه نتونستم پایین‌تر برم.
از سرما می‌لرزیدم و حس می‌کردم قراره از حال برم.
کاش منم بمیرم؛ بعد تو نمی‌خوام زنده باشم آرامم.
چشم‌هام‌و بستم که بازم صحنه‌ی افتادنش جلوی چشم‌هام رژه رفت.
صداهای بلندی از پشت سرم بلند شد اما اونقدر تو غم خودم غرق شده بودم که نمی‌فهمیدم اصلا چیه.
چشم‌هام‌و باز کردم و مصمم شده به سختی بلند شدم.
بازم باید بگردم، نباید تسلیم بشم.
چند قدم به عقب رفتم و دویدم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که یکی بازوم‌و محکم گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
دایی سایمون بود.
با چشم‌های گرد شده گفت: داری چی‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ آرام کو؟
چونم از بغض لرزید و دستش‌و به شدت پس زدم.
با گریه گفتم: باید نجاتش بدم.
بازم خواستم بدوم ولی اینبار محکم بازوهام‌و گرفت و با نگرانی گفت: چی شده؟
به پشت سرم اشاره کردم.
– آرام…
اما گریه مانع حرف زدنم شد.
به بدنم نگاه کرد.
– داری مثل بید می‌لرزی پسر! خیسی! بیا بریم توی ماشین.
پسش زدم و با گریه داد زدم: من تا آرام‌و پیدا نکنم هیچ جایی نمیام.
صدای آشنایی از کنارمون بلند شد.
– ‌رادمان؟
بهش نگاه کردم.
لادن بود.
به دایی نگاه کردم و یقش‌و گرفتم.
– دایی تو هم بیا کمک، کمکم کن پیداش کنم، پیداش نکنم می‌میرم، بخدا می‌میرم، به مسیح قسم می‌میرم.
مچ‌هام‌و گرفت و نگران و عصبی گفت: د درست حرف بزن آرام چی شده؟
لادن بهمون رسید و نفس ن گفت: آرام کجاست رادمان؟
دیگه پاهام لرزش بدنم‌و تحمل نکردند که روی زمین فرود اومدم.
چشم‌هام‌و بستم و از ته دل زار زدم.
رو به روم نشستند.
لادن با ترس گفت: رادمان حرف بزن.
لباس خیسم‌و توی مشتم فشردم و فریاد زدم: آرام من رفت، از پرتگاه پرت شد پایین و نتونستم دستش‌و بگیرم و نذارم این اتفاق بیوفته.
صدای تحلیل رفته‌ی لادن بلند شد.
– چی؟ آرام چی؟
بازم جنون‌وار فریاد زدم: منم باید بمیرم، منی که نتونستم عشقم‌و نجات بدم باید بمیرم و لیاقت زندگی ندارم منم…
نفسم رفت که به زمین چنگ زدم.
بازوهام گرفته شد و دایی با ترس گفت: بلند شو باید ببرمت کنار آتیش.
لرزش بدنم از هر لحظه بیشتر شده بود و حتی چشم بسته هم حس می‌کردم سرم داره گیج میره.
با همون لحن گفت: لادن کمکم کن.
زیر بازوهام‌و گرفتند و بلندم کردند اما نتونستم روی دو پا بمونم که سریع محکم‌تر گرفتنم و کشوندنم.

درحالی که به زور نفسم بالا میومد گفتم: باید… آرا… م‌و…
با نگرانی داد زد: همه‌ی افراد رو می‌فرستیم پیداش کنند اما اول تو باید گرم بشی وگرنه تو هم می‌میری‌ احمق.
پاهام به مرحله‌ای رسیده بودند که دیگه روی زمین کشیده می‌شدند و سرمم به پایین افتاده بود.
لادن یه چیزی گفت اما صداش توی گوشم به طور نامفهومی پیچید و بعد از اون سیاهی مطلق!



وای نه ارام بمیره که نمیشه 


رادمانم داغون شد من گریم گرفت چرا اینجوری شد


خداکنه ارام زنده باشه وگرنه رادمان هم میمیره


اجی مریم   اینم مال دیروز

تا فردا باید صبر کنیم ادامه شو بنویسه نویسنده





ا




رمان معشوقه فراری استاد پارت 48


#رایان

هل کرده و با ترس به محافظش زنگ زدم ولی اونم جواب نداد.
اون صدای گلوله و داد بابا… یا خدا!
به سرعت وارد اتاق شدم و تند لباس‌هام‌و عوض کردم.
نگرانی و دیوونه شدن واسه جواب ندادن نفس کم بود، حالا هم بابا و مامانمم بهش اضافه شدند!
تو جوونی سکته نکنم خوبه.
آماده که شدم از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها پایین رفتم.
با قدم‌های تند به سمت خالد رفتم.
– کلید ماشین‌و بده.
بی‌سوال و جواب بهم دادش که به سمت در دویدم.
وقتی دیدم پشت سرم میاد چرخیدم و گفتم: بمون.
– تنهاتون نمی‌ذارم ارباب، لطفا اصرار نکنید.
سری ت دادم و از خونه بیرون اومدم.
همیشه مطمئن‌ترین و وفادارترین از بین آدمام خالده، واسه همینه که تا الان کلی به خود و خانوادش کمک کردم، یه جورایی دوست خودم می‌دونمش اما نمی‌ذارم بفهمه، اینطور به نظرم بهتره.
سوار ماشین شدم که کنارم نشست.
ماشین‌و روشن کردم و بعد از بیرون اومدن از خونه با سرعت روندم.
موندم چطوری ثابت کنم برادرشم.
با یادآوری عکس‌ها و پیام‌های توی گوشی امیدم‌و به اون‌ها بستم.
***********
با عصبانیت گفتم: فکر می‌کنی خیلی شاخی جوجه نگهبان؟ گفتم باید رادمان‌و ببینم نمی‌فهمی؟
– بازم تکرار می‌کنم، افراد متفرقه و بدون دعوت اجازه‌ی ورود ندارند.
چشم‌هام‌و بستم و دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
صدای خالد رو کنار گوشم شنیدم.
– می‌خواین ترتیبش‌و بدم؟
سرم‌و به نشونه‌ی نه ت دادم.
نفس عصبی و عمیقی کشیدم و چشم‌هام‌و باز کردم.
– پس بهش زنگ بزن.
با بی‌اعصابی و داد ادامه دادم: اینکار رو که دیگه می‌تونی بکنی!
اخم‌هاش‌و توی هم کشید.
– دلیل نمی‌بینم کمکی بهتون بکنم.
دیگه آتیش گرفتم که دستم‌و به کلتم گرفتم تا برش دارم اما خالد سریع مچم‌و گرفت.
– آروم باشید ارباب، حلش می‌کنم.
بعدم جلو رفت.
به سمت ماشین چرخیدم و لگدی به لاستیکش زدم.
زمزمه کردم: عجب زبون نفهمیه!
خالد: من ازتون خواهش می‌کنم که…
با صدای وایسادن ماشینی حرفش قطع شد و نگاه هممون به سمتش چرخید.
یه نفر می‌خواست از منطقه خارج بشه.
کمی جلو رفتم.
یه دفعه یکی درش‌و سریع باز کرد و پیاده شد که با دیدن رادمان از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
یه محافظم از ماشین پیاده شد و به کنارش رفت.
رادمان با تعجب گفت: تو که!…
تند به نگهبان نگاه کرد.
– در رو باز کن.
نگهبانه اول نگاهی بهمون انداخت و بعد بازش کرد.
به سمتش رفتم که چند قدم بهم نزدیک شد.
– رایان بودی درسته؟
سری ت دادم.
– اینجا چیکار می‌کنی؟
– باید یه چیزی‌و بهت بگم.
– اگه درمورد نفسه بهت کمک می‌کنم.
اخم‌هام به هم گره خوردند.
– نفس؟ منظورت چیه؟
ابروهاش‌و بالا انداخت.
– پس واسه اون نیومدی!
بهش نزدیک‌تر شدم و با اخم عمیق‌تری گفتم: منظورت چیه؟ چرا باید بخاطر نفس کمکم کنی؟
– اول بهم بگو که تو بعد از آزادی نفس هنوزم پیگیرشی؟
نمی‌دونم چرا قلبم به تب و تاب افتاده بود.
– به فرض که آره، برو سر اصل مطلب‌.
دستی به پیشونیش کشید و کوتاه چشم‌هاش‌و بست و باز کرد.
سفیدی چشم‌هاش زرد رنگ بودند و این نشونه می‌داد که حالش چندان خوب نیست.
– نفس اینجاست.
درجا جا خوردم و با بهت زمزمه کردم: چی؟ اینجا؟
سری ت داد.
با ناباوری گفتم: امکان نداره! آخرین باری که به نفس زنگ زدم ایران بود!
– کی بهش زنگ زدی؟
– چهار پنج روز پیش.
– نفس چهار روزه که اینجاست.
حرفش‌و نمی‌تونستم هضم کنم.
– چرا؟
– آرمین آوردتش.
شدید شکه شدم جوری که یه کلامم از دهنم بیرون نیومد.
نمی‌دونم چی تو صورتم دید که اخم کرد.
– آرام گفت آرمین‌و می‌شناسی.
یه دفعه نگاهش پر از اشک شد که سریع روش‌و ازم گرفت.
کم کم به خودم اومدم که خشم شدیدی توی وجودم شعله کشید و فریاد زدم: آرمین جواز قتل خودت‌و صادر کردی.
به سمت در دویدم و وحشیانه کاملا بازش کردم.
– رایان؟
اینبار از دست اون آرمین واقعا خون جلوی چشم‌هام‌و گرفته بود.
به سمت ماشین رفتم.
پس بگو چرا نفس دیگه جوابم‌و نمیده.
وای به حالت اگه تو هم راضی بوده باشی نفس وگرنه بیچاره‌ای، بیچاره.
با گرفته شدن بازوم و چرخوندنم وایسادم.
– آروم باش، تو این عمارت نیست.
نفس ن غریدم: پس کجاست؟ آدرس بده.
با اخم گفت: تو اول بگو از کجا پیدام کردی و چرا اینجایی.
با یادآوری بابا وسط کوره بودن بدنم دلم هری ریخت و سریع گفتم: بابا بهم زنگ زد گفت بیام پیشت اما یه دفعه صدای گلوله اومد و دیگه هم جواب نداد.
اخمش عمیق‌تر شد.
– چی داری میگی؟ بابای تو گفته؟
درحالی که هنوزم هم بخاطر عصبانیت و هم بخاطر ترس نفس نفس می‌زدم سکوت کردم.
نمی‌دونستم چجوری بهش بگم.
جدی گفت: حرف بزن وگرنه کار خیلی مهمی دارم و میرم.
– می‌دونی که یه برادر داری؟
سری ت داد.
– آره چطور؟
بازم خیره‌‌ی چشم‌هاش سکوت کردم.
ضربه‌ای به قفسه‌ی سینم زد.
– حرف بزن ببینم، من الان اصلا اعصاب صبر ندارم.
کمی دست دست کردم اما درآخر گفتم: اون برادرت منم.

اخم‌هاش از هم باز شدند و بهت زیادی چشم‌هاش‌و پر کرد.
با کمی مکث یه قدم به عقب رفت و با بهت خندید.
– چی داری میگی؟
گوشیم‌و از جیبم بیرون آوردم و بعد از اینکه رمزش‌و زدم گفتم: بهتره هر چه زودتر باور کنی چون نمی‌دونم چه بلایی سر مامانم و بابامون اومده.
توی گالری رفتم و عکس‌ها رو بهش نشون دادم.
گوشی‌و از دستم چنگ زد و بازم با ناباوری همش‌و نگاه کرد.
پیام‌ها رو بهش نشون دادم.
– اینم پیام‌های بابا، شماره‌ی خودشه، درسته دیگه؟
بهشون نگاه کرد و حرفی نزد.
– زود خودت‌و جمع کن رادمان، تو می‌دونی بابا کجاست؟ مطمئنم اتفاق خوبی واسشون نیوفتاده.
نگاهش‌و به چشم‌هام دوخت که دیدم نم اشک خیسش کرده.
– از اولش بابا می‌دونست کجایی؟
– نه چند وقت پیش پیدام کرد، البته طبق حرفی که خودش میزنه نمی‌دونسته.
با همون حالت گفت: خاله مطهره تو رو دیده؟
لبم‌و با زبونم تر کردم و با کمی مکث گفتم: نه، بابا می‌خواد از من استفاده کنه تا بتونه طلاق مامان‌و بگیره.
بهت کم رنگ شده‌ی توی نگاهش بازم جون گرفت.
بی‌طاقت بلند گفتم: خودت‌و جمع کن رادمان، می‌دونی بابا کجاست؟
گوشی‌و به دستم داد و دست‌هاش‌و توی صورتش کشید.
– اصلا مغزم کار نمی‌کنه، چی ازم پرسیدی؟
– میگم بابا کجاست؟ می‌دونی؟ من‌و فرستاده سراغ تو.
– شاید رفتند جنگل تا آرام‌و پیدا کنند‌.
اخم‌هام به هم گره خوردند.
– مگه آرام چی شده؟
نگاهش‌و ازم گرفت و چرخید.
سومین نگرانی هم تو وجودم رخنه کرد.
دیگه واقعا داشتم روانی می‌شدم.
– د حرف بزن رادمان!
با کمی مکث به سمتم چرخید و با اشک توی نگاهش گفت: آرام…
به زمین چشم دوخت.
– آرام از پرتگاه پرت شد و افتاد توی رودخونه، نتونستم پیداش کنم.
نفسم واسه لحظه‌ای بالا نیومد.
بهم نگاه کرد و با بغض گفت: نتونستم نجاتش بدم.
بی‌حرکت و بی‌حرف بهش زل زدم و حالا نوبت من بود که از شک و بهت مغزم فرمانی بهم نده.
اون بخش احساس برادری خوب بند بند وجودم‌و لرزوند و وحشت سر تا پام‌و پر کرد.
انگار تازه به خودش اومد و حرف‌های قبلیم‌و درک کرد که نگاهش پر از ترس شد.
– گفتی بابا بهت زنگ زده اما بعدش صدای گلوله اومده؟
اما بی‌توجه به سوالش زمزمه‌وار گفتم: زندست دیگه نه؟
با کمی مکث گفت: اون دختره‌ی خیره سر مگه می‌تونه بمیره؟ مطمئنم راه نجات پیدا کرده، اون آرامه، همونی که هیچوقت تسلیم نمی‌شه.
دست فوق العاده یخ کردم‌و به صورتم کشیدم.
آرام زنده پیدا نشه هیچوقت نمی‌بخشمت رادمان، هیچوقت‌.
درحالی که به زور نفس می‌کشیدم گفتم: ببرم اون جنگل، حالا هم باید مامانم و بابا رو پیدا کنیم و هم آرام‌و اما قبلش بهم بگو که نفس کجاست.
– مسلما خونه‌ی آرمین.
دستم شدید مشت شد.
بذار قضیه‌ها حل بشه می‌دونم باهات چی‌کار کنم آرمین خان.
– آدرس بده.
– نمی‌دونم کجاست.
– می‌تونی گیر بیاری؟
اخم کرد.
– می‌خوای چی‌کار کنی؟ الان مسئله‌ی مهم اون سه تان، نفس جاش امنه.
عصبی گفتم: اون آرمین واسه نفس از هر خطری هم خطرناک‌تره، می‌تونی آدرسش‌و واسم پیدا کنی؟
– تو راه به عموم زنگ میزنم ازش می‌گیرم.
عقب عقب رفتم.
– پشت سرتم.
تا بچرخم نگاه دقیقش‌و از روم برنداشت.
سریع سوار ماشین شدم و روشنش کردم که خالدم سوار شد.
کنار جاده رفتم تا رادمان بتونه ماشینش‌و حرکت بده.
اخم‌هام به طور غیر ارادی شدید توی هم بودند‌.
نفس کنار آرمینه؟
فکر می‌کردم اون عوضی دست از سرش برداشته اما نگو که اینطور نبوده!
فکر می‌کنی می‌تونی ازم بگیریش؟ اما کور خوندی.
رو به خالد گفتم: آدرس‌و که فرستاد به بچه‌ها زنگ بزن و بگو کاملا آماده باشند، وقتی همه رو پیدا کردیم و برگشتیم میریم سر وقت آرمین.
طبق حدسم سریع جبهه گرفت.
– اما ارباب خودتون بهتر می‌دونید که درافتادن با آرمین چقدر خطرناکه!
با رفتن رادمان پشت سرم روندم.
فرمون‌و محکم توی مشتم گرفتم.
– واسم مهم نیست، می‌خوام ببینم دقیقا می‌خواد چی‌کار بکنه؛ من از کسی نمی‌ترسم.


 جیغغغغغغغغغغغغ رادمان هم برادرش دید فهمید رایان داداش کوچیکش

وای رایان 3 تا شوک بهش وارد شد

یکی نگران مامان و باباش بود

بعدی  فهمید نفس پیش ارمین عوضی هستش و اوردش نیویورک


الهی ارمین بمیری یه ملت از دستت راحت بشن که اینقدر رایان حرص میدی

رایان حالا فهمید خواهرش از پرتگاه پرت شد پایین

سکته نکنه خوبه











رمان معشوقه جاسوس پارت 50


#رادمان

باز با غیر فعال شدنش با عصبانیت تش دادم و اینور و اونور رفتم.
– به جون هر کی دوست داری وصل شو لعنتی.
– قربان؟
با صدای افشین سر بلند کردم.
به طرفی اشاره کرد.
– یه نوری می‌بینیم.
رد اشارش‌و گرفتم که دیدم درست میگه.
– بریم ببینیم چیه.
با احتیاط به اون سمت رفتم.
به قسمتی رسیدیم که تراکم درخت‌ها کمتر بود.
با دیدن کلبه‌ای لا به لای درخت‌ها وایسادم.
دو تا مرد دم درش داشتند حرف می‌زدند.
کمی به جلو رفتم و دستم‌و به کلتم گرفتم.
یکیشون به داخل رفت و در رو بست، اون یکی هم چرخید و به طرفی قدم برداشت.
– آدم الیور نیست قربان؟
اخم‌هام شدید به هم گره خوردند و نگاه دقیقی بهش انداختم.
– درسته قربان فکر کنم دنه.
نگاه اخم‌آلودی به افشین انداختم.
– مطمئنی؟
بهم نگاه کرد.
– کاملا.
نگاهم‌و چرخوندم که دیگه از دیدم خارج شد.
اینجاها چی‌کار می‌کنه؟
یه قدم به جلو رفتم که یه دفعه صدای گوشیم بلند شد.
سریع بهش نگاه کردم که دیدم ردیاب فعال شده و دقیقا به رو به روم راهنمایی می‌کنه.
نگاه پر استرسی به کلبه انداختم و گفتم: آرام!
سریع گوشی‌و توی جیبم گذاشتم و به سمت کلبه دویدم.
بهش که رسیدم بلافاصله محکم در زدم، جوری که در به خوبی لرزید.
اگه آدم الیور اینجا اومده نکنه فهمیده… نکنه اون چیزی که توی فکرمه درست باشه؟
حس کردم پرده‌ی پنجره ت خورد که سریع بهش نگاه کردم.
افشین: چی شده قربان؟
تا اومدم بازم در بزنم به سرعت باز شد و تا به خودم بیام یکی خودش‌و توی بغلم انداخت که خشکم زد.
یه شال روی سرش بود و نمی‌تونستم بفهمم کیه و فقط یه حدس کوچیک می‌زدم.
با دیدن مهرداد و اون پلیسه یقین پیدا کردم که خود آرامه.
تند از خودم جداش کردم که با دیدنش نم اشک چشم‌هام‌و خیس کرد.
لبخندی زد و سرش‌و کمی کج کرد.
– سلام پررو.
بغض سنگینی گلوم‌و فشرد و تک تک صحنه‌ی اون روز نحس‌ جلوی چشم‌هام رژه رفت‌.
دست‌هام‌و از روی بازوش تا صورتش سوق دادم و با بغض گفتم: آرام؟
دست‌هاش‌و روی دستکش‌های انگشتی چرم توی دستم گذاشت و خندید.
– دیگه با خودت گفتی آرام مرد نه؟
قطره‌ای اشک روی گونم چکید که تند و پر بغض گفتم: خفه شو بیا بغلم‌.
و بلافاصله محکم بغلش کردم و چشم‌های پر از اشکم‌و بستم.
خندید و به کمرم زد.
صدای مهرداد بلند شد.
– بیا عقب آرام.
اما نه من توجهی کردم و نه اون.
می‌خواستم اونقدر توی بغلم فشارش بدم تا توی خودم حل بشه و دیگه نتونه دور بشه و اینطوری دقم بده.
نمی‌دونستم شال مزاحمی که نمی‌ذاشت عطر موهاش‌و بو بکشم روی سرش چی‌کار می‌کرد.
خواستم از سرش بکشم ولی سریع مچم‌و گرفت.
بازم اعتراض مهرداد بلند شد.
– آرام؟
آروم ازم جدا شد و من‌و تو حسرت لمس موهاش گذاشت.
لبخندی زد و دستم‌و کشید و به داخل آوردم.
بی‌حرف خیره و با دلتنگی نگاهش می‌کردم.
نمی‌دونم چرا وجودم از دیدنش سیر نمی‌شد و هر لحظه بیشتر دیدنش‌و می‌طلبید.
افشین به داخل اومد و آرام در رو بست‌.
– دیگه شبه، همگی فردا برمی‌گردیم شهر.
بازم نم اشک چشم‌هام‌و پر کرد.
– داشتم دق می‌کردم‌.
لبخند از لبش پر کشید.
– یه لحظه هم قبول نکردم از دست دادمت.
برق اشک توی چشم‌هام درخشید و لبخند کم رنگی زد.
دستم‌و به مژه‌های بلند و کم پشتش کشیدم.
– حتی دلم واسه مژه‌هاتم تنگ شده بود.
بازم خودش‌و توی بغلم انداخت که بغلش کردم و روی سرش‌و طولانی بوسیدم.
یه دفعه به عقب کشیده شد که با دیدن مهرداد نفس پر حرصی کشیدم.
آرام با اخم گفت: عه بابا!
نگاه تیزی بهش انداخت که اخم‌هام به هم گره خوردند.
– بسه هر چی رفع دلتنگی کردی، بگیر بشین همه‌ چی‌و واسم تعریف کن، اینکه چی شده و قراره چی بشه، بشین که واست بگم چه بلایی سر مامانت اومده.
ترس نگاه آرام‌و پر کرد و تند گفت: مامان چی شده؟
مهرداد به من نگاه کرد.
– جاوید چیزی نگفت؟
کلافه دستی به ته ریشم کشیدم و با کمی مکث گفتم: هیچی، انکار می‌کنه، میگه دنبال دردسر نیست حتما کار یکی دیگه‌ست.
آرام نگاهش‌و بینمون چرخوند و با چشم‌های گرد شده از ترس گفت: چی شده؟ جاوید با مامانم چی‌کار کرده؟
مهرداد چرخید و دست‌هاش‌و توی موهاش فرو کرد.
– حمید نظرت چیه؟
– حتی اگه یه درصدم احتمال بدیم کار جاوید نیست کار کی دیگه می‌تونه باشه؟
با اخم به زمین نگاه کردم.
کسی به ذهنم نمی‌رسید که بعد از این همه سال بخواد کاری با بابا داشته باشه.
یه دفعه آرام گفت: لادن؟
سریع نگاهم‌و بالا آوردم.
– امکان نداره!


اخیش خیالم راحت شد رادمان ارام پیدا کرد هورا



اجی مریم نویسنده گفت رمان به زودی تموم میشه











رمان معشوقه جاسوس پارت 51




#نفس

نیاز به بخیه نبود.
فقط ضد عفونیش کردند و یه گاز استریل روش گذاشتند و دستم‌و باند پیچی کردند.
تموم مدت نگاهم به جای جای این بخش می‌چرخید تا شاید ببینمش اما هیچ به هیچ.
– کمکت کنم بیای پایین؟
با انگشت‌هام روی رونم ضرب گرفتم.
کجایی؟
– نفس؟
گوشه‌ی لبم‌و جویدم.
با ت خوردنم از جا پریدم و سریع به آرمین نگاه کردم.
با اخم گفت: دارم باهات حرف میزنم.
– چی؟… چی گفتی؟
نفسش‌و بیرون فرستاد.
– وقتشه بریم.
از روی تخت پایین اومدم اما به ظاهر وانمود کردم سرم گیج رفت که سریع به بازوش چنگ زدم.
گرفتم.
– خوبی؟
چشم بسته گفتم: می‌شه بگی یه سرم تقویتی بهم وصل کنند؟
– نیازه؟
سری ت دادم.
کمک کرد روی تخت بشینم.
– بخواب برم یه پرستار بیارم.
باشه‌ای گفتم.
فکر کردم محافظشم همراهش میره اما نرفت و خیلی رسمی وایساد و به دیوار زل زد.
لعنتی!
پرده هم کشید و رفت!
با یه پرستار برگشت.
پرستار: ?Did you talk to a doctor
( با یه دکتر صحبت کردید؟ )
آرمین بهم نگاه کرد.
– برم یه دکتر رو صدا بزنم؟
– نه اصلا نیاز نیست، یا یه سرم تقویتی ردیف میشم.
سری ت داد و رو کرد سمت پرستار.
– You do your job, I coordinate with a doctor.
( شما کارتون‌و انجام بدید من با یه دکتر هماهنگ می‌کنم )
پرستاره اوکی‌ای گفت و تجهیزات به دست به سمتم اومد.
از دست تو رایان، بخاطرت باید بی‌خودی دستم سوراخ بشه.
پرستاره کارش‌و انجام داد و رفت.
آرمین کنارم صندلی گذاشت و نشست.
واسه اینکه قیافش‌و بیشتر از این نبینم چشم‌هام‌و بستم.
– تو هم بگیر بخواب، اون گنده‌وک محافظمونه.
– خوابم نمیاد، دوست دارم همینطوری نگات کنم.
نفس پر حرصی کشیدم.
– آرمین عوضی؟
با صدای فریاد یکی چنان از جا پریدم که کمرم بدجور درد گرفت.
اخم‌هاش شدید به هم گره خوردند و از جا بلند شد.
بازم فریاد زد.
– کجایی نامرد ؟
با چشم‌های گرد شده به آرمین نگاه کردم.
به سمت پرده رفت و کمی ازش‌و کنار زد.
برای اینکه جوسازی کنم گفتم: می‌ترسی قایمکی سرک می‌کشی؟
– ببند نفس.
اما ادامه دادم: اگه راست میگی خودت‌و نشونش بده، هر کی هست انگاری خیلی دلش ازت پره.
نگاه تندی بهم انداخت و بعد با خشونت پرده رو کنار زد؛ بیرون رفت و خطاب به محافظه گفت‌: تو بمون.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
صداش بلند شد.
– کی هستی؟
صدای عصبی همون مرده بلند شد.
– آخرش پیدات کردم عوضی.
از روی تخت پایین اومدم.
رو به محافظه واسه اغوا کردنش گفتم: درسته میگه بمون ولی تو محافظشی باید بری ممکنه صدمه‌ای بهش بزنه، ممکنه آدماش اینجا و اونجا باشند و نفهمه و از پشت چاقویی چیزی بخوره.
نگاه پر تردیدی به من و اونور پرده انداخت.
– برو دیگه من اینجا هستم نگرانم نباش.
حسابی دست دست کرد اما آخرش رفت.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
به من می‌گند نفس!
آروم سوزن‌و بیرون کشیدم که از سوزشش اخم‌هام به هم گره خوردند.
لباسم‌و روش فشار دادم و با احتیاط به کنار پرده اومدم.
اگه هم رایان‌و ندیدم میرم پیش پلیس میگم گم شدم و زنگ به رایان میزنم، اونجا جام امن‌تره.
صدای داد و بی‌دادهاشون کل بیمارستان‌و برداشته بود و همه هم از گوشه و کنار از بخش‌هاشون بیرون اومده بودند.
سه نفر بودند و حتی نگهبان‌ها هم نمی‌تونستند جداشون کنند.
بی‌هدف همه رو می‌زدند.
از پرده‌ی سمت چپم وارد بخش یه نفر دیگه شدم.
خواستم قدمی بردارم اما یه دفعه پرده‌ی پشت سرم به شدت کنار زده شد که هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم.
با دیدن رایان از خوشحالی و هیجان بی‌اراده داد زدم: کجا بو…
سریع خودش‌و بهم رسوند و دستش‌و روی دهنم گذاشت.
– هیس!
مچم‌و گرفت و دوید که همراهش کشیده شدم.
– آدمای توعند؟
– آره.
صدای داد آرمین بلند شد.
– گیرت بیارم می‌کشمت مردک.
نگاه پر ترسی به عقب انداختم.
جداشون کرده بودند.
نزدیک در که رسیدیم صدای فریادش چهار ستون بدنم‌و لرزوند.
– نفس؟
با ترس گفتم: رایان آرمین فهمید.
بیرون اومدیم.
– حرف نزن فقط بدو، ماشین یه کم دوره، سعی کن کم نیاری.
ضربان تند قلبم شدید رو روند نفس کشیدنم تاثیر می‌ذاشت.
تو می‌تونی نفس، تو کم نمیاری.
بین انبوهی ماشین رفتیم.
رایان دستش‌و جلوی همشون می‌گرفت تا نیان و بذارند رد بشیم.
صدای فریاد دورش‌و شنیدم.
– نفس اگه واینسی و بگیرمت بیچاره‌ای، بدبختت می‌کنم.
سعی کردم نفس بگیرم.
پاهام به زور یاریم می‌کردند و هر لحظه امکان می‌دادم بیوفتم.

فریادش‌و از اونور خیابون شنیدم.
– نفس؟
با نفس تنگی گفتم: دیگه نمی‌تونم رایان.
مچم‌و محکم گرفت.
– می‌تونی، یه کم دیگه مونده.
دیگه کم کم داشتم از پا میوفتادم که در یه اپتیمای مشکی‌و باز کرد.
– بشین.
زود نشستم و خودشم نشست که خالد به سرعت به راه افتاد.
سرم‌و به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام‌و بستم.
سعی کردم با نفس‌های عمیقی که می‌گیرم نفس‌هایی که کم آوردم‌و جبران کنم.
انگشت‌هام توی انگشت‌های رایان قفل شدند و همین که بوسه‌ای به پشت دستم زد لبخندی روی‌ لبم نشست.
نفس ن گفت: تموم شد.
دستش‌و دورم حلقه کرد و این دفعه گونم از بوسه‌ش داغ شد.
چشم‌هام‌و باز کردم و عمیق نگاهش کردم.
تو یه تصمیم ناگهانی دستم‌و کنار صورتش گذاشتم و گونش‌و محکم بوسیدم.
خودم‌و تو بغلش انداختم و دست‌هام‌و دور تنش حلقه کردم.
انگشت‌هاش قفل لا به لای موهام شدند و با یه دست بغلم کرد.
صداش‌و کنار گوشم شنیدم.
– دیدی چجوری از دام آرمین انداختمت توی دام خودم؟ قراره بریم یه خونه‌ی خالی که حتی پیداتم نکنه.
تموم حس خوبم پرید و جاش‌و به یه ترس بزرگ داد.
سریع عقب کشیدم و با چشم‌های گرد شده از ترس نگاهش کردم.
مرموز نگاهم کرد.
– ترسیدی؟
خوب به در نزدیک شدم و نفس بریده گفتم: داری شوخی می‌کنی نه؟
لبخند کجی زد.
– به نظرت دارم شوخی می‌کنم؟
حالا بازم ضربان قلبم شدت پیدا کرده بود.
چرخیدم و وسط خیابون دستگیره رو کشیدم اما قفل بود.
آروم به سمتش چرخیدم.
اشک توی چشم‌هام جوشید.
– من بهت اعتماد کردم رایان، تو حق این‌و نداشتی که ازش سوءاستفاده کنی! من دوست داشتم.
ابروهاش‌و بالا انداخت.
– داشتی؟ یعنی الان نداری؟
بغض تلخی به گلوم چنگ زد و سکوت کردم.
بهم نزدیک شد که سریع روم‌و ازش گرفتم و چشم‌هام‌و بستم تا اشکم نریزه.
دستش روی بازوم و شونه‌ی اون طرفم نشست که بیشتر تو خودم جمع شدم.
کنار گوشم زمزمه کرد: لذت می‌برم که چند وقت تو یه خونه‌ی خالی کنارم باشی، همینطور که لذت می‌برم…
درکمال تعجب صداش پر خنده شد.
– بدجور سر به سرت بذارم و یه کم بخندم.
با بهت چشم‌هام‌و باز کردم و نگاهم‌و به سمتش سوق دادم.
نگاهش لبریز از خنده بود.
با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم: تو… داشتی… رایان داشتی شوخی می‌کردی؟
چونم‌و گرفت و با خنده گفت: اوف چجورم!
چند ثانیه تنها با ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم همه چی‌و درست تحلیل کنم.
آخرش چنان خونم به جوش اومد که با جیغی که کشیدم سریع عقب کشید و گوش‌هاش‌و گرفت.
– خر عوضی!
این‌و گفتم و مثل ببر زخمی افتادم روش و تا تونستم موهاش‌و کشیدم.
جیغ زدم: الدنگ بیشعور، مرد‌و ببرند با این شوخی‌هات داشتم سکته می‌کردم گاومیش.
صدای خنده و دادهاش توی ماشین پیچید و سعی ‌کرد جدام کنه.
با خنده داد زد: کچل شدم نفس ولم کن.
جیغ زدم: خفه شو!
دست از موهاش برداشتم و مشت‌هام‌و به کمرش کوبیدم.
با هموم چکمه‌هایی که پام بود روی کمرش نشستم که صدای آخ با خندش بلند شد.
از حرص موهاش‌و می‌کشیدم و بهش مشت میزدم.
داشتم آتیش می‌گرفتم و کل تنم گر گرفته بود.
به زور کمرش‌و صاف کرد و دستش‌و به صندلی گرفت.
– جان مادرت بیا پایین دیسک کمر گرفتم روانی.
آخرین مشتم چنان محکم توی کمرش کوبیدم که اینبار واقعا داد بدی کشید.
از روش بلند شدم و بعد از اینکه به کنار هلش دادم نشستم.
نگاهم‌و ازش گرفتم و نفس ن به خیابون چشم دوختم.
آخ آخی گفت و صدای خنده‌ی آرومش شنیدم.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– خانمم؟
– کوفت.
با خنده گفت: بی‌ادب شدیا!
بهم نزدیک‌تر شد و صورتش‌و جلوم آورد.
کشیده گفت: الو؟ مشترک مورد نظر عصبانی دردسترسه؟
اصلا نمی‌خواستم تو این حالم بخندم.
تیکه‌ای از موهام‌و از جلوی صورتم کنار زد.
– خاموشه؟ قادر به پاسخگویی نیست؟
زبونم‌و به دندون‌هام کشیدم تا نخندم.
– نمی‌خواد جواب بده؟ دوست نداره جواب بده؟
لبم‌و گاز گرفتم.
صداش رگه‌ی خنده پیدا کرد.
– می‌خواد عاشق دیوونش‌و تو حسرت صداش بذاره؟ دلش براش نمی‌سوزه؟
در آخر نتونستم تحمل کنم که با یه هل به صندلی کوبیدمش و با خنده گفتم: ببند!
خندید و یه دفعه دو طرف صورتم‌و گرفت و همین که به صندلی چسبوندم لبش‌و محکم روی لبم گذاشت که از ناگهانی بودنش با حرص به بازوش کوبیدم.
بوسه‌ی عمیقی زد و کمی عقب کشید.
– لعنتی خواستنی.
سعی کردم لبخند نزنم.
تهدیدوار گفتم: ولم کن برو عقب، تا خونتم حرف نزن وگرنه بازم میوفتم روت.
اشارش‌و زیر چونم گذاشت و کمی سرم‌و بالا آورد.
با شیطنت نزدیک لبم گفت: جون لعنتی تو فقط بیوفت روم!
از خجالت به عقب انداختمش و مشت نسبتا آرومی به گونش زدم.
دستش‌و روش گذاشت و با حرص به در زل زد.
معلوم بود خیلی سعی می‌کنه نخنده.
– میری مثل پسرای مثبت اون طرف می‌شینی یه ذره هم منفی نمی‌شی.
لبش‌و با زبونش تر کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت.

همونجایی که گفتم نشست که خوبه‌ای گفتم و روم‌و به سمت خیابون چرخوندم اما هنوز آرامش نگرفته بودم که گرفتم و به سمت خودش کشیدم.
جیغ زدم: را…
دستش‌و روی دهنم گذاشت و اون یکیشم دور کمرم حلقه کرد.
– هیس زشته اینقدر جیغ جیغ می‌کنی، همسایه خوابه بیدار می‌شه.
با یه ابروی بالا رفته نگاهش کردم.
– تو ماشینیم همسایه کو؟
– نزدیک‌تر از اون چیزی که فکرش‌و بکنی، یه نگاه به پایین بندازی می‌فهمی کجاست.
اخم ریزی کردم و مثل دیوونه‌ها نگاهی به پایین پامون انداختم.
– اونجا نه، بالاتر.
نگاه اخم‌آلودی بهش انداخت.
نگاهش لبریز از خنده بود.
– کجا؟
با چشم یه اشاره‌ای به پایین کرد.
گیج نگاهش کردم اما یه دفعه تازه دو هزاریم افتاد و منظورش‌و گرفتم که جیغم به هوا رفت و بازم به سمتش هجوم برد.
– بی‌فرهنگ بی‌تربیت!
این دفعه زود بین بازوهای گندش قفلم کرد.
با حرص و خجالت گفتم: اونم با جیغ من؟
با شیطنت خاصی نگاهم کرد و سری ت داد.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم اصلا روی رونش لم ندم.
با یادآوری سوگل وجودم پر شد از حسادت که تو صورتش خم شدم و با حرص گفتم: وقتی من رفتم سوگل برگشت؟
– نه.
فکش‌و گرفتم و دقیق توی چشم‌هاش زل زدم.
– نه؟
– نه.
– کسی‌و شبا آوردی عمارتت؟
لبخند شیطونی زد.
– تو که دوست نداری با دختری رابطه داشته باشم چرا خودت بله نمیدی؟
فکش‌و ول کردم.
حرفی که توی دلم بود رو نمی‌دونستم باید بگم یا نه اما درآخر نگاه از چشم‌هاش گرفتم و گفتم: حتی اگه ازدواج هم کنیم تو این مورد ازت دوری می‌کنم رایان.
شیطنت توی صداش خوابید.
– چرا؟
– خودت بهتر می‌دونی، سوگل و صحرا و آرمیتا خوب واسم تعریف کردند که چجوری هستی.
کمی سکوت کرد و بعد گفت: واسه تو اینطوری نیستم.
بهش نگاه کردم.
– فکر می‌کنی ولی وقتی شروعش کنی دیگه خودت نیستی و یه رایان خشن میاد به جات، نمی‌خوام این‌و بگم اما باید بدونی که باید بری پیش یه دکتر.
کمی خیره نگاهم کرد.
– بهت قول میدم وقتی برگشتم دبی برم.
– قول بده که واسه درمان شدن ناامید نمیشی.
نفس عمیقی کشید و سری ت داد.
– نه قول بده.
آروم گفت: قول میدم.


خوب خوب این 2 تا عشقای منم دوباره پیش هم برگشتن


ایول به نفس و رایان  و رایان جلوی چشمای ارمین نفس برد دمش گرم


حالا ببینیم ارمین خره چه غلطی میکنه البته غلط کرده ها


رایان که بی ادب شده وای مردم از خنده از دست این رایان








رمان معشوقه جاسوس پارت 52


#مطهره

جسم بی‌جونم‌و با بی‌رحمی وسط اتاق انداختند و رفتند.
هیچ کدوم از اعضای بدنم‌و غیر از سرم نمی‌تونستم ت بدم و این تا مرز جنون می‌بردم.
انگار اصلا بدنم به جز سرم روی زمین نبود و تو هوا معلق بودم که هیچ چیزی‌و حس نمی‌کردم.
اینکه نمی‌تونستم حداقل دست‌هام‌و ت بدم ته عذاب بود.
حضور یکی‌و کنارم حس کردم که پلک‌های بی‌جونم‌و به زور باز کردم.
نیما بود اونم با نگاه پر از ترس.
کنار لبش پاره شده بود و گونشم حسابی کبود بود.
دستش‌و زیر زانو و کمرم گرفت که به زور لب باز کردم.
– ولم کن.
اما توجهی نکرد و انگاری که داره درد می‌کشه بلندم کرد و گوشه‌ای آوردم.
به دیوار تکیم داد اما نتونستم خودم‌و نگه دارم و نزدیک بود بیوفتم که سریع گرفتم.
از وضعیتم بغضم گرفت.
– اون ه*ر*ز*ه فلجت کرده نه؟
با بغض سر ت دادم.
اشک نگاهش‌و پر کرد.
به دیوار تکیه داد و تو بغلش کشیدم که آروم زمزمه کردم: ولم کن نیما.
اما برعکس دستش حریصانه‌تر دورم پیچید.
– قسم می‌خورم به محض اینکه راه خلاصی پیدا کردیم اولین نفر اون لادن نمک به حروم‌و بکشم.
بازم خواستم اعتراض کنم ولی چندان جونی نداشتم و فعلا گذاشتم انرژیم‌و جمع کنم.
چونش‌و روی سرم گذاشت.
– یه چند ساعت تحمل کن تنت بازم جون می‌گیره.
نگاهم به یه دستش که روی رونش بود افتاد.
خون زیادی روی انگشت اشارش خشک شده بود و حالتش نشون می‌داد انگار ناخون نداره.
انرژیم‌و جمع کردم و با ناباوری لب زدم: ناخونت‌و… کشیده؟
– واسه این موردم دارم براش، یعنی کاری به سرش بیارم که از صدای نعرش پرنده‌ها فرار کنند.
چشم‌هام‌و بستم.
عجیب حالم بد بود، هم جسمی و هم روحی.
– دلم… دلم مثل سیر و سرکه… می‌جوشه… نیما.
نفس گرفتم و ادامه دادم: انگار قراره…
آب دهنم‌و به زور قورت دادم.
– انگار قراره یه اتفاق بدی بیوفته.
– بد به دلت راه نداره، اتفاق بدی که میگی باید بگی اتفاق خوب چون قراره امسال آخرین سال جاوید و لادن باشه، حتی نمی‌ذارم عمرشون به سال نوی میلادی برسه.



#رادمان

منم بلند شدم.
– یه قهوه‌ی دیگه می‌خورید؟
با همون اخم ریزی که داشت گفت: نه ممنون.
بعدم با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت و به بالا نگاه کرد.
ازش دور شدم و گوشیم‌و بیرون آوردم.
به رایان زنگ زدم و گوشی‌و به گوشم نزدیک کردم.
با پنجمین بوق صداش توی گوشم پیچید و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: نفس‌و نجات دادم.
ابروهام بالا پریدند.
کنار یه میز تک پایه‌ی بلند وایسادم.
– ‌چطوری؟
– ترفندای خودم‌و دارم، من بهتر از هر کسی آرمین‌و می‌شناسم‌ اما تو نگو که هنوز خبری از مامانم و بابا نشده.
دستی به پیشونیم کشیدم.
– هنوز هیچی.
– پلیس چی؟
– اونا هم هیچی.
صدای کشیده شدن یه چیز روی میز بلند شد.
– لعنتی!
صدای نفس‌و شنیدم.
– خوبی؟
– خوبم.
خطاب بهم گفت: بعدا بهت زنگ میزنم.
اخم کردم.
– به نفس نگفتی؟
– نه، نباید بدونه.
دیگه نذاشت حرفی بزنم و قطع کرد.
نفسم‌و بیرون فرستادم و گوشی‌و روی میز پرت کردم.
خم شدم و دست‌هام‌و بهش تکیه دادم.
چی کار باید کرد؟ واسه نجاتتون چی‌کار باید بکنم بابا؟
چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم واسه فکر کردن تمرکز کنم اما صدای گوشیم کاملا حواسم‌و پرت کرد.
چشم باز کردم و از روی برش داشتم.
با دیدن دنیل” زود جواب دادم.
– سلام چی شد؟
– سلام.
انگار داشت یه چیزی می‌خورد.
– خوبی؟
کلافه گفتم: زهرمار دنیل، بگو چی شد؟ به فرمانده گفتی؟
خندید.
– آروم پسر، آره گفتم.
بازم سکوت کرد که با حرص غریدم: دنیل؟
باز خندید و با کمی مکث گفت: پلیس اف بی آی آمریکا و پلیس بین المللی ایران و البته ما مجوز داریم که… باهم همکاری کنیم یعنی کلا شدیم یه تیم.
دستم‌و به کمرم گرفتم و با خنده نفسم‌و بیرون فرستادم.
– عالی شد!
– داریم میایم نیویورک، به قول فرمانده اینبار دیگه نمی‌تونند قسر در برند.
کم کم داشتم تو امیدواری و حس خوبم غرق می‌شدم که صدای بلند حمید وحشیانه ازش بیرونم کشید.
– چی؟
سریع بهش نگاه کردم.
گوشی‌و پایین برد و رو بهم بلند گفت: مهرداد نیست!
اخم‌هام به هم گره خوردند.
به سمت لابی دوید.
گوشی‌و بالا بردم و تند گفتم: باید برم، فعلا.
قطع کردم و پشت سرش دویدم.


#آرام

برای دهمین بار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
بی‌طاقت از روی مبل بلند شدم و قدم زدم.
دلم شور میزد و قلبمم یه لحظه آروم نمی‌گرفت.
با صدای برخورد در به دیوار سریع بهش نگاه کردم که عمو حمید و رادمان‌و دیدم.
به سمتم دوید.
-‌ جواب نمیده؟
سری به چپ و راست ت دادم.
دستش‌و به کمرش زد و دستی به ته ریشش کشید.
زیرلب زمزمه کرد: کجا رفتی روانی؟
با صدای رادمان بهش نگاه کردیم.
– شاید رفته قدم بزنه.
– اونم بی‌خبر؟
شونه‌ای بالا انداخت.
انگار عمو حمید به یه چیزی رسید که نگاهش پر از ترس شد.
سریع به سمت اتاق دوید که گفتم: چیزی فهمیدی عمو؟
حرفی نزد.
وارو اتاق شدم که دیدم داره چمدونش‌و باز می‌کنه.
با عجله درش‌و باز کرد و در یه جعبه رو کنار زد.
نمی‌دونم چی فهمید که با ترس بلند گفت: یا امام حسین!
آب دهنم‌و به زور قورت دادم.
– چی… چی شده؟
سریع بلند شد.
– رفته سراغ جاوید!
با وحشت به رادمان نگاه کردم.
رادمان: بیاین امیدوار باشیم که ترافیک باشه و هنوز نرسیده باشه.
عمو با دو از کنارمون رد شد.
– بجنبید باید بریم.
پاهای سست شده از ترسم از نگرانی و وحشت جون تازه‌ای گرفتند که پشت سرش دویدم…
از اول راه تا به الان سرم‌و وسط دو تا صندلی آورده بودم و به قول معروف آیه‌ی یاس می‌خوندم.
از ضربه‌ی انگشت‌های رادمان روی رونش معلوم بود کلافه شده ولی چیزی نمیگه.
– تندتر برو عمو، نگاه کن اونور ترافیک کمتره.
صدای نفس‌های بلند هردوشون‌و شنیدم.
– آخ بابا! تو آخرش هممون‌و دق…
یه دفعه عمو حمید بلند گفت: می‌شه اینقدر حرف نزنی بذاری تمرکز کنم آرام؟
– دارم از ترس جون میدم می‌فهمید؟
با حرص گفت: فکر می‌کنی ما داریم جشن می‌گیریم؟
ناخون شستم‌و توی دهنم بردم و گازش گرفتم.
هندزفری توی گوشش‌و فشار داد.
– نمی‌دونم نیاز هست یا نه.
-…
– اما اطراف عمارت باشید شاید بهتون نیاز بود.
سرم‌و بیشتر جلو آوردم و به رادمان نگاه کردم اما بهم نگاه نکرد.
– رادمان؟
انگار اصلا حواسش اینجا نبود.
به شونش کوبیدم و بلند گفتم: رادمان؟
بدبخت از جاش پرید.
با حرص گفت: چیه؟ نمی‌بینی دارم فکر می‌کنم؟
– یه زنگ به اون پسره رایان بزن ببین نفس هنوز زندست؟
یه تای ابروش‌و بالا انداخت.
– عاشق مدل حرف زدنتم! وسط این هیری ویری نفس دیگه چی میگه؟

پیشونیم‌و به صندلیش تکیه دادم.
– انگار ترس داره دیوونه می‌کنم، کم کم دارم خل میشم، اصلا چی دارم میگم.
صدای پوف کشیدن عمو حمید بلند شد.
– آرام درست و حسابی نشینی خودم در دهنت‌و می‌بندما.
با نیتی به صندلی تکیه دادم اما بازم طاقت نیاوردم، بین دو صندلی اومدم و گفتم: چقدر دیگه مونده؟
اینبار هردوشون با حرص داد زدند: آرام؟
از صدای دادشون کمی عقب کشیدم و چشم‌هام‌و ریز کردم.
با دیدن اینکه رادمان بلند شد بیاد عقب با تعجب گفتم: کجا؟
با اخم گفت: برو کنار.
کنار رفتم که اومد و کنارم نشست.
تو بغلش کشیدم و با حرص گفت: همینجا بمون صداتم درنیاد.
دست‌هام‌و محکم دور کمرش حلقه کردم و چشم‌هام‌و بستم.
– خب بابامه.
– بابای منم دست اون جاویده، اونوقت اینجوری می‌کنم؟
خوب در دهنم‌و بست!


#مهرداد

با اخم به سمتم اومد که چوب‌و محکم پشت سرم گرفتم.
– اول باید مشخصات بدید.
نیشخندی زدم.
– باشه.
و بلافاصله چوب‌و محکم توی سرش کوبیدم که بی‌هوش شده روی زمین افتاد.
اسلحش‌و برداشتم و توی ماشین انداختم.
بلندش کردم و تا اتاقک کشیدمش.
داخل انداختمش و کارت شناساییش‌و برداشتم و بعد از برداشتن هندزفری و تلفن درش‌و با کلیدی که پیدا کردم قفل کردم.
توی ماشین نشستم و بلافاصله پام‌و روی گاز گذاشتم که ماشین با صدای گوش خراشی به راه افتاد.
زده بود به سرم و رگ دیوونگیم شدید گل کرده بود.
هیچ چیزی نمی‌فهمیدم و یه ذره هم نمی‌خواستم از عقلم پیروی کنم.
نبود و نداشتن مطهره و دلتنگیم مجبورم می‌کرد تا نفهمم کجاست از این عمارت پام‌و بیرون نذارم.
نصفی از وقتم بخاطر گرفتن ماشین تلف شد و همین عصبی‌ترم کرد.
جلوی در میله‌ای عمارت زدم رو ترمز که گرد و خاک دورم‌و پر کرد.
یه نگهبان بیرون اومد و کنار ماشین وایساد که شیشه رو کمی پایین کشیدم.
کارت‌و به سمتش گرفتم.
– اسمیت گفت نمی‌تونه پستش‌و ول کنه من‌و فرستاد که بیام درمورد محموله‌ها یه حرف محرمانه با جاوید خان بزنم.
نگاه دقیقی بهم انداخت و کارت‌‌و ازم گرفت.
– رمز رو بگو.
سعی کردم خودم‌و نبازم.
روی فرمون زدم و عصبی و بلند گفتم: هر چه دیرتر این خبر به جاویدخان برسه کل باند بیشتر تو خطر میوفته می‌فهمی؟ در رو باز کن.
– به خودم بگو میگمش.
داد زدم: میگم محرمانه‌ست، کاری نکن که به جاویدخان بگم الان چی‌کار کردی، می‌دونی که باند به خطر بیوفته اولین نفر تو رو می‌کشه که نذاشتی زودتر این خبر بهش برسه.
کمی دست دست کرد و درآخر کارت‌و بهم برگردوند.
– الان باز می‌کنم.
بعدم به سمت در دویدم.
نفس عصبی‌ای کشیدم و شیشه رو بالا بردم.
کل تنم از عصبانیت می‌لرزید.
اینکه می‌دیدم به اون جاوید عوضی اینقدر نزدیکم آتیش خشمم‌و بیشتر می‌کرد.
همین که در رو باز کرد به سرعت روندم.
بی‌توجه به پارکینگ حوض‌و دور زدم و درست جلوی پله‌های عمارت وایسادم.
برای اینکه به اسلحه‌ی اصلیم گیر ندند اسلحه‌ی اون نگهبانه رو برداشتم و پیاده شدم.
از پله‌ها بالا اومدم که یه نگهبان جلوم‌و گرفت.
– اس…
اسلحه رو به سمتش انداختم که سریع گرفتش.
منم از دست پر بودنش استفاده کردم و با قدم‌های تند وارد عمارت شدم و در رو بستم.
– جاوید خان؟
صدای جدیش‌و از گوشه‌ی سالن شنیدم.
– بله؟
بین انبوهی مبل سلطنتی دیدمش که به سمتش رفتم.
سر تا پام‌و برانداز کرد.
– آشنایی؟ کی هستی؟ یکی از بچه‌هایی؟
یه زن بلند شد و وقتی چرخید فهمیدم لادنه.
با نگاه نگران سرش‌و کوتاه به چپ و راست ت داد.
نگاه ازش گرفتم و بی‌مقدمه گفتم: همین الان مطهره رو برمی‌گردونی پیشم، نیما رو خواستی نگه داری مشکلی ندارم.
ابروهاش بالا پریدند.
نگهبانش بیشتر بهش نزدیک شد.
– صبر کن ببینم شوهرشی؟
– آره.
اخم کرد.
– تو چطوری اومدی توی عمارت؟
عصبی گفتم: بحث من الان مطهره‌ست.
– زن توعه اونوقت خبرش‌و از من می‌گیری؟!
داد زدم: فکر نکن ما خریم نفهمیدیم کار توعه.
نگهبانش دست به اسلحش برد که دستش‌و بالا گرفت.
– ببین، من کاری با زنت ندارم که بخوام بمش.
عصبی خندیدم.
دیگه داشت صبرم سر میومد و حالم از این پیریه دو رو به هم می‌خورد.
لادن: مهرداد، برو از اینجا، مطهره اینجا نیست.
نگاه پر اخمی بهش انداختم.
با نگاهش التماسم می‌کرد که برم.
– تموم مدارک برعلیته جناب آریامنش پس تموم کن این خوب بودن مسخرت‌و، هر کسی ندونه خودت بهتر می‌دونی که همون جاوید عوضیه چند سال پیشی.
پوزخندی روی لبش نشست.
– تو هم همون احمق چند سال پیشی که بازم زنت‌و به نیما دادی!
این دفعه دیگه خونم به جوش اومد که تو یه حرکت کلت‌و بیرون کشیدم و به سمتش نشونه گرفتم.
نگهبانش سریع اسلحش‌و بالا گرفت که گفتم: کوچیک‌ترین کاری بکن تا یه گلوله حروم مغز رئیست کنم.
به جاوید نگاه کردم.
– امروز یا مطهره رو ول می‌کنی یا هردومون می‌میریم.
لادن معترضانه گفت: مهرداد لطفا برو از اینجا.
غریدم: دخالت نکن.

حالا نگاه جاوید همون نگاه اصلی و بدون نقابش بود.
– می‌دونی که می‌میری.
– می‌دونم اما تو هم می‌میری.
پوزخندی زد.
– مطهره کجاست؟
تنها نگاه تمسخرآمیزش‌و بهم انداخت.
ضامن کلت‌و کشیدم.
– حرف بزن.
لادن آروم به سمتم اومد.
– مهرداد، ازت خواهش می‌کنم.
با تحکم گفتم: وایسا سرجات.
وایساد و نگاه پر از استرسی به من و جاوید انداخت.
– یه معامله می‌کنیم.
ابروهاش بالا پریدند و انگشت‌هاش‌و توی هم قفل کرد.
– با معامله کنار میام، بگو.
آخرین برگ برندم‌و رو کردم.
– از اینجا که سالم پام‌و گذاشتم بیرون تا دو ساعت بعدش باید مطهره پیشم باشه درعوض بهت میگم که ماریا کجاست.
نگاهش سوالی شد.
– ماریا؟ ماریا دیگه کیه؟
– زنت، همونی که فکر می‌کنی مرده.
شدید شکه شد و کاملا بی‌حرکت موند.
– نمرده، زندست.
با همون حالتش پوزخندی زد.
– داری بلوف میزنی.
– اگه بلوف میزنم از کجا می‌دونم قبلا یه زن داشتی که تو همون جنگل از دره پرت می‌شه پایین و می‌میره؟ از کجا می‌دونم که بخاطر اجباری بودن ازدواجتون حتی تا مرحله‌ی کتک زدنشم پیش رفتی؟
صدای متعجب لادن بلند شد.
– چی میگی مهرداد؟
منتظر به جاوید نگاه کردم.
– خب؟ اهل معامله هستی؟
انگار درست و حسابی نفس نمی‌کشید.
– از… از کجا بدونم که راست میگی و زندست؟
– من اگه اینجام دستم پره.
تی به کلت دادم تا دستم خواب نره.
– معامله؟
یه کم جلو اومد اما نگهبانش سریع جلوش‌و گرفت.
– قربان خطرناکه.
– کلت‌و بذار زمین باهم حرف می‌زنیم، اونم منطقی.
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه در به شدت باز شد.
– بابا؟
صدای داد آرام حواسم‌و پرت کرد و کاری کرد که سریع به سمتش بچرخم.
رادمان و حمیدم وارد شدند.
از نگاه حمید انگار خون می‌چکید.
– جمع کن بریم مهرداد.
جاوید: نه، بیا درمورد ماریا حرف بزنیم.
نگاه دقیقی بهش انداختم.
انگار نقطه ضعفت‌و فهمیدم جاوید خان!
لادن تند به سمتم اومد.
– ‌بیا بریم مهرداد، حرف میزنیم خب؟
تا به خودم بیام کلت‌و از دستم گرفت و آروم گفت: میریم خونه‌ی من، یه کم اطلاعات از زیر زبونش بیرون کشیدم.
صدای داد جاوید بلند شد.
– شنیدی که چی گفتم مهرداد؟
نگاهی بهش انداختم و لبخند مرموزی زدم.
– یه کم فکر کن، بعد حرف میزنیم.


اوه عجب معامله کرد مهرداد دمش گرم


این لادن بره بمیره بیشعور






رمان معشوقه جاسوس پارت 262 و 263  و 264



با یادآوری جلیقه با عجله گفتم: جلیقه!
ازم جدا شد که تند از تنم درش آوردم و گوشه‌ای انداختمش.
بازم گرفتم.
– یه چند دقیقه بگذره شیر شو و بزنم، اینطور حواسشون‌و پرت می‌کنیم.
گوشیش‌و از جیبش درآورد.
– اما اول باید با فرمانده هماهنگ کنم، امیدوارم نگاهی به گوشیش بندازه.
– کاش زودتر تموم بشه.
با کمی مکث گفت: می‌شه.
صدای فرمانده بلند شد: اگه تسلیم بشید قول میدم بهتون کمک کنم.
– یا زودتر اینجا رو ترک می‌کنید و می‌ذارید که ما بریم یا این دوتا می‌میرند.
با ترس گفتم: بدو رادمان.
گوشیش‌و توی جیبش گذاشت.
– آماده‌ای؟
نفس پر استرسی کشیدم.
– آره.
سر اسلحه رو روی شقیقم گذاشت و جلو رفت.
قبل از اینکه کاملا از بین ماشین‌ها بیرون بیاد داد زد: بهتره بگید این سه نفر می‌میرند.
همین که وارد معرکه شدیم تعدادی اسلحه به سمتمون نشونه گرفته شد.
نگاهم تو نگاه پر ترس مامان گره خورد.
داد زد: آرام؟
یه نفر کمی جلوتر اومد.
– جناب رادمان نه؟
رادمان: آره.
بعد درست وسط دو طرف روی زمین پرتم کرد که از درد دستم که زیر بدنم رفت چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم و با صدای زیرلبی فحشی نثارش کردم.
کلت‌و سمتم گرفت و رو به پلیس‌ها گفت: بهتره دست از پا خطا نکنید، ما دیگه آب از سرمون گذشته.
تموم همکارهاش با اخم و سردرگمی نگاهش می‌کردند.
مطمئنا تردید دارند نقششه یا حقیقت.
واسه گرم کردن معرکه با نفرت الکی گفتم: باید می‌فهمیدم توی عوضی قصد انتقام…
با لگدی که بهم زد حرفم نصفه موند و از درد لبم‌و به دندون گرفتم.
یکیشون به کنارمون اومد.
– قربان شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
– آقاجون من‌و فرستاد، فهمیدم اون مردک مثلا بابام‌و گرفتین، اومدم خودم شاهد زجر کشیدنش باشم اما با این اوضاع رو به رو شدم.
صدای پر بهت نیما بلند شد.
– تو داری چی‌کار می‌کنی رادمان؟
خندید.
– چی‌کار می‌کنم؟ واضح نیست؟ توی عوضی باعث شدی مادرم بمیره، فکر کردی ازت گذشتم؟ نه، ماه‌ها واسه شما دوتا نقشه کشیدم، اولشم با آرام شروع کردم.
سرپا نشست و یه زانوش‌و روی بدنم گذاشت.
از ترس و استرس انگار داشتم بی‌هوش می‌شدم.
کلت‌و زیر گلوم گرفت.
– واقعا فکر کردی عاشقت شدم؟
پوزخندی زد.
یعنی یه جوری بازی می‌کرد که کم کم خودمم داشتم ‌باور می‌کردم.
به پلیس‌ها نگاه کرد و بلند گفت: همین الان یه اتوبوس واسمون میارید، وقتی از اینجا دور شدیم این سه تا رو ول می‌کنیم.
نگاه بابا لبریز از ترس بود.
کمی جلو اومد.
– اگه بذاریم برید شاید اون‌ها رو ول نکنید.
– خب اینم راه حل داره، یکیشون‌و آزاد می‌کنیم اون دوتا رو بعدا.
فرمانده: این فقط جرم خودت‌و سنگین می‌کنه، تسلیم شدن بهترین کاره.
نگاهی به اطرافم انداختم.
می‌ترسیدم کاری بکنم و بهم شلیک کنند.
پوست لبم‌و کندم.
می‌گند مرگ یه بار شیونم یه بار.
رادمان: فقط بیست دقیقه وقت دارید، بیست دقیقتونم از الان شروع می‌شه.
نگاهش‌و به سمتم سوق داد.
لبخند مرموزی زد.
– فکر کنم وقتشه.
خوب منظورش‌و گرفتم.
از جا بلند شد که یه دفعه پاش‌و گرفتم و با یه ضربه‌ی پام روی زمین پرتش کردم و بلافاصله بلند شدم و لگدی بهش زدم که صدای دادش به هوا رفت.
یکیشون داد زد: وایسا سرجات وگرنه بهت شلیک می‌کنم.
سعی کردم با مشت کردن دست‌هام از دیده شدن لرزششون جلوگیری کنم.
کمی به عقب رفتم که کنار پام شلیک کرد و باعث شد از جا بپرم و بی‌اراده جیغی بکشم.
بابا داد زد: آرام ت نخور.
رادمان از جاش بلند شد و غرید: کسی شلیک نکنه خودم به حساب این موش چموش می‌رسم.
نگاهی که به فرمانده انداخت رو دیدم.
سرش‌و کمی ت داد و با دستش که جلوی بدنش گرفت دو رو با انگشت شست و اشارش نشون داد.
کمی به عقب چرخیدم که دیدم فرمانده داره آروم یه چیزهایی به عمو حمید میگه.
با صدای ت خوردن کلتی روم‌و چرخوندم.
رادمان: زود بیا اینجا، می‌دونی که اگه بکشمتم غمم نیست.
با اینکه می‌دونستم حرف‌هاش دروغه اما بازم حس چندان خوبی بهم نمی‌داد.
به مامان نگاه کردم.
هنوزم کمی شک داشت اما با این وجود گفت: حرف رادمان‌و عملی کن، یه چیزیت بشه من می‌میرم.
آروم به سمت رادمان رفتم.
از سر تا پا پر از خاک بودم.
همین که بهش رسیدم چرخوندم و گرفتم و اسلحه رو زیر گلوم گذاشت.
آروم لب زدم: چی‌کار کنیم؟
زمزمه کرد: دارم بهش فکر می‌کنم.
دممون گرم که با یه نقشه‌ی بدون سر و ته خودمون‌و انداختیم وسط!
با دادی که زد چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– وقتتون کم کم داره تموم می‌شه، چی‌کار می‌کنید؟ اتوبوس می‌فرستید یا این‌ها بمیرند؟

#رایان

با پیدا کردن نفس که بی‌صدا سعی می‌کرد عده‌ای‌و کنار بزنه ولی نمی‌ذاشتند به سمتش رفتم.
یه دفعه همشون متوجهم شدند و روم اسلحه کشیدند که سریع وایسادم و دست‌هام‌و بالا بردم اما با شناختنم اسلحه‌ها رو پایین گرفتند.
آروم گفتم: اون دوتا روانی رفتند وسط چی‌کار کنند؟
نفس به کنارم اومد.
– رایان توروخدا بیا یه کاری بکنیم.


نگاهی به اون دسته‌ی سه نفره انداختم.
– رفتم یه کم این اطراف‌و دید زدم، یه راهی پیدا کردیم که می‌تونیم پشت آدم‌های جاوید بیرون بیایم، حواسشون‌و به پشت سرشون پرت می‌کنیم.
– پس بریم.
سری ت دادم و بعد از اینکه مچ نفس‌و گرفتم به جلو رفتم که پشت سرم اومدند.
– میگم رایان نکنه رادمان واقعا همه رو بازی داده؟
با یه ابروی بالا رفته کوتاه نگاهش کردم.
– اگه اینطور بود به نظرت نمی‌رفت قبل از رسیدن پلیس‌ها بهشون خبر بده که تخلیه کنند؟
سرش‌و خاروند.
– راست میگیا اصلا انگار مغزم ارور میده.
از لا به لای ماشین‌ها می‌رفتیم.
هر از گاهی صدای رادمان همه جا رو پر می‌کرد‌.
آخه داداش و خواهر من دقیقا به چی فکر کردید رفتید خودتون‌و انداختید وسط!
به جایی رسیدیم که دیگه خبری از ماشین نبود و کمی اون طرف‌ترمون به دیواری ختم می‌شد.
از اونجا چندان فاصله‌ای با ساختمون اصلی نداشتیم و پشتش یه دره‌ی عمیق بود واسه همین نمی‌تونستند از عقب فرار کنند.
چرخیدم.
– حتی صدای پاهاتونم بلند نشه.
بعد آروم و خم ‌شده جلو رفتم.
لرزش خفیف دست نفس‌و خوب حس می‌کردم.
به دیوار که رسیدیم نفس حبس شدم‌و رها کردم.
همون‌طور که به دیوار چسبیده بودیم یه کم جلو رفتیم.
کمی سرم‌و از دیوار بیرون بردم.
آدم‌های جاوید بالای ساختمون رژه می‌رفتند.
تموم مدت نفس به بازوم چسبیده بود.
نگاهی به اطراف انداختم.
– میگما شما که اسلحه دارید نمی‌خواین شلیک کنید؟ شلیک می‌کنیم و بعد فرار می‌کنیم.
نگاهی بهش انداختم و با تجزیه‌ی حرفش گفتم: خوبه.
به اون سه تا نگاه کردم.
– نظر شما؟
به هم‌ نگاه کردند و یکیشون گفت: خوبه اینطور حواسشون به عقب پرت می‌شه.
ضامن کلت‌هامون‌و کشیدیم.
نفس با جوگیری گفتم: با یک دو سه‌ی من.
سعی کردم تو این وضعیت اصلا نخندم.
– یک دو سه.
پی در پی شلیک کردیم که صدای بدی همه جا رو پر کرد و یه دفعه دادهایی بلند شد.
هم زمان با فرار کردن ما چندتا تیر شلیک شد که نگرانی وجودم‌و پر کرد.
خیلی نگذشت که فریاد همه جا رو پر کرد و همهمه‌ی عظیمی شد.
سریع از پشت یه ماشین به وسط میدونی که درست مثل میدون چنگ بود نگاه کردم.
از بین همهمه صدای داد مهرداد رو شنیدم.
– مطهره از اون طرف بیا اینجا.
به دنبال مامان نگاهم‌و چرخوندم که دیدمش.
همون‌طور دست بسته همراه بابا خم شده می‌دوید.
با عده‌ای از آدم‌های جاوید که بین ماشین‌ها اومدند واسه لحظه‌ای نفسم رفت اما اون سه نفر زود عکس العمل نشون دادند و تیراندازی کردند که از ترس آسیب دیدن نفس سریع دستش‌و گرفتم و ازشون جدا شدم.
حسابی دست‌هاش عرق سرد کرده بود.
نالید: به خدا می‌میرم.
فشاری به دستش وارد کردم.
– ببند.
با تیری ‌که به یه ماشین نزدیکمون خورد خم شدیم و جیغ نفس گوشم‌و کر کرد.
این دخترا فقط بلدن جیغ بکشند!
بین دوتا ماشین نشستیم.


#آرام

داد زدم: مامان؟
صدای دادش‌و شنیدم.
– کجایی آرام؟
یه دفعه پام پیچ خورد که با یه جیغ افتادم.
انگار رادمان چند ثانیه بعد متوجه شد که دور شده ازم چرخید و داد زد: آرام؟
با تیری که درست بالای سرم به ماشینی خورد روی زمین خوابیدم.
با دیدن زیر ماشین سریع اونجا پناه گرفتم‌.
رادمان خواست به سمتم بیاد اما نمی‌تونست.
با پایی که پشت ماشین قرار گرفت نفس تو سینم حبس شد.
صدای تیراندازی‌و خیلی نزدیک خودم می‌شنیدم.
وسط این معرکه اسلحه نداشته باشم می‌میرم.
عزمم‌و جمع کردم و لگد محکم و پر قدرتی به پاش کوبیدم که با داد روی زمین پرت شد.
سریع پایین اسلحش‌و گرفتم اما تا خواستم به سمت خودم بکشونمش گرفتش.
همون‌طور که سفت گرفته بودمش از زیر ماشین بیرون اومدم و پام‌و محکم به دلش کوبیدم که داد زد و اسلحه رو ول کرد.
سریع نیم خیز شده وایسادم و اسلحه رو محکم به سرش کوبیدم که بی‌هوش شد.
توجهم به یکیشون جلب شد که نگاهش به من افتاده بود.
تا اومد شلیک کنه سریع پشت صندوق عقب رفتم.
این اسلحه رو گرفتم واسه چی؟ آدم که نمی‌تونم بکشم!
صدای شلیک خیلی کمتر از قبل شده بود و شاید پنج شش نفر دیگه مونده بودند.
صدای داد فرمانده رو شنیدم.
– تسلیم بشید شما دیگه شانسی ندارید.
خیلی نگذشت که صداها خوابید.
آروم جلوتر رفتم و از پشت تپه‌ی آهن قراضه‌هایی به بیرون نگاه کردم.
تسلیم شده بودند.
از خوشحالی جیغ خفه‌ای کشیدم.
با احتیاط بیرون اومدم و با دیدن رادمان به سمتش رفتم.
پلیس‌ها با احتیاط به آدم‌های جاوید نزدیک شدند و به دستشون دستبند زدند.
با دیدن سه تا از پلیس‌هایی که کشته شده بودند غم وجودم‌و پر کرد.
صدای داد بابا باعث شد بهش نگاه کنم.
– مطهره کجایی؟
هراسون دور خودش می‌چرخید.
با بیرون اومدن مامان از مشت یه ماشین از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
داشت طناب باز شده‌ی دور دستش‌و می‌نداخت.
خواستم به سمتش برم و بپرم توی بغلش اما بابا زودتر به سمتش دوید و محکم بغلش کرد جوری که صدای آخش دراومد.
رادمان داد زد: آرام؟ بابا؟

پشت سرش رفتم و سعی کردم نخندم.
مامان بهش نگاه کرد.
– داد نزن الان میاد.
نگاهش به من افتاد که دستم‌و روی بینیم گذاشتم.
با خنده سرش‌و به چپ و راست ت داد و به بابا نگاه کرد و یه چیزهایی گفت که بابا بازم بغلش کرد.
چه رمانتیک!
نیما رو دیدم که از طرفی به اینور میاد.
تا رادمان خواست به سمتش بره سر اسلحه رو به کمرش چسبوندم و با صدای کلفتی گفتم: ت نخور.
سرجاش میخکوب شد و دست‌هاش‌و بالا برد.
لبم‌و به دندون گرفتم تا نخندم.
نگاه دوستش بهم خورد که پر از خنده شد.
آروم جلو اومد و سعی کرد نخنده.
– کار اشتباهی نکن؛ کشتن یه پلیس عاقبت خوبی نداره.
رادمان: درست میگه، همه تسلیم شدند تو هم تسلیم شو.
نیما رو دیدم که دستی به لبش می‌کشه تا نخنده.
سرش‌و چرخوند و با دیدن مامان به سمتش رفت.
کنار بابا نشسته بود و شونه‌هاش‌و ماساژ می‌داد.
نکنه بازم حالش بد شده؟
وای خدا نکنه حالا بین نیما و بابام دعوا بشه؟
رادمان: ببین…
نگاهم‌و به سمتش سوق دادم و با همون صدا گفتم: خفه!
بعد از اینکه اسلحه رو غیر مسلحش کردم محکم به باسنش کوبیدم که آخ بلندی گفت و سریع به سمتم چرخید.
با دیدنم هنگ کرده نگاهم کرد که من و دوستش بلند زدیم زیر خنده.
کم کم حرص و خنده نگاهش‌و پر کرد که به سمتم هجوم آورد.
با خنده جیغی کشیدم و بعد از انداختن اسلحه پا فرار گذاشتم و به سمت مامان و بابا دویدم.
با خنده بلند گفت: جرئت داری وایسا جوجه.
بازم جرئت؟
اومدم وایسم اما با دیدن نفس و رایان که حسابی ازم دور بودند جیغی از خوشحالی کشیدم و داد زدم: من زندم، شما زنده‌اید، همه زنده‌ایم!
خندید و تند به سمتم اومد.

وای خدا از دست آرام مردم از خنده

وای رادمان باور کرد از دست ارام


یه دفعه از شانس گندم نمی‌دونم چی‌شد که مثل چی روی زمین پرت شدم و از درد زانوهام خواستم خون گریه کنم.
صدای نگران رایان ‌و رادمان که می‌گفتند آرام؟” توی گوشم پیچید و خنده‌ی نفس بدجور حرصیم کرد.
به سختی نیم خیز شدم و با حرص نگاهش کردم.
نمی‌دونم چرا یه دفعه رایان به سمتم دوید و با نگاه پر از ترس داد زد: آرام زود بلند شو.
با سردرگمی نگاهش کردم و بلند بشم.
داد زد: کنارت.
تند چرخیدم اما چیزی ندیدم.
انگار رادمانم متوجه چیزی که اون می‌بینه شد که به سمتم دوید و فریاد کشید: بخواب آرام.
شدید قفل کردم.
نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم.
وقتی یه ذره به خودم اومدم که یکی گرفتم و هم زمان با افتادنمون صدای شلیکی همه جا رو پر کرد.
جیغ نفس توی فضا پیچید.
– رایان؟
شکه به رایانی که روم افتاده بود و یه دستشم کنار سرم بود نگاه کردم.
انگار درد می‌کشید.
همون‌طور با شک نگاهش می‌کردم که یه دفعه دستش سست شد و کنارم افتاد.
داد رادمان که می‌گفت” ای لاشخور کثافت” بلند شد و پس بندش دوبار صدای شلیک دیگه هم اومد.
نفس و رادمان بهمون رسیدند و رادمان همون‌طور که سر رایان‌و بالا می‌گرفت داد کشید: یکی آمبولانس خبر کنه.
تازه به خودم اومدم و متوجه تیر خوردن رایان شدم.
سریع بلند شدم و بغض و ترس وجودم‌و پر کرد.
نفس با گریه کمی به دنده‌ی چپش خوابوندش و دستی به کمرش کشید که با شدید خونی شدنش دلم هری ریخت و بلافاصله اشک‌هام روونه شدند.
با وحشت به گونه‌ی رایان زدم و با گریه گفتم: رایان؟
اما جوابی نداد.
صدای هق هقم بلند شد و بازم به صورتش زدم.
– داداشی بلند شو، قربونت برم چشمات‌و باز کم الان آمبولانس میرسه.
رادمان کتش‌و درآورد و روی جای گلوله گذاشت.
یکی با دو کنارمون نشست که گرد و خاکی بلند شد.
نیما بود اونم با چهره‌ی پر از ترس.
– کجاش تیر خورده؟
نفس از جاش بلند شد و هم زمان با کوبیدن پاش به زمین با گریه جیغ زد: یکی آمبولانس خبر کنه.
رادمان: دقیق نمی‌دونم.
صداش می‌لرزید، همون طور دست‌های من که شدید می‌لرزیدند و فکر از دست دادن تنها داداشم تا جنون می‌رسوندم.
بازوش‌و محکم گرفتم و به زور کلمات‌و از بین هق هقم بیرون کشیدم.
– داداشی؟
نیما اومد بلندش کنه اما نمی‌دونم چی دید که نگاهش بیشتر پر از ترس شد و به طرفی با آخرین سرعتش دوید.
– مطهره تا می‌تونی بدو سمت چپت.
با وحشت سر بلند کردم.
مامان داشت به سمتمون میومد اما وایساد.
– چی شده؟

-----------------------------

نه رایان نمیره نه

مطهره هنوز پسرش ندیده رایان  گناه داره

اخه خوب بود تا اینجا چرا رایان باید تیر بخوره اخه چرا

وای نکنه اینجا نیما تیر بخوره (البته کشته بشه راحت میشیم از دستش )

مریمی  نبینم گریه کنی میدونم تو بیشتر از همه رایان دوس داری

دلم نیومد نزارم میدونستم ناراحت میشی ولی خوب منتظر پارت های امشب بودی نویسنده امشب 3 تا پارتا داد

خداروشکر فردا میزاره ببینیم چی میشه








رمان معشوقه جاسوس پارت 56



#آرام

اینقدر نیم خیز راه رفته بودیم که کمرم دیگه درد گرفته بود.
خالد بدبخت‌و مجبورش کردیم توی ماشین بمونه.
رایان میگه کله شقه واسه محافظت ازش خودش‌و می‌ندازه وسط تیر و تیراندازی.
معلومه به خالد خیلی اهمیت میده.
غرن گفتم: تو این قراضه‌دونی کجان؟
هردوشون به سمتم چرخیدند و هیسی گفتند.
باز به راهشون ادامه دادند.
پشت انبوهی اسکلت ماشین روی هم گذاشته شده وایسادیم.
رایان بهمون نگاه کرد و تا خواست دهن باز کنه حرفی بزنه صدای شلیک هممون‌و از چا پروند و نفس جیغی کشید اما سریع عکس العمل نشون داد و دهنش‌و گرفت.
حالا قلبم بیشتر از قبل ضربان گرفته بود.
بازم صدای تک تیری اومد و یه دفعه صدای تیراندازی پی در پی همه جا رو پر کرد و صدای همهمه و دادهایی بلند شد.
با ترس گفتم: چی‌کار کنیم؟
مچ هردومون‌و گرفت و آروم به جلو رفت.
– از دور نظاره‌گر می‌شیم.
پوست لبم‌و جویدم.
چه وقت تیراندازی بود صبر می‌کردید ما برسیم!
به فکر خودم خندیدم.
نه که خیلی می‌دونند اینجاییم، اصلا چی دارم میگم!
یه دفعه گلوله‌ای به یه ماشین خورد که از جا پریدیم و سریع وایسادیم.
رایان تو یه راه دیگه‌ی بین ماشین‌ها رفت.
قلبم یه لحظه هم آروم نمی‌گرفت و دستم حسابی یخ کرده بود.
با پیدا شدنشون سریع پشت یه ماشین نشستیم.
نفس بازوی رایان‌و گرفت و بهش چسبید.
– من غلط کردم بیا برگردیم.
درحالی که خودم حسابی ترسیده بودم گفتم: ترسو!
بهم نگاه کرد و با تمسخر گفت: برو خودت‌و توی آینه ببین تو هم مثل سگ ترسیدی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
رایان: از این جلوتر نمیریم.
– پس چی‌کار کنیم؟ بشینیم تا تموم بشه؟
– راه حل دیگه‌ای داری؟ شاید می‌تونیم خودمون‌و بندازیم وسط و برقصیم!
پوفی کشیدم و کنار نفس به ماشین تکیه دادم.
نگاهم به پای نفس خورد.
تند به زمین می‌کوبید و از حالش انگار تا مرز سکته داره میره.
سرم‌و به سمتش خم کردم و با بدجنسی گفتم: بپا دستشویی نکنی توی خودت!
نگاه تیزی بهم انداخت اما بعد به بازوی رایان کوبید و با حرص گفت: نگاه کن تو این هیری ویری چی‌ها میگه!
با اخم بهم نگاه کرد.
– اوضاع جدیه آرام؛ ساکت باش ببینم چی به ذهنم می‌رسه.
چشم غره‌ای بهش رفتم و نگاه ازش گرفتم.
از لا به لای آهن‌های ماشین به اون طرف نگاه کردم.
بعضی‌هاشون جنون‌وار با اون رگباری‌های دستشون تیر اندازی می‌کردند.
بی‌اراده مانتوم‌و توی مشتم گرفتم.
یه دفعه تیری با صدای بدی نزدیکمون به بدنه خورد که هر سه تامون سریع خم شدیم.
با صدای مسلح شدن تفنگی به رایان نگاه کردم.
کلتی توی دستش بود.
– توعم؟
نگاهی بهم انداخت.
– آره منم، اینجا بمونید ببینم رادمان‌و پیدا می‌کنم یا نه.
تا خواست بره من و نفس سریع گرفتیمش.
– کجا روانی می‌میری!
– حواسم به خودم هست، بمونید همین‌جا.
بعد با شدت پسمون زد و خم شده دور شد که نفس داد زد: را…
سریع دهنش‌و گرفتم.
با ترس و لرز به دور شدنش نگاه کردم.
دست‌هام‌و پایین آورد و نگاه پر ترسی بهم انداخت.
دست‌های لرزونش‌و گرفتم.
طبق معمول موقع ترس دست‌هاش عرق سرد کرده بود.
– نترس هوات‌و دارم.
– یکی باید هوای خودت‌و داشته باشه!
نگاهی به اطراف انداخت.
با صداهایی که کمی نزدیکمون بلند شد با ترس به هم نگاه کردیم.
انگار این سمتی میومدند.
– اگه آدمای جاوید باشند فاتحمون خوندست!
بازوش‌و گرفتم.
– بریم یه جای دیگه.
سری ت داد و باهم بلند شدیم.
با احتیاط قدم برداشتیم.
دست هم‌و سفت گرفته بودیم.
یه دفعه یکی پشت سرمون گفت: How are you?
(کی هستید؟)
واسه چند ثانیه سرجامون میخکوب شدیم اما کمی بعد هم زمان باهم جیغی کشیدیم و فرار کردیم که داد زد: Stay in your favor
( به نفعتونه وایسید)
صداش آشنا بود اما جرئت نمی‌کردم وایسم و بچرخم.
از کجا معلوم یکی از آدم‌های جاوید نباشه که قبلا دیده باشمش؟
نفس ن پشت یه تراکتور قراضه وایسادیم.
نفس با حالت گریه گفت: می‌میریم.
با حرصی که رگه‌ی ترسم داشت گفتم: خفه شو نفس.
از لا به لای ماشین‌ها لباسش‌و دیدم.
آروم قدم برمی‌داشت و عده‌ای هم همراهش بودند.
هر چه قدر اون نزدیک‌تر می‌شد ما دورتر می‌شدیم.
با رسیدن به یه تیرچه‌ی آهنی برش داشتم و آروم گفتم: پشت سرم بمون.
از لرزش دست‌هام به زور تیرچه رو نگه داشته بودم.
یه لحظه غافل شدم که دیگه ندیدمش.
با ترس آروم گفتم: ندیدی کجا رفت؟
– کی؟
پوفی کشیدم.
– انگار تو پرت‌تر منی!
به دنبالش بین ماشین‌ها رو دید زدم اما با صدای ضامن اسلحه‌ای پشت سرمون هردومون سرجامون میخکوب شدیم و واسه لحظه‌ای نفسم بالا نیومد.
– Turn to my side.
( بچرخید سمت من.)
نفس درحالی که شونه‌هام‌و فشار می‌داد آروم گفت: چی‌کار کنیم؟
از ترس لال شده بودم.
صدای پرتحکم مرده بلند شد.
– I said turn to my side.
( گفتم بچرخید سمت من )
صداش بیش از حد آشنا بود اما اونقدر ترسیده بودم که مغزم تشخیص نمی‌داد صدای کیه.
آروم چرخیدم که نفسم همرام چرخید.

با کسی که رو به روم دیدم اونقدر خیالم راحت شد که تیرچه از دستم در رفت و پاهای سست شدم‌و خم کردم و نشستم.
فشارم شدید افتاده بود.
بهت زده آروم جلو اومد.
– شماها اینجا چی‌کار می‌کنید؟
لعنتی لباس نظامی مخصوصا اون جلیقه‌ی ضد گلوله عجیب بهش میومد و مقتدرش می‌کرد.
تموم افراد همراهش اسلحه‌هاشون‌و پایین گرفتند.
نفس با ترس گفت: رایان‌و ندیدی؟
یه دفعه نگاهش لبریز از عصبانیت شد و سعی کرد صداش بالا نره‌.
– اینجا چه غلطی می‌کنید؟
دهنم خشک خشک شده بود.
– مامانم‌و پیدا کردی؟
اما بی‌توجه به حرفم کمی چرخید و رو به یکیشون گفت: ساشا این دوتا احمق‌و از اینجا دور کن ببر اداره.
به کمک نفس بلند شدم.
– با توعم رادمان.
با اخم عمیقی بهم نگاه کرد.
– حرف نزن که بعدا دارم برات احمق خانم، حالا هم همراه ساشا برید.
نفس با تحکم گفت: نمیریم، به شخصه تا رایان‌و پیدا نکنم نمیرم.
غرید: خودم پیداش می‌کنم شما دوتا برید دارید وقتم‌و می‌گیرید.
کمی بهش نزدیک شدم و درحالی که هنوزم وجودم پر از ترس بود گفتم: تا مامانم و رایان‌و صحیح و سالم نبینم نمیرم.
واسه چند لحظه صدای شلیک خوابید که رادمان با اخم نگاهی به اطراف انداخت اما بازم شلیک اوج گرفت که برای چندمین بار از صداش بالا پریدم.
خدا لعنتتون کنه.
بازوم‌و گرفت و هلم داد.
-‌ برید زود.
به صورتش نزدیک شدم.
– ‌نمیرم.
خشم شدیدتری نگاهش‌و پر کرد.
– یه کلت بهم بده، هرجا میری منم همراهت…
یه دفعه فکم‌و گرفت و به ماشین کوبیدم که از دردش اخم‌هام درهم رفت.
با فکی قفل شده غرید: سگمصب دارم بهت میگم گورت‌و از این قبرستون گم کن، انگار نمی‌فهمی چقدر خطرناکه!
با نگاه لرزون به چشم‌های به خون نشستش نگاه کردم.


یه دفعه صدای مردی که می‌گفت ” Don’t shoot anymore (دیگه شلیک نکنید )”بلند شد و پس بندش بازم صدای شلیک خوابید.
با ترس زمزمه کردم: انگار یه چیزی شده.
تو همون حالت نگاهی به آدم‌هاش انداخت.
مردی با صدای ضمختی داد زد: Do the smallest of these two die
( کوچیک‌ترین کاری بکنید این دوتا می‌میرند)
جوری لرزیدم که حتی لرزش سلول‌هامم حس کردم و با وحشت گفتم: مامانم و بابات!
اینبار نگاهش پر از ترس شد و سریع ولم کرد.
با عجله جلیقه‌ی ضد گلولش‌و درآورد که با تعجب نگاهش کردم.
خودش تنم کرد که گفتم: اما خودت…
– تو مهم‌تری.
جلیقه حسابی سنگین بود.
مچم‌و گرفت و رو به نفس گفت: بین پلیس‌ها بمون.
به افرادش نگاه کرد.
– از پشت ماشین‌ها بیرون نیاین.
بعدم به جلو دوید که همراهش کشیده شدم.
همین که از بین ماشین‌ها بیرون اومدیم با دیدن صحنه‌ی رو به روم نفسم رفت.
مامان و نیما دورتر از هم دست بسته روی زمین دو زانو نشسته بودند و بالای سر هرکدومشون دونفر اسلحه به دست بودند.
اشک چشم‌هام‌و پر کرد و ترس بغضی‌و توی گلوم انداخت.
با صدای لرزون گفتم: رادمان؟
بهم نگاه کرد.
تو نگاهش ترس و اشک موج میزد.
با بغض گفتم: نکشنشون!
قاطعانه گفت: نمی‌ذارم، نترس.
اشک واسه لحظه‌ای جلوی دیدم‌و گرفت.
به اطراف نگاه کرد.
چند ثانیه بعد پشت ماشین‌ها آوردم.
بازوهام‌و گرفت.
– گوش کن، یه نقشه دارم،به عنوان نوه‌ی جاوید وارد میدون میشم، تظاهر می‌کنم دشمنتونم و تو رو گیر انداختم، میریم وسط، جوری رفتار می‌کنم فکر کنند واقعا دشمن بابامم و مرگ مامانم‌و بخاطر اون می‌بینم، باید اعتمادشون‌و جلب کنیم.
سریع گفتم: خوبه.
– اما می‌ترسم.
ماتم برد.
– چی؟ تو پلیسی می‌ترسی؟
سری به طرفین ت داد.
– بخاطر خودم نه، بخاطر تو می‌ترسم، می‌ترسم ببرمت اون وسط و…
انگشت‌هام‌و روی لبش گذاشتم.
– ما از پسش برمیایم، تو مواظبمی، مگه نه؟
با همون ترس و اشک و نگرانی توی نگاهش سر ت داد.
– پس خراشم برنمی‌دارم.
صورتش‌و گرفتم و نزدیک صورتش لب زدم: تو می‌تونی، من بهت ایمان دارم.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد پیشونیم‌و بوسید.
– مواظبتم، بیشتر از جونم مواظبتم.
لبخند پر بغضی زدم و سعی کردم ترس توی نگاهم‌و نبینه.
کمی عقب رفت و دو دستش‌و توی صورتش کشید.
چرخیدم که از پشت گرفتم و کلتش روی شقیقم گذاشت که از سردی اسلحه واسه لحظه‌ای نفس تو سینم حبس شد و مرگ‌و حسابی نزدیک خودم دیدم.


وای خدا چرا نویسنده اینجوری میکنه


با اونی طولانی میزاره ولی تا ما سکته نده تمومی نداره


وای مطهره و نیما  چه گیری افتادن بین این همه دشمن


این رادمان و ارام چه اسکلاین اخه میرین وسط چرا اه تا این نویسنده ادامه بزاره من سکته رو میزنم


مریمی  خودت اروم باش الان نویسنده باهاش حرف بزنم پارت بعدی بزاره










رمان معشوقه جاسوس پارت 269


دست لرزونش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو هیچی نگو .

باز دو دستش و توی صورتش کشید.

یه دفعه با قدم های تند ازم دور شد که پشت سرش دویدم.

_ رادمان؟

اما جوابم و نداد.

سرعتم و بیشتر کردم و جلوش وایسادم ولی واینساد که تند تند عقب رفتم.

_ کجا میری؟

_ می خوام برم هوا بخورم.

_ پس منم میام.

وایساد و دستی به چشم هاش کشید.

_ برو کنار می خوام تنها باشم.

با تحکم گفتم: نه منم باهات میام نمی تونم تو این حال ولت کنم.

دستش و به ته ریشش گذاشت و بی حرف نگاهم کرد.

می ترسیدم تنهاش بذارم و بره یه بلایی سر خودش بیاره.

یه دفعه مچ و گرفت و همراه خودش کشوندم.

_ پس هر کار خواستم بکنم هر جایی خواستم برم نه نمیاری.

با اینکه از لحنش استرسم گرفت اما بازم گفتم: باشه.



************************


رایان:

روم افتاد و بغلم کرد که از درد آخی گفتم.

تند ازم جدا شد و سریع دستی به چشم هاش کشید.

_ معذرت می خوام معذرت می خوام.

پیکی از بازوم گرفت که اوفی گفتم و با صورت درهم دستش و پس زدم.

_ باز وحشی شدی؟

_ خیلی الاغی.

معلوم بود بغض داره.

آروم یه دستم و از هم باز کردم.

_ بیا.

همین که تو بغلم اومد و دستم و دور شونش انداختم  صدای گریه ی آرومش بلند شد و لباسم و تو مشتش گرفت.

دستم و توی موهاش فرو بردم و با اینکه کمرم تیر کشید بوسه ای به موهاش زدم.

_ گریه نکن خانمم.

آروم و با گریه لب زد: دلم واسه صدات تنگ شده بود. دلم واسه چشم هات تنگ شده بود حتی دلم واسه زورگویی هاتم  تنگ شده بود.

آروم خندیدم.

_ مگه یه هفته بی هوش بودم؟ هوم؟

فینی کشید.

_ حرف نزن.

یه کم سرم و جا به جا کردم و بازم خندیدم.

کمی ازم جدا شد و بعد از اینکه بوسه ای به لبم زد باز خوابید.

_ وروجک دلبری می کنی می خوای نازت و بکشم؟

باز یه  کم ازم جدا شد و یه دستش و زیر چشم هاش کشید.

_ تو بلد نیستی ناز بکشی.

ابروهام  و بالا انداختم.

_ واقعا؟

سری ت داد.

دستم و بالا بردم و روی گونش گذاشتم که از درد کمرم لبم و گزیدم.

انگار خودش متوجه درد کشیدنم شد که دستش و کنار سرم گذاشت و بیشتر خم شد.

با انگشت شستم اشک هاش و پاک کردم و موهای هنوز خاکیش و پشت گوشش بردم.

پشت سرش و گرفتم و سرش و نزدیک آوردم.

بوسه ی کوتاهی به لبش زدم و خیره به لبش آروم زمزمه کردم: راست میگی ناز کشیدن بلد نیستم. من مرد عملم

این و گفتم و قبل از حرف زدنش لبش و شکار کردم و طعم شرین لبش و با تموم وجودم چشیدم.

دلم می خواستش بیش از حدم می خواستش.

از همه نظر می خواستمش اما از یه نظر دلم آره اما عقلم نه.

می ترسیدم همون بلاهایی و سرش بیارم که انجامشون لذت می برم.

یه خراش برداره که می میرم و زنده میشم.

اون دستم کمی دور کمرش حلقه شد و بی اراده پایین تر رفت که مثل برق گرفته ها تند ازم جدا شد و با چشم های گرد شده گفت  : چی کار می کنی؟

برای اولین بار شرم زده شدم از کاری که کردم.

با لبخندی از سر مصلحت نفس مردونم و پس زدم و بحث و عوض کردم.

_ همه که  صحیح و سالمند نه؟

خودشم دیگه بحث و پیش نکشید.

_ خوبند.

این و گفت و نگاهش و ازم گرفت.

_ همه خوبند؟

_ خوبند.

اخم ریزی روی پیشونیم افتاد.

_ چی و داری پنهان می کنی؟

بهم نگاه کرد.

_ چیزه مامانت خیلی خوبه. آرامم خوبه . رادمانم خوبه.  باور کن دارم راست میگم.

دقیق به چشم هاش زل زدم.

_ پس چرا اینجا نیستند؟

_ رادمان حالش خوب نبود خواست بره هوا بخوره آرامم رفت پیشش مامانتم وقتی فهمید پسرشی و تو این حالی  اینقدر گریه کرد که بی هوش شد.

قلبم فشرده شد.

_  بابام چی؟

لبخند مسخره ای زد.

_ بابات؟

با چشم های کمی ریز شده گفتم : آره بابام.

مشتش و جلوی دهنش گرفت و سرفه ای کرد.

دست دست کردنش نگرانم می کرد.

_ بابات

کشیده ادامه داد : خوبه  یعنی بهترم می شه.

بی طاقت گفتم: د درس حرف بزن نفس بابام کجاست؟

_ تو بیمارستان.

معترض نگاهش کردم.

_ خودت پرسیدی دیگه.

_ منظورم اینه که حالش خوبه؟

لبش و جوید.

چنگی به پیرهنش زدم.

_ نف

اما حرفم با صدای تقی که به در خورد قطع شد و نفس هل کرده صاف وایساد.

نگاهم که به در خورد با دیدن مامان قلبم فرو ریخت و خیره بهش سکوت کردم.

شوهرشم پشت سرش بود متوجه نگاه سرزنشگری که به نفس انداخت شدم.

مامان آروم جلو اومد.

از همین فاصله هم اشک توی چشم هاش و دیدم.

کمی خودم و بالا کشیدم و سعی کردم درد کشیدنم تو  چهرم مشخص نباشه.

چند بار دهن باز کردم تا صداش بزنم اما نتونستم.

اونم حرفی نمیزد و تنها زل زده بهم جلو میومد.

حالا می فهمم چقدر شبیهشم.

اشک چشم هام و تر کرد و بالاخره گفتم  :  سلام مامان .

با بغض  خندید و تند تر بهم نزدیک شد.

_ سبلام قربونت برم . سلام پسر کوچولوی مامان.

یکی از شیرین ترین جمله هایی بود که توی عمرم شنیدم.

بالای سرم وایساد.

قطه ای اشک که روی گونش چکید انگار جگرم و سوزوند.

دستش و گرفتم تا ببوسم اما نذاشت و خودش پیشونیم و بوسید که با بغض چشم هام و بستم و حس خوبش و با تموم وجود احساس کردم.


وای بالاخره مطهره و رایان همو دیدن بهترین صحنه رمان بود جیغ 

مطهره چقدر خوشحال شد پسرش دید اخی









رمان معشوقه جاسوس پارت 268


آرام:

آستین هام پر از خون بودند اما بوی گند خون چه اهمیتی داره وقتی تنها داداشم توی اتاق عمله؟

مامان بیچارمم اونقدر گریه کرد که آخرش نفس تنگی و افت فشار کار دستش داد و بی هوش شده افتاد روی تخت بیمارستان.

عشق بیچاره ی منم هم داره واسه باباش زجر می کشه هم برادرش دکتر میگه حال نیما حسابی وخیمه.

بخاطر رادمان و رایانم که شده نمی خواستم بمیره.

نفس مدام راه می رفت و تسبیح عمو حمید هم گرفته بود و هی ذکر می گفت نفس و تسبیح ؟ باور نکردنیه.

بی طاقت از جام بلند شدم و به سمت رادمانی که چشم بسته کاملا به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه پاش و به زمین می کوبید رفتم.

بهش که رسیدم فمیدم یه چیز داره زیر لب زمزمه می کنه.

دست هاش و گرفتم که چشم  هاش و باز کرد.

نگاهش در مونده بود و چشم هاش سرخ و خسته.

دست هاش و توی بغلم گرفتم و سرم به سینش تکیه دادم.

دلم گرمای آغوشش و می خواست تا شاید یه کم  از سرمای تنم کم بشه.

دست هاش و از دستم بیرون کشید و حریصاننه بغلم کرد.

صدای قلبش و شنیدم که چقدر تند میزد و بی قرار بود.

نفس هاش می لرزیدند.

_ همه چیز خوب تموم می شه مگه نه؟

آروم زمزمه کرد: نمی دونم.

این مقدار نا امیدی ازش بعید بود.

سرم و بالا گرفتم که بهم نگاه کرد.

دو طرف صورتش و گرفتم و با کمی مکث گوشه ی چشمش و بوسیدم.

_ اینطور نگام نکن قلبم تیکه تیکه میشه.

چشم هاش و بسته نگه داشت.

_ قلبم درد می کنه آرام.

اشک چشم هام و به سوزش در آورد.

_ دیگه تحمل این همه درد رو ندارم. حاظرم تموم ثروتم و بدم اما بدون تنش زندگی کنم.

باز سرم و به سینش تکیه دادم.

_ تموم می شه بهت قول میدم همه چیز خوب می شه. همه بر می گردیم ایران تو و رایانم میاین پیشمون زندگی  می کنید باباتم دیگه بیخیال طوفان انداختن توی زندگی مامانم می شه بابام با تو خوب می شه.

آروم خندیدم.

_ دیگه هر وقت کنارت می شینم بلندم نمی کنه.

آروم و پر بغض خندید.

هم زمان نفس عمیقی کشیدیم.

با صدای باز شدن در سریع از هم جدا شدیم و چرخیدم.

با بیرون اومدن دکتر همه به سمتش رفتیم.

نفس فینی کشید و گفت: چی شد آقای دکتر؟ حال رایان خوبه؟

با لبخند زدنش امید وجودم و پرکرد.

_ خوبه خطر از بیخ گوشش رد شده به محض به هوش اومدن منتقلش می کنیم بخش.

لباسم و توی مشتم گرفتم و رو به سقف گفتم: آخ خدایا شکرت.

رادمان : بابام چی؟

_ فکر کنم هنوز تو بخش عمله خبری ازش ندارم.

دستم و روی بازوی رادمان گذاشتم.

_ مطمئن باش باباتم خوبه.

دستی به ته ریشش کشید و دست به کمر چرخید و یه کم به جلو رفت.

دکتر از کنارمون گذشت که تو همین لحظه یه برانکارد بیرون اومد.

رایان بود داداشی خودم بود.

نفس تختش و سفت چسبید و همونطور که می بردنش با بغض گفت: بیشعور  نمیگی  من می میرم و زنده میشم؟ بذار به هوش بیای دارم برات.

محکم زدم به کمرش و با بغضی که از سر خوشحالی بود گفتم: تو غلط می کنی داداش من و اذیت کنی.

یه تنه بهم زد و گمشو بابایی نثارم کرد.

لبخندی به صورت غرق در خوابش انداختم.

_ مامان بفهمه داری خوب میشی حالش خیلی خوب می شه داداشی.

با کمی مکث ازش دل کندم و از نفس و برانکارد دور شدم.

به سمت رادمانی که نشسته بود و در حالی که  دست هاش و توی موهاش فرو کرده بود با پاش ضرب می گرفت رفتم.

حرف دکتر یه بار سنگینی و از روی دوشم برداشته بود.

کنارش نشستم و دستم و دور شونش انداختم.

_ اصلا  نگران نباش چون ترکش خورده عملش سختتره واسه همینه که طولانی شده.

چیزی نگفت منم دیگه حرفی نزدم.

سرم و روی کمرش گذاشتم و با پشت دست ته ریشش و نوازشش کردم.

نمی دونم چقدر تو سکوت گذشت که از بالا و پایین رفتن کمرش و گرمای تنش بخاطر هم بی خوابی و هم راحت  شدن خیالم  بابت رایان داشت چشم هام گرم می شدند که یه دفعه صدای در بلند شد.

تند سر بلند کردم و رادمان بلافاصله بلند شد و به سمت برانکاردی که این دفعه زودتر از دکتر بیرون اومد رفت.

بلند شدم و به سمتشون رفتم.

رادمان بالا سر نیما وایساد و دهن باز کرد چیزی بگه اما با بیرون اومدن دکتر گذاشت نیما رو ببرند و به دکتر نزدیک شد.

با صدای که استرس توش بی داد می کرد گفت: حال بابام چطوره؟

بازم قلب آروم شدم بی تاب شده بود.

دکتر کوتاه نگاهش و بینمون چرخوند و در آخر روی رادمان متمرکز شد.

_ عمل با موفقعیت انجام شد.

نفس آسوده ای کشیدم.

_ اما پدرتون باید اول به هوش بیاد تا همه چیز مشخص بشه.

رادمان روی پا بند نبود و مدام کمی جا به جا می شد.

_ خب.خب کی به هوش میاد؟

_ مشخص نیست.

دلم هری ریخت.

_ یعنی میگید شاید به هوش نیاد؟

نگاه پر ترس رادمان کوتاه به سمتم چرخید.

_ بیاین امیدوار باشیم بچه ها ولی اگه هم به هوش بیاد به احتمال زیاد فلج می شه.

رادمان دست هاش و روی صورتش کشید و کمی چرخید.

با صدای تحلیل رفته ای گفتم : ممنون جناب دکتر.

سری ت داد و رفت.

_ رادمان؟

------------------------------------------

وای نیما دلم سوخت براش خدا کنه زنده بمونه واقعا هم عاشق مطهره بود واقعا هم


حتی بیشتر از مهرداد عاشق مطهره بود

دلم میخواد مهرداد بمیره مطهره بره  پیش نیما









 1_ کدوم  بیشعوری رایان رو زد؟؟؟؟؟کثافت نکنه نیمایا مطهره ام چیزیشون بشه؟؟لب و لوچم آویزونه.


2_ سلام مطهره جون رمانت خیلی قشنگه منکه عاشقشم ولی تروخدا بلایی سره رایان نیاد نمیره ی وقت من که  زنگ زدم به دوستام همشون داشتن گریه میکردن واسه رایان تروخدا چیزیش نشه.


3_ رمانت حرف نداره.


4_ خیلی رمان قشنگی مینویسی من به شخصه مردم واست لعنتی میتونم بگم به شخصه بین این همه رمان و کتاب که خوندم فقط این قشنگ به دلم نشست چقدر مونده تموم بشه؟


5_ سلام عاشق رمانتم اما به نظرم لطفا مص رمانای دیگه بجای اینکه انقد صحنه های غمگین داشته باشه یکم رمانتیک  و عاشقانه باشه بهتره لطفا پارت های دیگه عاشقانه باشن این مهرداد  و مطهره  رو هم انقد اذیت نکن


6_  عاشق رمانتونم خسته نباشید بهتون میگم بابت چیدن این کلمات زیبا کنارهم که بسیار دلنشینه اسم منم مطهرست و با خوندن این رمان خیلی احساساتی شدم


7 _ سلام رمانتون فوق العاده اس من رمانی به قشنگی معشوقه فراری استاد و معشوقه جاسوس تا حالا نخوندم در یک کلام فوق العادس


8_ سلام مطهره جون انشالله که همیشه خوب باشی عزیزم من عاشق رمانت شدم خیلی نویسنده خوبی هستی قلمتو دوست دارم خیلی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه خیلی طولانی شده من عاشق هیجانمممم منون بابت پارت گذاری خوبت عشق جان


9_ سلام مطهره عزیز رمانت بهترین رمانیه که تا حالا خوندم تروخدا تروخدا هر کاری میکنی فقط نیما و رایان رو نکششششششششش لطفا

10 _ کانالتون عالیه فقط لطفا سریع تر پارت بزارید مارو نصف جون کردید.


11_ عاشق رمانتم رمان مورد علاقمه ولی جان بچت ای نیما و لادن و جاوید و بکش ع شرشون راحتشممم از فصل یک تا حالا دارم دعا میکنم لادن و نیما بمیرن الانم جاوید اضاف شد


12_ سلام ترو خدا بیشتر پارت بذار


13_ رادمان لباس نظامیش رو در اورد بعدش به عنوان نوه جاوید رف تو میدون؟ راستی توجه داشتید که مطهره بعد از اینکه آرام  از پرتگاه پرت شده بود ندیده بودش؟ خدا کنه نیما نمیره باحال ترین شخصیت اونه آخه.


14_ لطفا زود زود پارت بزارید و اینکه رمان رو ادامه بدین نع اینم کامل تمومش کنید لطفا من امید رمان شما میام تلگرامم


15_  مطهره جونننن سلام جون هر کی دوس داری نیمارونکشششششش اگه بکشیش خیلی بد میشه

16_ مطهره جون رمانت عالیه تو رو خدا ذره بیشتر پارت بزار هر وقت جاهای خوبش میرسه تموم میشه و مهمترینش قلمت حرف نداره گلم همیشه سر بلند و پیروز باشی

17 _ سلام مطهره جون وای خیلی معرکه ای دختر رمانت عالیهههه این رمان


_ سلام مطهره جون خیلی خیلی نگران رایانم نمیدونم چرا به جز اون یه حس نگرانی درباره مهردادم دارم حتی با اینکه  سنش بالا رفته  هنوزم مثل قبل خیلی جذابه خیلی خوب مینویسی عزیز دل


جواب نویسنده به همه ی نظرات

حتما بخونید

سلام دوستای قشنگ و همیشه همراهم.همیشه گفم بازم میگم  که چقدر نظراتتون امید بخش منه واقعابه داشتن همچین ممبرایی افتخار میکنم راستی این رباتم پیامها رو نمیدونم چرا پاک کرده  یعنی اگه نظرات یا سوالاتون الان نذاشتم بدونید پاک شده و اگه می خواین حالا که ربات و درستش کردم بازم برای بفرستینش

در مورد سوالات

اونای که رمانای دیگه رو در خواست کردن برای بار صدم میگم بخدا من چندان  رمان مجازی نمیخونم ندارمشون برید به گروه های در خواست رمان بگید شاید  داشته باشنشون.

بعد اینکه اگه یه جاهایی رمان و یه ذره قاطی نوشتم مثلا جاوید فامیلیش خانزاده بود دوجاش نوشتم اریا منش یا  اینکه چرا یادم رفته روح شیطانی و ویرایش کنم و بذارم یا اینک چیزا همش اثراته کروناعه کل فکرو ذهنم ریخته به هم مخصوصا وقتی سرما خوردم و حساسیتم همراهش بود فکر میکردم کرونا گرفتم اصلا نگم براتون  چه هفته پر تنشی بود اما اینا رو وقتی رمانتو ویرایش میکنم درستش میکنم

در رابطه با ماجراهای عاشقانه هم بگم که در راهه


رمان های قبلیمم قراره همش و بذارم تو اون برنام های که داخل همین کانال گذاشتمش و انتقام به طعم عشق داخلش

روند پارت گذاری هم هر روز به جز دوشنبه و جمعه ها 2 الی 3 پارت

رمان که تموم بشه تا وقتی توی همون برنامه بذارمش پاک نمیشه

در رابطه با رایان و نیما هم امشب مشخص میشه








رمان معشوقه جاسوس پارت 276


لبخندی زد و به رادمان چشم دوخت.

_ یادمه یه ساله پیش به سرم زده بود در مورد اسلام تحقیق کنم.

لبخندش و جمع کرد.

_ به رادمان که گفتم اصلا انگار نه انگار که در موردش حرفی زدم اصلا جوابم و هم نداد کم کم بخاطر مشغله هام  فراموشش کردم.

به میز تکیه دادم و نگاهم و به زمین دوختم.

_ راستی می دونی که تا رادمان مسلمون نشه نمی تونید باهم ازدواج کنید؟

نیم نگاهی بهش انداختم و سری ت دادم.

_ مدت هاست که سعی می کنم این مسئله رو فراموش  کنم چون اذیتم می کنه هر دفعه که می خوام به رادمان بگم بیخیالش میشم مطمئنم بخاطر من مسلمون می شه اما من نمی خوام بخاطر من باشه می خوام بخاطر  خودش و خدا باشه اسلام و کاملا درک کنه بعد تصمیم بگیره که صلاحه دینش و عوض کنه یا نه نمی خوام یه  مسلمونی بشه مثل من که در حالی که مسلمون بودم بیشتر حروم های خدا رو حلال کرده بودم و هر کار دوست داشتم تو قالب شیعه بودن می کردم می خوام خالص  باشه جوری که حضرت علی و حضرت فاطمه رو از  خودش نرنجونه.








رمان معشوقه جاسوس پارت 275


نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفت.

_ بیا کمک کن ببریمش بالا.

رادمان و روی کولش انداخت که ماشین و قفل کردم و به سمت آسانسور رفتیم.

_ چرا زنگ زده بودی؟

کوتاه بهم نگاه کرد.

_ می خواستم ببینم حالش چطوره و اینکه کجاست و بیام پیشش.

با کمی مکث گفتم: نفهمیدی لادن دستگیر کردند یا نه؟

_  با شوهرش فرار  کرده ولی نگران نباش می گیریمش.

چه خوبم فارسی حرف میزنه.

دکمه ی آسانسور رو زدم.

_ آرام خانم؟

سر بالا آوردم.

_ بله؟

_ رادمان الان تو وضعیت بدیه تنها تویی که می تونی حالش و بهتر کنی پس یه ثانیه هم ازش جدا نشو.

سوئیچ و لمس کردم و سر به زیر سری ت دادم.

_ همین کار رو می کنم.

با آسانسور به طبقه ی هم کف اومدیم و پشت پذیرش وایسادیم.

_ کلید واحد بیست و هشت و می خواستم.

_ آقای رادمنش بالان.

دلم هری ریخت و با استرس به دنیل نگاه کردم که اخم ریز کرد.

_ چی شده؟

_ نپرس.

رو به پذیرش ممنون سرسری گفتم و باز به سمت آسانسور رفتم که پشت سرم اومد.

_ چیزی شده؟

در آسانسور رو باز کردم.

_ دعا کن بابام باز اوقات تلخی نکنه که اصلا حوصله ندارم.

به پشت در واحد که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و شالم و مرتب کردم.

با کمی مکث مشتم و به در کوبیدم و زیر لب صلوات و زمزمه کردم.

_ چی می خونی؟

بهش نگاه کردم.

_ صلوات.

_ آم. توی دینته؟

سری تدادم که آهانی گفت.

همین که در باز شد بی اراده نفسم رفت.

بابا بود اونم با یه لباس ورزشی.

نگاهی بینمون انداخت.

_ کجا بودید؟ این چرا اینطوریه؟

_ آم.

خندیدم.

_ کجا بودیم؟

باز از همون نگاه های دقیق و روم انداخت که دست و پام و گم کردم.

_ آره.

_ چیزه من و رادمان رفتیم یه کم بگردیم حالش بهتر بشه ولی بدتر شد اینم به دوستش زنگ زدم اومد کمک.

_ اونوقت چرا بدتر شد؟

با استرس خندیدم.

_ چرا؟

با یه ابروی بالا رفته سری ت داد.

صدای عمو حمید رو شنیدم.

_ کیه مهرداد؟

_ آرام بگو ببینم.

_ این رادمان زد به سرش خب؟ باباش وضعیتش بده دیگه می خواست بره یه بلایی سر جاوید بیاره که

مشتم و به حالت نمادین ت دادم.

_ زدمش بی هوشش کردم الانم در خدمت شماییم.

با همون نگاه دقیق گفت: انگار آخرش خودش و قاتل  می کنه میره پیش دایی هاش.

الکی خندیدم.

_ نه بابا جون این کلش داغ بوده الان دیگه سرد شده  نمیزنه به سرش.

با نگاهی به رادمان سری ت داد.

_ اهم نی ذاری بیایم تو؟ زشته.

با کمی مکث از جلوی در کنار رفت که نفس حبس شدم و بیرون فرستام و وارد شدم.

خداکنه خودش که بیدار می شه سوتی نده.

کفش  هام و بیرون آوردم و دنیلم رادمان و توی اتاق برد.

_ انگار ورزش بودی بابایی.

_ آره گفتیم حالا که بیکاریم یه کم پیاده روی کنیم.

وارد هال شدم.

_مامان و نفس بیمارستانند؟

کنار عمو جلوی تلویزون نشست.

_ آره.

عمو حمید همون طور که تخمه ی می شکست دستش و بالا برد.

_ سلام.

وسط هال ایستادم.

_ سلام عمو.میگما چطوری گذاشتند هر دو تاشون بمونند؟

عمو حمید چشمکی زد که آروم خندیدم و تا ته ماجرا رو رفتم.

_ شما اگه این کارت پلیس بین المملی و نداشتی  می خواستی چی کار کنی؟

خندید.

چرخیدم و به سمت اتاق رفتم اما با صدای بابا وایسادم.

_ آرام؟

برگشتم سمتش.

_ جانم؟

دستش و از هم باز کرد.

_ بیا ببینم دختر بابا تو چه حاله.

سعی کردم نخندم و با حرص نگاهش کردم.

_ زود بر می گردم.

اخمی کرد و خواست حرفی بزنه عمو حمید توی  پهلوش زد.

_ بذار بره عه.

چپ چپ بهش نگاه کرد.

چرخیدم و همون طور که آروم و پر حرص می خندیدم به سمت اتاق رفتم.

به نظر منکه بابام حسودی می کنه.

وارد اتاق که شدم دنیل و دیدم که کنار رادمان نشسته.

با ورودم تند دستی به صورتش کشید و نگاهش و به  سمتم چرخوند.

_ باید برم؟

کنارش نشستم.

_ نه اصلا خونه ی خودته.

خندید.

_ اینجا حتی خونه ی تو هم نیست که تعارف میزنی.

خندیدم.

_ حالا هر چی ولی بمون وقتی رادمان بیدار می شه باشی.

همراه با بازدمش باشه ای گفت.

نگاهی به رادمان انداختم.

دنیل راست میگه فقط منم که می تونم تو رو از این مرداب غم بیرون بکشم  از امروز به بعد با خودم عهد  می بندم که تا میتونم باهات دعوا نکنم  و سعی کنم حالت و خوب کنم.

_ اون صلواتی که می گفتی.

به دنیل نگاه کردم.

_ می شه واسم بخونیش و معنیشم بگی؟

لبخند محوی روی لبم نشست.

اینکه یه مسیحی  این و بهت بگه خیلی قشنگه.

_ اللهم صل علی محمد و آل محمد. خدایا دورد فرست بر محمد و آل محمد چون هنوز آخرین اماممون ظهور نکرده میگیم و عجل فرجهم یعنی فرجش و نزدیک بگردان.

_ منظورت همون منجیه که میاد و دنیا رو پر از عدل  می کنه نه؟

با لبخند سری ت دادم.

لبخندی زد.

_ تو دین ما هم درموردش اومد. اما با متنی که گفتی چه ربطی به این داشت که از عکس العمل بابات می ترسیدی  و از خدا می خواستی که اتفاقی نیوفته؟

_ کلا صلوات واسه هر چیزی که فکرش و بکنی خوبه  میسره خود خدا این وعده رو داده گشایش کارا توشه.

_ که اینطور.






رمان معشوقه جاسوس پارت 274


همون طور که حواسم به خیابون بود گوشی و روشن کردم.

اما اثر انگشت می خواست.

نفس کلافه ای کشیدم.

_ رادمان؟

خمار لب زد: هوم؟

گوشی و به سمتش گرفتم.

_ اثر انگشتت و می خواد.

سرش و بالا آورد که نیم نگاهی بهش انداختم.

_ انگشتم و می خوای؟

خندید.

_ واسه کجات هات من؟

نفس عمیق و پر حرصی کشیدم.

آخرش مجبور شدم کنار خیابون نگه دارم.

پرتش کردم روی اون صندلی و انگشت اشارش و گرفتم.

پشت کوشی روی جای گاهش گذاشتمش اما قبل از اینکه باز بشه هلم داد که به در خوردم.

انگار دود از سرم بلند می شد.

خواستم بشینم اما خودش و روم انداخت که نفس تو سینم حبس شد.

با لکنت گفتم: چی.چی کار می کنی؟

فکم و گرفت.

_ چرا نمی رسیم؟

دستش و به شدت جدا کردم و با تندی گفتم: هنوز راه افتادیم که برسیم؟ برو بشین سر جات وگرنه هیچوقت نمی رسیم.

اشارش و جلوی چشم هام ت داد.

_ اینطوری که حرف میزنی دوست دارم دهنت و بدوزم.

چشم هام و بستم و سعی کردم خودم و آروم  کنم.

_ از روم بلند شو لطفا مگه نمی خوای بریم جایی که تنها باشیم؟

خندید.

_ تو هم دوست داری نه؟

با همون حالت گفتم: وقتی رسیدیم می فهمی حالا هم بلند شو.

برای دومین بار دستش هرز پرید که  اینبار طاقت نیاوردم و داد زدم: میگم بلند شو.

اخم هاش به هم گره خوردند و تا اومد حرفی بزنه صدای گوشیش مانعش شد.

تا خواست از دستم چنگ بزنه گفتم: صدای آهنگ بلند شو عوضش کنم یه چیزی بذارم که حالمون و خوب کنه. باشه؟

_ اول یه بوس بده.

لعنت بر شیطون.

بوسه ای به لبش زدم.

_ حالا هم بلند شو.

خیره بهم بلند شد که با یه نفس عمیق هوا رو بلعیدم.

به کمک فرمون بلند شدم و به گوشی نگاهی انداختم.

از اینکه دنیل بود انگار دنیا رو بهم دادند.

سریع ماشین و خاموش کردم سوئیچ و برداشتم و بعد از بیرون اومدن درا رو قفل کردم و جواب دادم.

_ الو سلام آرامم.

صداش با کمی تاخیر به گوشم رسید.

_ سلام رادمان کجاست؟

به شیشه ماشین کوبیده شد و صداش و شنیدم.

_ آرام؟

پشت بهش وایسادم.

_ رادمان حسابی مست کرده حالش خیلی خرابه مجبورم کرده ببرمش هتل تو رو خدا زودتر از ما اونجا باش.

با عجله گفت: باشه باشه الان راه میوفتم.

نفس آسوده ای کشیدم.

_ ممنون.

این و گفتم و قطع کردم.

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: خدایا در پناه خودت.

در رو باز کردم و نشستم اما با دادی که زد چشم هام گرد شدند.

_ چی کار می کردی؟

اخم هام و توی هم کشیدم و همین طور که ماشین و روشن می کردم زیر لب گفتم: شانس آوردی مستی و اینکارا رو  می کنی وگرنه داشتم برات.

تم داد.

_ با توعم؟

دندون هام و روی هم فشار دادم و خیلی سعی کردم آروم بگم: بیا سرت و بذار روی شونم تا هتل سکوت کن.

انگار از خداش بود که دیگه خفه شد و سرش و روی شونم گذاشت و دست هاش و دورم حلقه کرد.

نفسم و با شدت بیرون فرستادم.

چند ثانیه بعد صداش و زیر گوشم شنیدم.

_ آرام؟

_ بگو.

_ واقعا دوسم داری؟

گره ی اخمم از هم باز شد.

_ معلومه که دارم.

گونم که بوسید بر خلاف چند ثانیه قبل که دوست  داشتم تیکه تیکش کنم دلم ضعف رفت براش.

وقتی مست می کنه جنی می شه.

_ می شه بریم جایی که دیگه کسی کار به کارمون نداشته باشه؟ دوست دارم تو لباس عروس کنار خودم ببینمت.

لبخندی روی لبم نشست و نم اشک چشم هام و تر کرد.

گرمی دستش روی شکمم نشست.

_ حامله بشی منم نذارم کار کنی و بگم فقط باید به  بچمون برسی.

صداش ضعیف تر شد.

_ با بچه هامون بریم پارک خوشحال باشیم اونم بدون هیچ طوفانی.

و از این به بعد صداش هر لحظه ضعیف تر شد.

_ خیلی دوست دارم آرام خیلی زیاد اونقدری که

ادامش و زمزمه وار گفت و بعد از اون دیگه صدایی ازش بلند نشد.

قطره ی اشک لجوجی روی گونم چکید که با پشت دستم پاکش کردم.

دستم و عقب بردم و روی گونش گذاشتم و کوتاه موهاش و بوسیدم.

آروم لب زدم: منم خیلی دوست دارم.

**********

توی پارکینگ هتل پارک کردم.

خیلی آروم از خودم جداش کردم و به صندلی تکیش دادم.

تموم این یک ساعت خواب بود و آخ که چقدر صدای نفس هاش زیر گوشم لذت بخش و شنیدنی بود.

از ماشین پیاده شدم و در طرفش و باز کردم.

_ آرام خانم؟

با صدای دنیل به عقب چرخیدم.

تند به سمتم میومد.

_ سلام.

نگاهی به داخل ماشین انداخت.

_ سلام حالش خوبه؟

_ آره خوابش برده.

نفسش و بیرون فرستاد.

_ شانس آوردی خواب رفته این دیگه وقتی بیدار بشه  یه کم ردیفه و بعدشم طبق عادت همیشگیش بعد مست  کردن میره حموم و کاملا ردیف میشه.

با نگاه کوتاهی به رادمان گفتم: وقتی مست می کرد بعدش چی کار می کرد؟

مسخره خندید.

_ مطمئن باش اصلا نمی خوای بدونی.

جدی بهش نگاه کردم که سرفه ی مصلحتی کرد.

_ خب.سه بار تو طول عمرش اینجوری مست کرده که  هر سه بارشم هم زمان دو نفر رو برده توی تختش.

لبخند پر حرصی زدم.

_ این وقت ها اشتهاش زیاد می شه.

کوتاه خندید و موهای پس سرش و لمس کرد.

_ چی بگم.









رمان معشوقه جاسوس پارت 272


*******

به تابلوی بالای ساختمونی که به سمتش می رفتیم نگاه کردم.

با چیزی که دیدم وسط راه بازوش و گرفتم و وایسوندمش.

با تعجب گفتم: اینجا که باره.

دستی به چشمش کشید.

_ خب آره.

کمی خیره نگاهش کردم و گفتم: می خوای بری مست کنی؟

کمی آروم تر لب زد: می خوام چند ساعت تو حال خودم نباشم.

تا اومدم مخالفت کنم دستش و بالا برد و گفت: مخالفت نکن آرام من مسلمون نیستم.

این و گفت و از رو به روم رد شد.

با غم به راه رفتنش نگاه کردم.

تموم میشه این سختی صبح میشه این شب تاریک فقط بایدتحمل کنی اما کاش اونقدر برات کافی بودم که واسه تحمل کردن  به غیر از من به چیز دیگه ای نیاز نداشتی.

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.

وارد بار شد که پشت سرش وارد شدم.

نگاهم اطرافم چرخید.

نسبتا شلوغ بود اونم پر از دختر وپسر و صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود.

نگاه عده ای بهم خورد که ابروهاشون بالا پریدند و باعث شد اولین بار واسه قرار گرفتن تو همچین جوی ازخجالت  گر بگیرم و سرم و به زیر بندازم.

رو به روی بار روی یکی  از صندلی های تک پایه ی بلند نشست و دستش و بالا گرفت.

با کمی مکث یه  صندلی و نزدیک ترش کشیدم و نشستم.

مسئول بار به سمتمون اومد و تا نگاهش به من افتاد تعجب کرد و اشاره بهم خواست حرفی بزنه اما رادمان  دستش و انداخت و گفت: همراه منه.

پسره بیخیالم شد و رو به رادمان گفت: چی می خوری؟

_ نه خیلی قوی باشه و نه خیلی ضعیف.

بهش اشاره کرد.

_ می دونم چی می خوای.

بعد به سمتی رفت.

دستم و زیر چونم زدم و خیره بهش گفتم: رادمان؟

نگاهم کرد.

_ نمی خوای بریم رایان و ببینیم؟

نگاه ازم گرفت.

_ میری.

_ با این وضعی که الان می خوای سر خودت بیاری؟

_ گفتم میری نه میریم.

اخم کردم.

_ یعنی چی آخه؟

رو کرد سمتم.

_ می بریم هتل بعد خودت میری.

پوفی کشیدم و با نگاه سرزنشگرانه ای گفتم: چرا اینقدر  می ذاری ضعف بیاد توی وجودت؟ بابات تو کماست نمرده که اینم بابای تو سخت جون تر از این حرف هاست که  بخواد بمیره بعدم که به هوش اومد شاید چند ماه فلج باشه بعدش خوب میشه.

_ چه تضمینی میدی که خوب میشه؟ هان؟

نچی زیر لب گفتم و نگاه ازش گرفتم.

_ با توی نا امیدم نمیشه حرف زد.

صدای نفس عمیقش و شنیدم.

پسره با یه شیشه برگشت و پیکی و واسش گذاشت.

خیره به انگشت هام شدم و با ناخون هام بازی کردم.

منی که همیشه عادت داشتم ناخون هام و سوهان بکشم حالا چه وعضی شدند.

_ بذار شیشه ش باشه پولش و میدم.

اخم هام به هم گره خوردند و سر بالا آوردم.

رو به پسره گفتم: نه ببرش.

نگاهش بینمون چرخید.

رادمان شیشه رو برداشت و رو به پسره با اخم گفت:

_ بهش گوش نده.

پسره شونه ای بالا انداخت و رفت.

با تشر گفتم: واست خوب نیست.

اما توجهی نکرد و یه پیک و یه نفس سر کشید.

عصبی و نگران گفتم: من چقدر باید از دست تو حرص بخورم رادمان؟

بازم توجهی نکرد و یکی دیگه پر کرد و سر کشید.

کلافه با انگشت هام روی اپن ضرب گرفتم و دستی به پیشونیم کشیدم.

یکی دیگه هم خورد و این دفعه شیشه رو برداشت و بالا کشید که چشم هام گرد شدند و سریع بلند شدم و شیشه  رو گرفتم تا ازش بگیرم.

_ داری چی کار می کنی روانی؟ نخور این همه رو لااقل یه جا نخور.

بخاطر اثرات مشروب دست هام سست تر شدند که ازش گرفتم.

_ دیگه نمی ذارم بخوری.

نفس ن چشم هاش و بست و دست روی اپن و مشت کرد.

نگاهمم و از گرفتم و با دیدن پسره دستم و بالا آوردم تا صداش بزنم اما یه دفعه شیشه از دستم چنگ زده شد  و تا بفهمم روی اپن خم شدم.

یه کم دیگه خورد و شیشه رو روی اپن گذاشت.

با چشم های گرد شده از ترس به حالت مستش خیره شدم.

دستش و به قفسه ی سینم فشار داد و تو صورتم خم شد.

با نفس تنگی گفتم: بلند شو رادمان هم کمرم درد گرفت و هم نمی تونم درست نفس بکشم.

اما توجهی نکرد و خیره به اجزای صورتم سر  انگشت هاش و زیر گلوم کشید و گر گرفتم هم بهم  اضافه کرد.

دست هام و ستون بدنم کردم تا بلند بشم اما به اپن کوبیدم و منقلب و کشیده لب زد: تو چرا یه کم دلبری واسم نمی کنی هان؟

با تعجب گفتم: هان؟

پایین شالم و بیشتر  از هم باز کرد که به بازوهاش زدم.

_ رادمان.

با بوسه ای که به سیبک گلوم زد قلبم فرو ریخت.

سعی کردم به عقب ببرمش.

_ بهت گفتم اینقدر نخور الان من چجوری جمعت کنم؟

سرش و بالا آورد و نزدیک به صورتم گفت: فقط بلدی تند حرف بزنی؟ هوم؟

از بوی گند مشروب صورتم جمع شد.

_ تویه ذره دلبری توی وجودت نیست که دیوونم کنه؟ هوم؟

با نفس هایی که بخاطر ضربان قلبم تند شده بودند به چشم های خمارش زل زدم.

دستش و به زیر شالم برد و گردنم و نوازش کرد که چشم هام بسته شدند و زود مچشو و گرفتم.

آروم لب زدم: نکن رادمان.

_ فقط بلدی سرزنشم کنی اگه یه ذره قربون صدقم بری و با حرف هات آرومم کنی چیزی ازت کم میشه؟ شاید  اونوقت دیگه نیاز به مست کردنم نداشته باشم.

آروم چشم باز کردم.


رمان معشوقه جاسوس پارت 273



حالا که مست کرده بود داشت حرف های توی دلش  بیرون می ریخت.

راست می گفت  من و اون چند تا اتفاق عاشقونه با هم داشتیم؟ به کل انگشت های دستمم نمی رسه.

_ بیا بریم خون اونجا حرف می زنیم اینجا پر از آدمه.

_ بریم که بعدا خوابم کنی و جام بذاری بری بیمارستان؟

از لحنش قلبم به درد اومد.

_ نه قول میدم پیشت بمونم اصلا اگه خواب فتی منم کنارت می خوابم فقط بهم بگو که با اینقدر خوردن باید ببرمت بیمارستان؟

چه سوال مزخرفی پرسیدم اونم توی مستیش که هیچی حالیش نمیشه.

انگار که به دیوار گفتم تو یه حرکت شال و از سرم انداخت که دست هاش و گرفتم و نالیدم: رادمان به حرفم گوش بده.

با عصبی شدنش لال شدم.

_ حتی دست کشیدن توی موهاتم ازم گرفتی نامرد دیگه چی و می خوای ازم بگیری؟ این دفعه خودت و؟

از حالش اشک چشم هام و پر کرد.

با کمی مکث دست هام و دور گردنش حلقه و بغلش  کشیدم.

با بغض گفتم: ببخشید.

موهاش و بوسیدم.

_ ببخشید.

دستش روی پهلوم نشست و اون ساق دستش کنار سرم.

نفس هاش گوشم و به آتیش کشید.

زیر گوشم و بوسید و کم کم پایین اومد که سعی کردم صورتش و عقب ببرم.

_ رادمان.

دستش هرز پرید که از جا پریدم اما به اپن کوبیدم.

از درد صورتم جمع شد.

هم بخاطر حالش بغضم گرفت و هم کاری که شاید قرار بود تو مستیش سرم بیاره.

دستش که به سمت دکمه هام رفت با بغض گفتم: رادمان اذیتم نکن.

کمی عقب کشید و نفس ن گفت: می خوام برم جایی که تنها باشیم.

با اینکه از تنها شدن باهاش می ترسیدم اما برای انیکه ولم کن گفتم: تو اول ولم کن میریم توی ماشین و میریم هتل.

نگاهش لبم و شکار کرد.

_ خوبه.

و بعد لبم و حریصانه بوسید و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که همراهیش نکنم اما اونقدر به سرش زده بود که نمی فهمید  همراهیش نمی کنم.

ازم که جدا شد گفت: بریم یه جایی که کسی نباشه.

سعی کردم صدام نلرزه.

_ باشه.

لبخند مستی زد.

من باهات چی کار کنم؟  چطور حالت و سر جاش بیارم؟

صاف وایساد که نفس های عمیق هوا رو بلعیدم.

پاهاش سست شدند که سریع بلند شدم و گرفتمش.

اونقدر واسم سنگین بود که مطمئن بودم نمی تونستم ببرمش.

با یه دست شالم و روی سرم انداختم و رو به پسر دستم و ت دادم و بلند گفتم: آقا؟

به این سمت اومد و بعد از نگاه کوتاهی به رادمان گفت:

_  بله؟

دستی به صورتم کشیدم تا اشک نریزه.

_ میشه کمکم کنید ببرمش توی ماشین؟

سری ت داد.

_ اما یه لحظه صبر کن.

به سمتی رفت و بعد از اینکه با یکی حرف زد برگشت.

_ چقدر شد؟

نگاهی به شیشه انداخت و گفت.

_ میشه بگیریدش؟

رادمان و گرفت که پولش و به همراه سوئیچ از جیبش در آوردم و دلارها رو بهش دادم.

تموم مدت  رادمان با چشم های نیمه باز بهم خیره بود و این نگاهش اصلا حس خوبی بهم نمیداد.

باهم به سمت در رفتیم.

از بار بیرون اومدیم و بعد از باز کردن در ماشین پسره توی ماشین نشوندش.

_ واقعا ممنونم.

_ خواهش می کنم.

با نگاه کوتاهی به رادمان گفت: از نگاه هاش چیز خوبی در نمیاد اگه نمیخوای اتفاقی بینتون بیوفته باهم تنها نشید شانس بیاری بالا بیاره که حالش کمی سر جاش بیاد.

حرفش استرسم و تشدید کرد.

رادمان مانتوم کشید و به فارسی گفت: چرا نمی شینی؟

بی توجه بهش سری ت دادم.

_ باشه بازم ممنون خداحافظ.

سری ت داد و رفت.

مانتوم و از توی دستش بیرون کشیدم و درش و بستم.

طرف راننده نشستم و ماشین و روشن کردم.

یه دفعه دستش و روی رونم گذاشت و به سمتم خم شد که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم و تند به سمتش چرخیدم.

_ چی کار می کنی؟

لبش و با زبونش تر کرد.

_ تنهاییم.

با استرس گفتم: نه توی خیابونیم این همه آدم دورمونه. میریم هتل.

بدنم و از زیر نظر گذروند که قلبم  فرو ریخت.

_ باشه.

_ پس.پس الان درست بشین بتونم رانندگی کنم.

مخالفتی نکرد و نشست  که نفس حبس شدم و رها کردم و ترمز دستی و پایین کشیدم.

خدا هر چی مشروبه رو روی زمین نابود کنه.

به راه افتادم.

تا اون بیمارستان دو ساعت راهه و تا هتل یه ساعت چی کار کنم؟ ببرمش بیمارستان؟

به بابا هم نمی تونم زنگ بزنم بیاد هتل دو تایی درستش کنیم ممکنه کلا قاطی بکنه به عمو حمیدم که نمی تونم بگم ممکنه بابا بفهمه.

با یادآوری دوستش دنیل گفتم: گوشیت و بده.

باز بهم نزدیک شد که فرمون سفت گرفتم.

_ چرا؟

کوتاه نگاهش کردم.

_ بده می خوام یه آهنگ پلی کنم.

دیگه حرفی نزد و از جیبش بیرون در آورد.

به سمتم گرفت اما تا خواستم بگیرم از دستش ول شد که بین دوتا پام افتاد.

نچی زیر لب گفتم و تا قصد کردم برش دارم روی دستم زد و کشیده گفت: جون بذار خودم برش دارم.

نفس پر حرصی کشیدم.

محکم به دستش زدم و خودم زودتر برش داشتم.

_ درست بشین سرجات.

اما سرش و روی شونم گذاشت و دست هاش و دورم حلقه کرد.

_ راد

با صدای خش دارش گفت: حرف  نزن گرمای تنت و می خوام.

به سختی نفس عمیقی کشیدم.

خدا این رانندگی به خیر کنه تصادف نکنم ته معجزه ست.









رمان معشوقه جاسوس پارت 270و 271

آرام:

رفتیم هتل لباس هامون و عوض کردیم . الانم هر چی می پرسم  کجا داریم میریم یه کلام حرف نمیزنه جوری که حسابی کفریم  کرده.

حتی وقتی فهمید داداشمونم به هوش اومده برنگشت .

خدا به خیر کنه نکنه باز زده باشه به سرش.

_ خوردیم تموم شدم.

با صداش اخم هام و توی هم کشیدم و نگاه ازش گرفتم.

_ نمی خوای بگی کجا میریم؟

یه بریدگی و دور زد و باز سکوت کرد که دندون روی دندون ساییدم.

با پارک کردن نزدیک یه بیمارستان سوالی نگاهش کردم.

درو باز کرد.

_ پیاده شو .

تا خواست پیاده بشه یقش و گرفتم و کشیدمش داخل و در رو بستم.

_ دو ساعت راه و تا اینجا اومدیم اونوقت واسه ی چی؟

یقش و جدا کرد.

_ جاوید داره می میره.

_ اینکه بهم گفتی ادامش

به بیمارستان اشاره کرد.

_ اینجاست.

ابروهام بالا پریدند.

_ اومدی ملاقاتیش؟

پوزخندی زد و دستگیره رو گرفت.

_ نه اومدم عزرائیل و زودتر صدا بزنه.

خواست در رو باز کنه که با چشم های گرد شده لباسش و گرفتم.

_ چی داری میگی؟

تو صورتم خم شد.

_ واضحه به جای اینکه دو روز دیگه بمیره امروز می میره . اونم با یه سرنگ هوا.

این و گفت و در مقابل چشم های بهت زدم درو باز کرد و پیاده شد.

با دور شدنش به خودم اومدم و با عجله پیاده شدم.

روانیروانی.روانی.

در رو بستم و داد زدم: صبر کن رادمان.

صدای قفل شدن ماشین توی گوشم پیچید.

تا تونستم به سمتش دویدم تا اینکه توی بیمارستان بهش رسیدم و جلوش و گرفتم.

_ احمق بازی در نیاریا.

به خودش اشاره کرد.

_ بابای من داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.

به پشت سرم اشاره زد.

_ اون جاوید عوضی باید تقاص پس بده.

به شدت کنارم زد که به سختی تعادلم و حفظ کردم.

در آسانسور باز بود که وارد شد.

قبل از اینکه کاملا بسته بشه خودم و بهش رسوندم و خودم و داخلش پرت کردم که توسینش فرو رفتم و از درد بینیم صورتم جمع شد.

عقب کشیدم و محکم دستم به سینش کوبیدم.

_ تو خیلی خری.

با اخم نگاهم کرد.

اشارم و بالا آوردم.

_ ببین چی میگم همچین کاری بکنی دیگه من و نمی بینی.

نیشخند مجوی روی لبش نشست.

چونم و گرفت و تو صورتم خم شد.

_ واقعا؟

دستش و پس زدم ولی مچم و گرفت.

_ آره.

_ اوه خانمم پس هنوز من و نشناختی من کار خودم و می کنم تو هم نمی تونی با همچین چیزی من و تهدید کنی.

عصبی گفتم: پس میرم به پلیس های محافظش میگم که می خوای چیکار کنی اونوقت نمی ذارند.

چند بار آروم به گونم زد و خندید.

_ باشه عزیزم.

خون خونم و می خورد و اگه کارد میزدی خونم در نمیومد.

خم شد  و از پشت سرم دکمه ی هم کف و زد.

تموم مدت مشکوک و با اخم نگاهش می کردم.

_ هی؟

نگاهم کرد.

_ چی تو سرته؟

از همون لبخندای مرموز مختص خودش و زد.

آسانسور وایساد و در باز شد.

تهدید وار گفتم: میرم میگم.

چرخیدم و اومدم از آسانسور بیرون برم اما از پشت محکم تو بغلش کشیدم و باز همون دکمه رو زد.

با حرصی که ازش داشتم مشتم و به دستش زدم.

_ چی کار می کنی؟

_ جرم کردم خواستم عشقمو بغل کنم؟

در بسته شد و آسانسور پایین رفت.

دندون هام و روی هم فشار دادم.

_ خودت و سیاه کن حرف بزن وقتی اینجوری میشی باید قرنطینت کنم چون خیلی خل و خر میشی.

کنار گوشم لب زد: خودت بهتر می دونی که خیلی وقته منتظر انتقام گرفتن از جاویدم. امروز وقتش رسیده.

هم عصبی شده بودم و هم نگران.

در که باز شد گونم و بوسید و گفت: پیش ماشین می بینمت.

این و گفت و قبل از اینکه بذاره حرفش و تحلیل کنم از آسانسور بیرونم کشید و به سمتی رفت.

تقلا کردم و گفتم: رادمان دارم ازت می ترسم بخدا می خوای چه غلطی بکنی؟

به دم در رسید و بیرون از بیمارستان پرتم کرد که سریع به سمتش چرخیدم.

کارتی بیرون آورد و تا اومدم حرفی بزنم رو به نگهبانی که داشت بهمون نگاه می کرد نشونش داد و به انگلیسی گفت: بهتره  نذارید بیاد داخل مست کرده خطرناکه.

چشم هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.

به سمتش دویدم که بازم وارد ساختمون شد و نگهبانه سریع گرفتم.

همون طور که تقلا می کردم داد زدم: رادمان؟ اینکارو نکن.

اما بی توجه بهم از زاویه دیدم خارج شد.

به شد از نگهبانه جدا شدم و غریدم: باید بذاری برم داخل.

سوالی نگاهم کرد که تازه یادم افتاد اینجا ایران نیست.

با یه نفس عصبی به انگلیسی گفتم: باید برم داخل اون  می خواد یکی از مجرم های بستری و بکشه.

اما تنها دست به سینه با یه ابروی بالا رفته نگاهم کرد.

لعنت بهت که نگی مست کردم.

لگد محکمی به نگهبانه  زدم اما به جای اینکه اون دردش بیاد من دردم اومد.

_ بذار .برم.داخل حالا.

دستش و به معنای اینکه برم ت داد.

دست  هام و به کمرم زدم و خیره به زمین دندون هام و روی هم فشار دادم.

اگر بمیرمم نمی ذارم قاتل بشی.

به نگهبانه نگاه کردم و لبخند عصبی زدم.

_ باشه هر جور راحتی.

این و گفتم و یه مشت محکم به زیر چونش زدم که با سر روی زمین رفت و آخش بلند شد.


------




رمان معشوقه جاسوس پارت 271


سریع از کنارش رد شدم و به محض باز شدن در به داخل رفتم که داد کشید: به نفعته وایسی.

اما تندتر دویدم و دستم و روی شالم گذاشتم تا بالا نیاد.

پا روی پله ها که گذاشتم بازم داد زد: وایسه.

چند تا پله بالا اومدم و با اینکه کم کم پام داشت حسابی خسته می شد تند بالا اومدم.

با نفس های عمیق سعی می کردم نفس بگیرم.

همین که به طبقه ی سوم رسیدم با سه تا راهروی پهن مواجه شدم.

هراسون نگاهم و چرخوندم اما با چیزی که دیدم ماتم برد و تموم ترسم فروکش شد.

ماریا اینجاست.

رادمان و بغل کرده بود و داشت گریه می کرد.

جاستینم دستبند به دست کنارشون وایساده بود و دو تا پلیس هم دو طرفش بودند.

با صدای پایی که بهم نزدیک می شد سریع سرم و  چرخوندم.

با دیدن نگهبانه از ناگهانی بودنش بی اراده جیغی کشیدم و به سمت رادمان دویدم.

نگاه همه به سمتم چرخید.

رادمان از ماریا جدا شد و سریع چرخید که با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.

سریع پشت سرش پنهان شدم و رو به نگهبانه که نفس ن نزدیک بهمون وایساده بود گفتم: من با اینام.

محکم رادمان و زدم و با حرص گفتم: بگو بره تا نگفتم.

نگاه تند و تیزی  نثارم کرد و رو به نگهبانه گفت: برید  خودم حواسم بهش هست.

نگهبانه نفس ن به چشم خودش و خودم اشاره کرد که با مسخرگی نگاهش کردم.

همین که چرخید و رفت با لبخند عمیقی ماریا رو بغل کردم.

_  سلام.

خندید و بغلم کرد و با صدای گرفته ای گفت: سلام دختر چطوری؟

_ خوب.

ازش جدا شدم و رو به رادمان منظور دار گفتم:

_ مادربزرگته.

از روی تمسخر خندید.

_ می دونم.

یه طور خاصی نگاهش کردم و سعی کردم منظورم و بهش بفهمونم.

_ مادربزرگت و داییت اینجان.

این دففه فهمید که حرص نگاهش و پر کرد.

نیخشندی بهش زدم و رو به جاستین گفتم:

_ انشالله که آرمین و گرفتند نه؟

اخم عمیقی روی پیشونیش نشست.

_ اگه هم بندی شدین بهش بگید دیگه دست از سر نفس برداره زندان بهتون خوش بگذره.

آرنج رادمان به پهلوم خورد که از درد اخم هام و در هم رفت.

پوزخندی زد.

_ نترس بد نمی گذره زود خودمون و می کشیم بیرون.

ماریا دست چروکیدش و روی بازوی ورزیده ی جاستین  گذاشت.

_ کاری نکنی که بد برات تموم بشه پسرم.

لبخند کمرنگی زد.

_ نگران نباش مامان می دونم چی کار می کنم.

رک و راست گفتم: پلیس اینجا وایساده.

نیم نگاهی به رادمان انداخت.

_ خوب می دونم منم حرف نا به جایی نزدم.

کامل بهش نگاه کرد.

_ یه روز بیا ملاقاتیم باهات حرف دارم.

رادمان خونسرد سر انگشت هاش و داخل جیبش  برد.

_ میام.

معلومه همشون از اینکه از رادمان رو دست خوردند دارند آتیش می گیرند.

بازوش و گرفتم و با لبخند مصنوعی گفتم: خب رادمان جون مامان و بابا بزرگت و که دیدی  وقتشه.

به کنار هلش دادم.

_ بریم.

پر حرص نگاهم کرد.

ماریا: اما رادمان هنوز جاوید رو ندیده.

لبخند مرموزی روی لب رادمان نشست و به ماریا اشاره کرد.

_ دیدی که مامان بزرگم چی گفت؟

دندون هام و روی هم فشار دادم.

ماریا: اگه می خوای برو پسرم.

آروم تر ادامه داد : شاید بخاطر تو به هوش بیاد یا شایدم دیگه فرصت پیدا نکنی باهاش حرف بزنی.

کمی نگاهش کرد و بعد سری ت داد.

نگران و پر ترس بهش زل زدم.

کوتاه بهم نگاه کرد و از کنارم گذشت که قلبم فرو ریخت.

واسه ورود به اتاق که آماده شد مچش و گرفتم و با  التماس توی چشم هام نگاهش کردم که بی حرف خیرم  شد.

اشک نگاهم و  پر کرد.

خواست بره که مچش و محکم تر گرفتم و در مونده گفتم:

_ نکن اینکار.بخاطر من بخدا  می فهمند. می گیرنت آیندمون و خراب نکن ما دو تا باید کنار هم باشیم نه اینکه تو پشت میله ی زندون بپوسی.

نگاه ازم گرفت و آروم تر از من گفت: باشه.

_ قول بده.

باز نگاهم کرد و با کمی مکث دو طرف صورتم و گرفت و پیشونیم و بوسید.

به محض باز کردن چشم هام گفت: چشم هات و پر از اشک نکن قول میدم. فقط میرم دل پرم و خالی کنم حرف میزنم و بر می گردم.

دلم آروم شد که سری ت دادم و بالاخره مچش و ول کردم.

وارد اتاق شد و در و بست که کنار در به دیوار تکیه دادم و واسه برگردوندن کامل انرژیم نشستم.









رمان معشوقه جاسوس پارت 283



دستش که روی کمرم بود به پایین به حرکت دراومد، تا رسید پایین کمرم از سر حرص نچی گفتم و دستش‌و پس زدم.
– آدم باش!
پررو خندید.
– یه کم لاغری باید بیشتر چاق بشی.
با یه ابروی بالا رفته سر بالا آوردم.
– لازم نکرده درمورد لاغر بودنم یا نبودنم نظر بدی، خیلی هم خوبم.
با حرص ادامه دادم: لازمم نکرده به هیکل سوگل توجه داشته باشی‌و هیکل من‌و نقد و بررسی کنی.
نگاهش پر از شیطنت شد و رو نوک بینیم زد.
– حسودی می‌کنی هان؟
سریع جبهه گرفتم.
– نخیرم من حسود نیستم، فقط گفتم که اینکار رو نکنی.
نگاه ازش گرفتم و با حرص بیشتری گفتم: حیف اون شب که اومدم نجاتش دادم.
– چه شبی؟
تازه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم من!
لبم‌و گزیدم و نیم نگاهی بهش انداختم.
– هیچی، همه خوبن منم خوبم.
نگاه ازش گرفتم و زیرلب با استرس زمزمه کردم: چی دارم میگم؟
– نفس؟
صداش کمی جدی شده بود.
– کی سوگل‌و نجات دادی؟
بهش نگاه کردم و با استرس خندیدم.
– اون شب یادته که تو خواب راه رفته بودم و معاشقتون‌و به هم زدم؟
یه ابروش‌و بالا انداخت.
– خب؟
باز خندیدم.
– تو خواب راه نرفته بودم از عمد اومدم سوگل‌و از دستت نجات بدم.
حرص زیادی نگاهش‌و پر کرد و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
لبخند پر استرسی زدم و همون‌طور که آروم دست‌هاش‌و از دورم باز می‌کردم گفتم: بله دیگه، چه کنم که دل رحمم نمی‌خواستم درد بکشه.
با همون نگاه سرش‌و ت داد.
یه دفعه یه ضرب از روش بلند شدم اما تا اومدم فرار کنم پیرهنم‌و کشید که با یه جیغ روی مبل افتادم.
یه پاش‌و روم انداخت و با حرص گفت: اونشب از سردرد به زور خواب رفتم.
– چیزه… کمرت درد نگرفت؟ نمی‌خوای بلند بشی؟ گناه داری دردت میاد.
فکم‌و گرفت و تو صورتم خم شد.
– جوجه تو که خودت بهتر می‌دونی من چیزیم نیست.
آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
– میگما رایان، قرار بود بری حموم، چرا نمیری؟
کاملا روم خم شد که لبم‌و گزیدم.
– نظرت چیه به تلافی اون شب یه کم بریم توی تخت بعد برم حموم؟
خودم‌و زدم به نفهمی.
– بریم توی تخت چیکار کنیم؟ مگه توی تختم میشه رفت؟ همه روش می‌خوابند، خب اگه خوابت میاد…
انگشت‌هاش‌و روی لبم گذاشت و خندون نگاهم کرد.
– آی نفس، من تو رو نشناسم کی تو رو بشناسه؟ خودت‌و نزن به نفهمی.
سعی کردم به عقب ببرمش.
– برو کنار دارم خفه میشم.
دستش‌و روی رونم کشید که شروع کردم به زدنش و جیغ زدم: نکن بلند شو.
دستش‌و نوازش‌وار بالا و پایین کرد و خندون گفت: جیغات‌و بذار واسه بعد خوشگلم.
چشم‌هام‌و بستم و همون‌طور که می‌زدمش جیغ زدم: حرف نزن بیشعور الان میرم زنگ مامانم میزنم بیاد من‌و ببره.
سرش‌و تو گردنم فرو کرد و بوسید که وجودم زیر و رو شد.
سعی کردم سرش‌و کنار بزنم.
نالیدم: توروخدا نکن رایان… وقتی می‌گند دختر و پسر تنها بشند نفر سوم شیطونه راست گفتند.
به شونه‌هاش کوبیدم.
– بلند شو.
صدای خندش توی گردنم بلند شد.
– گردنت شلت می‌کنه.
پاهام‌و سفت گرفتم و با فکی قفل شده گفتم: رایان؟
بوسه‌ی دیگه‌ای زد و سر بلند کرد که دست ‌بی‌رمق شدم‌و به گونش کوبیدم.
– عوضی.
چندین بار آروم به گونم زد و با خنده گفت: همین قدر بسته، من رفتم حموم خانمم.
بعد بازم بوسه‌ای به گردنم زد و بدون توجه به نگاه آتیشی من از روم بلند شد و به سمت اتاق رفت.
دست از سفت گرفتن بدنم برداشتم و با خیالی راحت شده روی مبل ولو شدم.
– بیشعور گاو میش.
صداش بلند شد.
– کاری نکن بازم بیاما، اینبار دیگه ت می‌کنم.
از روی حرص چشم‌هام‌و بستم و دستم‌و نزدیک صورتم مشت کردم.
چیزی نگذشت که صدای دوش بلند شد.
از جام بلند شدم.
– دارم برات.
وارد اتاق شدم که لباس و شلوارش‌و روی تخت دیدم.
تهدیدوار رو به در حموم سر و اشارم‌و ت دادم.
– صبر داشته باش.
از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم.
فلفل‌و برداشتم و برگشتم توی اتاق.
لباس و شلوارش‌و برعکس کردم و تا تونستم فلفل‌و ریختم روشون.
قراره خارش ‌بگیری عزیزم اونم از نوع زیاد.
درستشون کردم و به همون حالت قبل روی تخت گذاشتمشون.
تا نمی‌دیدم از خارش به خودش می‌پیچه از حرصم کم نمی‌شد.
اومدم پام‌و از توی اتاق بذارم بیرون اما با لرزش گوشیش وایسادم.
کنجکاو شده به سمتش رفتم و از روی میز برش داشتم اما با اسمی که دیدم هیزم بیشتری روی آتیش حرصم ریخته شد و انگار سوختم.
مگه سوگل چندبار بهش زنگ زده که اسمش‌و سیو کرده؟


فقط این سوگول این وسط کم بود اینو دیگه کجای دلم بزارم








رمان معشوقه جاسوس پارت 282



************
#نفس

محکم و مصمم گفتم: من اینجا می‌مونم، هنوز حال رایان کاملا خوب نشده نباید سنگین بلند کنه.
مامان به زن عمو اشاره کرد و عصبی گفت: مادر به این گندگی نمی‌بینی؟
زن عمو تموم مدت انگشتش‌و به لبش می‌کشید تا نخنده.
– می‌بینم اما زن عمو حسابی خسته‌ست، بیشتر کاراش‌و اون انجام داده حالا نوبت منه.
دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
بابا کشیدش.
– بیا بریم این نمیاد.
از حمایتش نامحسوس بوسی براش فرستاد که سعی کرد نخنده.
مامان بازوش آزاد کرد و با حرص گفت: بابا من به کی بگم که نمی‌خوام دخترم کنار یه پسری که معلوم نیست…
زن عمو ضربه‌ای بهش زد و حرفش‌و قطع کرد.
– هوی! داری درمورد پسر من حرف میزنیا!
مامان چشم غره‌ی بدی بهش رفت که زن عمو هم متقابلا همین کار رو کرد.
با صدای رایان که روی مبل خوابیده بود نگاه همگی به سمتش چرخید.
– محدثه خانم بذارید باشه دیگه…
با مظلومیت ادامه داد: من هنوز کمرم ناقصه به زور راه میرم، مامانمم تو این چند روز حسابی خسته شده تازه شوهرشم گناه داره می‌خواد زنش کنارش باشه.
انگشت‌هاش‌و توی هم قفل کرد.
– لطفا، گناه دارم نگاه کنید…
به صورتش دست کشید.
– رنگ به صورت ندارم هنوز.
لب‌هام‌و روی هم فشار دادم تا نخندم.
این مدلی رایان‌و ندیده بودم دیگه.
به مامان نزدیک شدم و گونش‌و بوسیدم.
– بذارید دیگه، بهت قول میدم دختر و پسر خوبی باشیم، وقتی توی عمارت بودم و گند اخلاق بود بلایی سرم نیاورد حالا که عاشقمه.
زن عمو: اصلا یه کار می‌کنیم، به مهرداد میگم بره یه خونه‌ی بزرگتر کرایه کنه، همگی میریم اونجا.
ذوق کرده بغلش کردم و با هیجان گفتم: عالیه عالیه موافقم خیلی هم موافقم.
ازش جدا شدم و گفتم: ویلایی هم باشه.
با خنده سرش‌و به چپ و راست ت داد.
بابا: فکر بدی نیست.
به شونه‌ی مامان زد.
– نظر شما خانم؟
مامان دست به سینه نیم نگاهی بهم انداخت.
– خوبه پس الان نفس همراهمون میاد.
حرص وجودم‌و پر کرد که از شدتش پام‌و به زمین کوبیدم.
– مامان! میگم نیاز به مراقبت داره.
اینبار زن عمو کفری شد که عصبی گفت: بذار بمونه دیگه، رایان پسر منه.
مامان: دقیقا چون پسر توعه نمی‌ذارم، یادم نرفته بچه که بود چه شیطون و پررویی بود.
رایان با خنده گفت: واقعا؟ چطوری بودم؟
زن عمو لبش‌و جمع کرد تا نخنده و جدیتش‌و حفظ کنه.
مامان به رایان نگاه کرد و تا خواست حرفی بزنه زن عمو ضربه‌ای بهش زد.
– نمی‌خواد بگی.
مامان لبخند مرموزی زد که لبم‌و گزیدم و زیر لب گفتم: باز بدجنسیش گل کرد!
رو به رایان گفت: یعنی دقیقا اخلاق اون مهرداد رو به خودت جذب کرده بودی، یه پررویی بودیا.
رایان با ابروهای بالا رفته گفت: اخلاق کی؟ اونم کسی که حتی بابامم نبود؟
نگاهی به زن عمو انداختم.
هم عصبانیت توی نگاهش خوابید و هم خنده.
– یادت نمیاد که این‌و میگی، تو به مهرداد می‌گفتی بابا.
ابروهام بالا پریدند.
رایان کمی خودش‌و بالا کشید.
– داری اینطوری شوهرت‌و خوب جلوه میدی؟*
با اخم گفتم: رایان؟
با اخم ریزی نگاهم کرد.
زن عمو سر به زیر گفت: نه، فیلمات‌و داریم، تو سال‌هایی که نبودی همیشه نگاشون می‌کردم، مخصوصا فیلمی که تازه به حرف اومده بودی‌و اولین کلمتم بابا بود.
اشک نگاهم‌و پر کرد.
تا رایان اومد حرفی بزنه زن عمو گفت: فردا می‌بینمتون.
این‌و گفت و از هال بیرون رفت که رایان بلند گفت: مامان غلط کردم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
سعی کرد بلند بشه که به سمتش رفتم.
بلند گفت: مامان صبر کن.
صدای زن عمو توی راهرو اکو شد.
– من خوبم از تو ناراحت نیستم، بلند نشو، خداحافظ.
روی تخت نشست و دستش‌و توی موهاش ت داد.
– لعنتی!
بابا: ما هم رفتیم.
مامان: نخیر.
پر حرص نگاهش کردم.
اینبار بابا بازوش‌و گرفت و به زور کشیدش.
– رو اعصاب من راه نرو محدثه.
مامان مشتش‌و به دستش کوبید.
– کتک نمی‌خوای ولم کن.
اما بابا بیرونش انداخت و در رو گرفت.
– خداحافظ.
از اینکه بالاخره بیخیالم شدند لبخند عمیقی زدم.
– خداحافظ بابا جونم.
خندید و چشمکی بهم زد و بعد در رو بست.
با همون لبخند پر ذوق به سمت رایان چرخیدم اما با دیدن حالتش لبم جمع شد.
کنارش نشستم و دستم‌و روی شونش گذاشتم.
– رایان؟
بهم نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد.
– جونم.
– ناراحت نباش دیگه.
با شیطنت ادامه دادم: دیدی آخرش کار خودم‌و کردم کنارت موندم؟
آروم خندید و به مبل تکیه داد و بغلم کرد.
دست‌هام‌و دور کمرش انداختم و پاهام‌و روی مبل آوردم.
موهام‌و از جلوی صورتم کنار زد و گفت: از اینکه کنارمی خوشحالی؟
– اوهم خیلی زیاد.
– ازم نمی‌ترسی؟
سرم‌و بالا آوردم و با خنده نگاش کردم.
– اولا با این اخلاق و هیکلت چرا اما الان نه.
نگاهش پر از خنده شد.
– می‌ترسیدی‌و زبونتم دراز بود؟
کنار سرم‌و به سینش تکیه دادم و سعی کردم نخندم.
– خب با حرف‌های زورت کنار نمیومدم.
خندید و بوسه‌ی طولانی به موهام زد.
از آرامشش چشم‌هام‌و بستم.


حالا این  مطهره ناراحت میشه برای چی؟؟

مطهره برمیگرده میگه تو اولین حرفت گفتی بابا به مهرداد بعد رایان گفت داری از شوهرت طرفداری میکنی  مطهره ناراحت شد به درک که ناراحت شد

خوب رایان پسر نیما نه مهرداد حالا چون رایان برگشت به  مطهره گفت چون شوهرت ازت طرفدار میکنی باید دل رایانم بشکنه خاک تو سرت  مطهره   همون برو بچسب به اون مهرداد  اون نیما عاشقت بود ولی مطهره عشقش ندید

رایان اخر برگشت گفت غلط کردم مامان  ولی مطهره ناراحت شد واقعا 


ولی بهتر که ناراحت شد






رمان معشوقه جاسوس پارت 281


رو به روی در وایساد و کلت‌و به سمتش گرفت.
– وقتی گفتم ولش کنید.
آماندا: شوخی ندارم مطهره قسم می‌خورم می‌زنمت.
خالد: حالا.
سریع ولش کردم و کنار رفتم که در به شدت باز شد اما تا اومد عکس العملی نشون بده خالد داد زد: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک می‌کنم.
نفس ن نگاهش‌و بین من و خالد چرخوند.
سعی کردم نفس بگیرم.
– بهتره اسلحت‌و بندازی.
نفس به شونم زد.
– نگهبان ها اومدند.
نیم نگاهی به عقب انداختم.
– احمق بازی درنیار آماندا وگرنه تو رو هم می‌فرستند پیش جاستین و دخترت تنها و غریب زندگی می‌کنه.
اسلحش‌و محکم‌تر گرفت.
– تو هممون‌و از هم جدا کردی.
– کار من نبود، کار خودتون بود، سرنوشت شماهم مثل نیما شد؛ خلاف تهش همینه، آخرش زمینت میزنه، انتقام تو رو به جایی نمیرسونه آماندا پس اسلحت‌و بنداز؛ حالا فرصت پیش اومده که بتونی بیشتر کنار دخترت باشی و زندگی کنی، دیدی که انتقام چطوری کل خانواده‌ی جاستین‌و به خاک سیاه نشوند نه؟ یه موردش جاوید که دیگه نفس‌های آخرش‌و داره می‌کشه و تنها خدا می‌دونه به کی زخم زده که شجاع‌تر از ماها بود و این بلا رو سرش آورد.
برق اشک توی نگاه آبیش می‌درخشید.
همون‌طور که با عصبانیت و بغض بهم نگاه می کرد اسلحش‌و روی زمین انداخت که نفس حبس شدم‌و رها کردم و کلتش‌و برداشتم.
– بهترین تصمیم‌و گرفتی.
نگهبان‌ها به سمتش رفتند اما جلوشون وایسادم و به انگلیسی گفتم: بذارید بره؛ دیگه خطری نداره.
– اما…
کلتش‌و سمتشون گرفتم.
– لطفا.
یکیشون کلت‌و ازم گرفت و هردوشون کمی عقب رفتند.
به سمت آماندا چرخیدم.
– زودتر از اینجا برو.
نگاهش‌و ازم گرفت.
– ما تا آخر دشمن می‌مونیم مطهره، امیدوارم دیگه هرگز چشمم بهت نیوفته چون اون موقع…
اما حرفش‌و ادامه نداد و با کمی مکث راهش‌و کشید و رفت.
چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم ریتم قلبم‌و آروم‌تر کنم.
دست ظریفی بازوهام‌و گرفت که فهمیدم نفسه.
– حالتون خوبه، آسیبی که بهتون نزده؟
چشم باز کردم و لبخند بی‌رمقی زدم.
– نه خوبم، بریم پیش رایان احتمالا نگران شده.



کاش مطهره نیمزاشت آماندا به این راحتی بره
















رمان معشوقه جاسوس پارت 280




با خنده اخم کردم.
– تو دیوونه‌ایا! مگه الکیه؟ باید دین‌و بشناسی بعد تصمیم بگیری، به این نیست که بری مسلمون بشی اما بعد کارای الانت‌و تکرار کنی، بعضی کارا واست منع میشه یکی همین مشروب خوردن.
قیافش آویزون شد و روی صندلی نشست.
– من اگه هر چیز دیگه رو بتونم ول کنم این یکی‌و نمی‌تونم.
دست به سینه به صندلی تکیه دادم و حق به جانب گفتم: همینه دیگه، سخته، پس الکی نمی‌تونی تصمیم بگیری، نمی‌خوامم بخاطر من خودت‌و راضی کنی باید بخاطر خودت و خدا باشه.

#مطهره

دست‌هام‌و شستم و با دستمال خشک کردم.
هم زمان با انداخت دستمال توی سطل زباله یکی در دستشویی‌و باز کرد و اومد داخل.
چرخیدم و خواستم بدون توجه بهش به سمت در برم اما با کسی که چشم تو چشم شدم بی‌اراده یه قدم به عقب رفتم.
با نگاهی که نفرت ازش می‌بارید دست به جیب به سمتم اومد.
– شکه شدی؟ نکنه فکر کردی من‌و هم دستگیر کردند؟
درحالی که سعی می‌کردم استرسم‌و پنهان کنم نیشخندی زدم.
– کی میاد مدرک بر علیه زن طلاق گرفته‌ی جاستین جور کنه؟
با حرص خندید.
– با نمک شدی مطهره! می‌دونی که اگه طلاق گرفتیم بخاطر این بود که جاستین فکر می‌کرد اینطور تو امنیت بیشتریم.
رو به روم وایساد و صورتش‌و با دلسوزی ظاهری جمع کرد.
– اما آخی…
دستی به صورتم کشید که دستش‌و پس زدم.
– شوهر سابق تو که داره می‌میره!
نفس پر حرصی کشیدم.
– گورت‌و از اینجا گم کن آماندا.
این‌و گفتم و از کنارش رد شدم اما با صدای ضامن اسلحه پاهام میخ زمین شدند.
– سرجات وایسا.
این‌و دیگه کم داشتم!
آروم به سمتش چرخیدم.
پوزخندی زد.
– مدیونی فکر کنی الکیه، جاستین‌و ازم گرفتید منم تو رو ازشون می‌گیرم.
سعی کردم خودم‌و نبازم و آروم به سمتش رفتم که غرید: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک می‌کنم.
دست‌هام‌و بالا گرفتم.
– تو واقعا می‌خوای با کشتن من دخترت‌و تنها بذاری؟ دیدی که الیور و آرمین بدون مادر بودند و چجوری عقده‌ای شدند، واقعا می‌خوای همچین بلایی‌و سر دخترت بیاری؟
اسلحه رو محکم توی دستش گرفت.
– کشتن تو هیچ چیزی‌و از من نمی‌گیره فقط جگرم‌و حال میاره.
نیشخندی زدم.
– مطمئنی؟ اما پات‌و از اینجا بیرون بذاری پلیس‌ها گرفتنت.
پوزخندی زد و آروم به سمتم اومد.
با احتیاط از کنارم گذشت و عقب عقب به سمت در رفت.
در رو که قفل کرد استرس بیشتری‌و توی جونم انداخت اما وقتی کاملا نفسم تو سینم حبس شد که صدا خفه کن‌و روی کلت گذاشت.
مومورانه خندید.
– اما دیگه این اتفاق نمیوفته؛ آخرین حرفت‌و بگو، وصیتی چیزی.
بااحتیاط اطراف‌و دید زدم.
– نداری؟
هیچی هم که تو این خراب شده نیست.
یه دفعه یکی دستگیره‌ی در رو پایین کشید اما نتونست باز کنه که در زد و از صداش فهمیدم نفسه.
– زن عمو اونجایید؟
از غفلت و حواس پرتی آماندا استفاده کردم و تو یه حرکت لگدی به دستش زدم که آخ بلندی گفت و اسلحه از دستش در رفت.
تند خم شد تا برش داره اما لگدی به صورتش زدم که با سر روی زمین رفت.
سریع اسلحه رو ازش دور کردم و یقش‌و گرفتم و بلندش کردم.
غریدم: خودم تحویل پلیست میدم.
مشت‌هایی به در کوبیده شد.
– زن عمو؟
عصبی خندید.
– جدی؟
با پیشونیش که توی صورتم کوبیده شد از درد ولش کردم و بینیم‌و گرفتم.
اجازه نداد نفسم بالا بیاد و آرنجش‌و محکم توی کمرم کوبید که با یه آخ بلند روی زمین پرت شدم.
در به شدت لرزید.
– زن عمو؟… یکی بیاد کمک در رو باز کنه.
از روم رد شد تا بره کلت‌و برداره اما سریع پاش‌و گرفتم و روی زمین پرتش کردم.
همون‌طور که نمی‌ذاشتم پاش‌و آزاد کنه نیم خیز شدم اما اون پاش‌و توی صورتم کوبید که این دفعه از درد داد کشیدم و جوشش خون‌و زیر بینیم حس کردم.
به کمک دیوار بلند شد.
باز صدای داد نفس همه جا پیچید.
– خالد؟
همین که اسلحه رو برداشت نفسم رفت.
نفس ن گفت: بای.
شلیک کرد اما سریع غلت زدم و جا خالی دادم.
بلافاصله بلند شدم و سطل آشغال‌و به سمتش پرت کردم که بهش خورد و تموم محتوای داخلش پخش شد.
– کثافت!
از غفلتش که بیشتر بخاطر قر و فیس و چندشیش بود استفاده کردم و سریع قفل در رو باز کردم.
باز کردن در مساوی شد با خوردن ناشیانه‌ی گلوله‌ای به در.
سریع همه رو به عقب پرت کردم و درش‌و بستم.
نفس با ترس گفت: زن عمو خوبی؟
خون زیر بینیم‌و تمیز کردم.
– عزرائیل نزدیکم بود یعنی بهتر از این نمیشم.
خالد رو دیدم که با دو به این سمت میومد.
همون‌طور که سعی می‌کردم در رو باز نکنه گفتم: برو نگهبان‌ها رو خبر کن.
نفس: چی شده زن عمو؟
عصبی گفتم: زن عوضی جاستینه اومده بکشتم.
نگاهش لبریز از عصبانیت شد.
– برید کنار خودم حالش‌و می‌گیرم.
– اسلحه داره.
صدای داد آماندا بلند شد.
– در رو ول نکنی شلیک می‌کنم.
به در اشاره کردم.
– دیدی که.
خالد برخلاف حرفم به کنارم اومد.
– بذارید در رو باز کنه من هستم.
بعد کلتی‌و از زیر کتش بیرون کشید و همه رو کنار زد.
– برید عقب.



این نویسنده تا قلبمون نیاره تو دهنمون نمیشه فکر کنم


این آماندا کجا بود یهو پیداش شد رو اعصاب میخواد مطهره رو بکشه






رمان معشوقه جاسوس پارت 279



*****
– چی می‌خوری؟
– هیچی فقط می‌خوام حرف بزنیم.
با اخم ریزی یه دستش‌و روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد.
– اوکی.
با انگشت‌هام روی میز ضرب گرفتم و چند ثانیه سکوت کردم.
– یکی از انبارات واسه الیور خیلی مهمه، چرا؟
یه ابروش بالا پرید و روی صندلی جا به جا شد.
– از کجا می‌دونی؟
– اتفاقی شنیدم، چیز خاصی اون توعه؟
– میگم اما با کسی نگو؛ حتی به مرکزمم نگفتم.
جمله‌ی آخرش کنجکاویم‌و بیشتر کرد.
– قول میدم که نگم.
خم شد و آرنج‌هاش‌و روی میز گذاشت که به تبعیت ازش همین‌کار رو کردم و نزدیک صورتش به چشم‌هاش خیره شدم.
– من و الیور از اول باهم بد نبودیم، تو یه گروه سه نفره‌ی سری و محرمانه‌ی لندن باهم کار می‌کردیم.
حسابی جا خوردم.
– چه کاری؟
– من و الیور و دنیل یه ایده به ذهنمون رسیده بود، یه ایده واسه ساخت یه پهباد هوشمند، روند کارشم اینطوری بود که یه عکس از چهره‌ی طرف بهش می‌دادی و اون تا وقتی که نکشتش دست از سرش برنمی‌داشت.
با تعجب گفتم: واسه چی همچین پهباد قاتلی می‌خواستید بسازید؟
– واسه دشمنامون، البته بگم که من و دنیل هنوز پلیس نبودیم، راستش می‌خواستم بسازمش تا وقتی قاتل مامانم‌و پیدا کردم همین‌و بفرستم سر وقتش تا کسی حتی به عقلشم نرسه که کار یکی مثل من بوده، هدفی که از ساختنش داشتم انتقام بود.
با یه نفس عمیق نگاه ازم گرفت و سکوت کرد.
بی‌طاقت گفتم: خب، بعدش چی شد؟ چی شد که دوتایی دشمن هم شدید؟ پهباده رو ساختید؟
بهم نگاه کرد.
– سه سال گذشت اما بالاخره ساختیمش، الیورم می‌خواست باهاش چند نفر رو بکشه، مطمئن بودیم ارتش پول خوبی بهمون میده، دنیلم بخاطر پولش کمکمون کرد، می‌گفت وقتی که کارمون باهاش تموم شد بدیمش به ارتش؛ اواخر یه جورایی رفتار الیور تغییر کرده بود حس می‌کردم می‌خواد دورمون بزنه واسه همین پهباده رو برداشتم و یه جا پنهانش کردم، از اون زمان دشمنی ما هم شروع شد، سال هاست فکر می‌کنه تو یه انباره که آدرسش‌و نمی‌تونه پیدا کنه اما برخلاف فکرش توی انبار نیست یه جایی از خونه‌ی پاریسم دفنه؛ تنها کسی که می‌دونه منم‌و دنیل و حالا هم تو.
با حیرت گفتم: واقعا نمی‌دونستم در این حد مخی!
خندید و لپم‌و کشید.
– کجاش‌و دیدی خانم!
– حالا که الیور افتاده توی زندان می‌تونیم امیدوار باشیم که دیگه دنبالش‌و نمی‌گیره؟
دستش‌و زیر چونش زد.
– نمی‌دونم اما جدیدا به یه چیز فکر کردم؛ می‌خوام نابودش کنم لاشه‌هاشم می‌فرستم ببینه‌.
با تردید گفتم: اما… سه سال عمرت‌و واسش گذاشتی!
– مهم نیست، چیزی که ما ساختیم می‌تونه یه فاجعه درست کنه، بیوفته دست ارتش صدها ازش‌و می‌سازند و خدا می‌دونه بعدش چه اتفاقی میوفته.
دستم‌و کنار صورتش گذاشتم و پر نفوذ به چشم‌هاش زل زدم.
– هر کار که می‌دونی درسته رو انجام بده، من بهت ایمان دارم.
لبخندی زد.
دستم‌و گرفت و بوسه‌ای به کف دستم زد که لبخندی روی لبم نشست.
– یه چیز بگم؟
– بگو.
– تو که الان مثلا بچه مثبتی شدی چطوری می‌ذاری ببوسمت؟
اخم کردم و دستم‌و بیرون کشیدم.
– درمورد تو خیلی سخته ترکش کنم، یه لحظه هم نمی‌تونم از حسی که بهم میدی بگذرم.
خندید و پشت سرم‌و گرفت تا ببوستم اما با یادآوری بابا سریع عقب کشیدم که با تعجب گفت: چی شد؟ یهو متحول شدی؟
هل کرده به پنجره‌ی واحدمون نگاه کردم که دیدم بله… طبق فکرم داره نگاهمون می‌کنه.
لبم‌و گزیدم و خیلی خانمانه روی صندلی نشستم.
با لبخند پر استرسی گفتم: بابام داره نگاهمون می‌کنه پس دست از پا خطا نکن.
پوفی کشید و با ضربه‌ای به رونش لعنتی‌ای گفت.
– زنمم نمی‌تونم ببوسم؟
سعی کردم نخندم.
باز پوفی کشید.
– می‌خواستی یه چیز دیگه هم بگی نه؟
سری ت دادم و بدون معطلی گفتم: من مسلمونم تو هم مسیحی، یه زن مسلمون نمی‌تونه با یه مرد مسیحی ازدواج کنه.
چشم‌هاش که گرد شدند فهمیدم اصلا نمی‌دونه.
– چرا؟
– چون مرد نون آور خونه‌ست، شماها یه عادتی دارید که توی دین من حروم شده، یعنی انجام دادنش مساویه با مخالفت و لج‌بازی با حرف خدا، از اونجایی که ممکنه یه مرد مسیحی طبق عادت‌های خودش باشه یه زن مسلمون نمی‌تونه باهاش کنار بیاد و بنا به دلایل دیگه که درست و حسابی یادم نیست خدا این حکم‌و گذاشته.
– خب تو مسیحی شو.
با شیطنت ادامه داد: یکشنبه‌ها میریم کلیسا.
کوتاه خندیدم.
– نمی‌شه رادمان، نمی‌شه از دین کامل‌تر به عقب رفت.
قیافش درمونده شد.
– پس چی‌کار کنیم؟ بابا من می‌خوام بیام بگیرمت راحت شیم، راحت بتونم ببوسمت، راحت بتونم ت کنم.
درحالی که سعی می‌کردم نخندم معترضانه گفتم: رادمان؟
– خب راست میگم دیگه، یعنی راه حلی نیست؟
– هست اونم فقط یکی، درصورتی می‌تونیم ازدواج کنیم که تو هم مسلمون بشی.
تند به جلو خم شد.
– فقط همین؟
– آره.
از جاش بلند شد.
– خیلوخب حله بریم من آمادم.


از دست این رادمان میگه اماده ام بریم مسلمون  بشم فکر میکنه به این راحتی ای خدا












رمان معشوقه جاسوس پارت 277



#نفس

تیکه‌ای از سیب‌و با چنگال بهش دادم که خورد.
ته ریشش‌و با پشت انگشت لمس کردم.
– رایانی؟
همون‌طور که می‌جوید گفت: جونم.
– مامان و بابام‌ دارند تشریف میارند اینجا.
ابروهاش بالا پریدند.
– چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و یه کم روی صندلی جا به جا شدم.
– تو که گفتی تا بابات به هوش نیاد نمیای ایران، مامانتم که گفته بدون تو برنمی‌گرده واسه همین به مامانم زنگ زد قضیه رو گفت تصمیم گرفتند بیان اینجا، فرداشب اینجاند، تازه خاله عطیمم داره میاد.
اخم ریزی کرد.
– خاله عطیه؟
دستم‌و زیر چونم زدم و به لمس ته ریشش ادامه دادم.
– راجبش نگفتم بهت، دوست خیلی صمیمیه مامان و مامانته بهش میگیم خاله.
– مامان و مامانت دوست بودند؟
سری ت دادم.
– از هنرستان باهمند.
با ابروهای بالا رفته گفت: که اینطور!
لبخندی زد و دستم‌و گرفت و روی ته ریشش کشید.
– نفس؟
– جونم.
نگاهش کوتاه لبم‌و شکار کرد.
– تو نمیری مثل مامانم نماز بخونی؟
نگاهم‌و به قفسه‌ی سینش دوختم و موهام‌و پشت گوشم بردم.
– خب… راستش… با خودم قرار گذاشتم وقتی برگشتیم ایران کارام‌و درست کنم فعلا ارادشو ندارم.
– اوکی.
به قفسه‌ی سینش زد.
– حالا هم بخواب اینجا.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه.
– یهو مامانت میاد.
آروم خندیدم.
– مامانم عروسش‌و دوست داره هیچی نمیگه.
خندیدم و سرم‌و روی قفسه‌ی سینش گذاشتم که دستش‌و توی موهام کشید.
– کمرت که درد نمی‌گیره؟
– نگرانش نباش.
از آرامش صدای قلبش چشم‌هام‌و بستم.
– بعضی وقت‌ها میگم چه خوب شد که فرهاد یدم آوردم پیش تو، درسته که اولاش دوست داشتم با تریلی برم روت…
آروم خندید.
– اما الان‌و که دارم می‌بینم دیگه سختی اون روزا یادم نمیاد؛ میگم چه خوب شد که باهات آشنا شدم.
دستم‌و گرفت و بوسه‌ای بهش زد.
– باید اعتراف کنم تو معجزه‌ی زندگی منی.
لبخندم پررنگتر شد.
چه خوب بود که داشتمش و می‌تونستم طعم یه عشق واقعی‌و بچشم.
– امشب کنارم بخواب.
سر بالا آوردم.
– جلوی مامانت خجالت می‌کشم.
لپم‌و کشید.
– خجالت نکش باید بهش عادت کنی.
یه ابروم‌و بالا انداختم و با یه نیم نگاه بهش گفتم: اونوقت چرا عادت کنم؟
– چون قراره زنم بشی، وصله‌ی تنم بشی.
سعی کردم نخندم.
– مامان و باباتم بیان نمی‌ذارم از کنارم جم بخوری.
با اخم نگاهش کردم.
– نخیرم، مامانم پاچمون‌و می‌گیره.
خندید.
– نترس نمی‌گیره پسر دوستشم.
– تو مامانم‌و نشناختی، کلا با مامانت بعضی وقت‌ها جوری لج می‌کنند که بیا و ببین، من و آرام و بابام و عموم فقط می‌شینیم می‌خندیم، اگه زن و شوهر بودند طلاق می‌گرفتند.
با خنده گفت: جدی؟
– آره بخدا.
با تقه‌ای که به در خورد صاف روی صندلی نشستم و چرخیدم.
زن عمو بود.
– مزاحمتون شدم؟
رایان کمی خودش‌و بالا کشید.
– این چه حرفیه مامان؟ میوه آوردند بیا یه چیز بخور.
زن عمو با لبخند به سمتمون اومد.
حالا می‌فهمم که قبلا چه غم پنهانی توی چشم‌هاش بود و نمی‌فهمیدیم؛ سرور توی نگاه الانش کاملا وجود قبلا اون غم‌و صدق می‌کنه‌.
به اونور تخت که رسید بوسه‌ای به موهای رایان زد.
– پسر خوشگل من.
از لبخند عمیق رایان لبخندی روی لب منم نشست.
دستش‌و گرفت و کنارش نشوندش.
رو کرد سمتم.
– بی‌زحمت بشقاب میوه رو بیار.
زن عمو: نمی…
حرفش‌و قطع کردم.
– خیلی وقته لب به چیزی نزدید که! تا شام میارند یه چیز بخورید.
بشقاب‌و برداشتم و به سمتش گرفتم که با یه تشکر ازم گرفتش.
همون‌طور که سیبی‌و پوست می‌کند گفت: خبری از آرام داری؟ هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم.
– نیم ساعت پیش زنگ زدم گفت هتله.
– رادمانم همراهشه؟
– آره؛ گفت خوابه.
نفس عمیقی کشید.
– خداروشکر.
با کمی مکث گفتم: زن عمو؟
سر بالا آورد.
– جونم.
نگاه کوتاهی به رایان انداختم و بعد گفت: می‌شه با مامانم حرف بزنید راضیش کنید که بتونم با رایان باشم؟
خندید.
– تموم تلاشم‌و می‌کنم اما ما رو که دیدی، یه دفعه باهم لج کنیم با تو و رایانم لج می‌کنه.
رایان آروم خندید.
نفسم‌و بیرون فرستادم.
– می‌دونم ولی بازم حرف بزنید.
– باشه عزیزم.
تیکه‌ی سیب‌و به سمت رایان گرفت.
– نخوری از گلوم پایین نمیره.
رایان با لبخند سیب‌و ازش گرفت و خورد.
چقدر احساس توی چشم‌هاش وقتی داره به مامانش نگاه می‌کنه قشنگه‌… حسودیم شد!
زن عمو یه تیکه سیبم طرف من گرفت که بدون تعارف ممنونی گفتم و سیب‌و خوردم.
– می‌بینی چه مادرشوهری خوبی داری؟
هم زمان با زن عمو خندیدم.
با نگاه حق به جانبی گفت: والا.
زن عمو: الهی قربونت برم.
رایان: خدانکنه ننه جونم.
سعی کردم نخندم.
زن عمو خندون چشم غره‌ای بهش رفت و معترضانه گفت: رایان؟
رایان کشیده گفت: جون رایان عشق من.
از سر حسودی نامحسوس پیکی از پهلوش گرفتم که از جا پرید و اوفی گفت.
خنده تو صورت زن عمو محو شد و نگران گفت: چی شد؟ خوبی؟
خودم‌و زدم به کوچه‌ی علی چپ‌.
– خوبی فداتشم؟

نامحسوس چشم غره‌ای بهم رفت و بعد رو به زن عمو گفت: یه دفعه کمرم خارش گرفت.
سعی کردم نخندم.
زن عمو بشقاب به دست از جاش بلند شد.
– اگه کمرت عرق کرد و اذیتت می‌کنه رو دنده بچرخونمت.
– نه مامانم خوبه بشین.
اصراری نکرد و نشست.
– میگما به عمو زنگ زدید یادآوری کنید لباس‌هامون‌و که بهش دادیم ببره خشکشویی؟ یادش میره‌ها؛ من فقط یکی همین‌و دارم و یکی اون‌و، اینم رایان واسم خریده.
گوشیش‌و از جیبش درآورد.
– نه اصلا یادم رفت الان زنگ میزنم.


رمان معشوقه جاسوس پارت 278


#آرام

از خواب بودن بابا و عمو حمید استفاده کردم و بی‌صدا به سمت اتاق رفتم.
دنیل فرماندشون بهش زنگ زد مجبور شد بره.
وارد اتاق که شدم با نبودش دلم هری ریخت.
سریع چراغ‌و روشن کردم و نگاهم‌و اطرافم چرخوندم.
آروم گفتم: رادمان؟
اما جوابی نشنیدم.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و پشت در رو نگاه کردم.
نبود!
در دستشویی‌و زدم اما صدایی نیومد که با احتیاط در رو باز کردم.
اینجا هم نبود.
با فکری که به ذهنم رسید وحشت وجودم‌و پر کرد.
با دو وارد بالکن شدم و پایین‌و نگاه کردم که با نبودش از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
وقتی توی بالکن هال بودم صدای در اومد؟ فکر نکنم.
وارد اتاق شدم و با استرس مشتم‌و به کف دستم کوبیدم.
نگاهم به گوشیش خورد.
اینکه اینجاست!
با یادآوری حموم سریع بهش نگاه کردم.
مات بودن شیشه‌ش چیزی‌و مشخص نمی‌کرد.
با امید به سمتش رفتم و در زدم.
صدای آب که نمیومد.
آروم گفتم: رادمان؟
اما صداش‌و نشنیدم.
از اضطراب نگرانی ضربان قلبم تند شده بود.
دستگیره رو گرفتم و با کمی مکث بازش کردم اما یه دفعه به شدت بیشتر باز شد و تا بفهمم دستی بازوم‌و گرفت و به داخل پرتم کرد.
از ته دل جیغی کشیدم اما هنوز اوج نگرفته بود که به دیوار کوبیده شدم و دستی روی دهنم نشست.
با چشم‌های گرد شده از ترس به رادمانی که چشم‌هاش می‌خندیدند زل زدم.
با دست‌هایی که از ترسوندنم کمی می‌لرزیدند سعی کردم دستش‌و پایین بیارم.
– ترسیدی فرار کرده باشم؟
کم کم چنان عصبی شدم که مچش‌و محکم گرفتم و با زانو لگدی به شکمش زدم و قبل از داد کشیدنش مشتی به صورتش کوبیدم که روی زمین پرت شد.
روش نشستم و گردنش‌و از پشت گرفتم.
– خاک بر سر نمیگی از ترس زهرترک میشم؟ هان؟
با خنده و درد گفت: بلند شو روانی! وحشی می‌شیا!
محکم به سرش زدم و از روش بلند شدم که خنده کنان به کمک دیوار بلند شد.
– عصبی که میشی خطرناک میشی!
تازه متوجه وضعیتش شدم که از شرم و خجالت گر گرفتم.
فقط یه لباس زیر تنش بود!
عقب عقب رفتم و با استرس گفتم: من رفتم تو هم لباس بپوش بیا.
بعد سریع چرخیدم و با دو به سمت در رفتم اما هنوز دستم رو دستگیره نشسته بود که از پشت کشیده شدم و تو بغلش فرو رفتم.
مشت‌هام‌و کنار پاهای جفت شدم نگه داشتم و همینطور که چشم‌هام‌و روی هم فشار می‌دادم گفتم: ولم کن؛ هنوز که مست نیستی؟
نفس‌هاش به گوشم خورد.
– من وقتی با تو تنهام نیاز به مست بودن ندارم که.
اولین بهونه‌ای که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم: بذار برم هنوز نمازم‌و نخوندم.
– آرام؟
– جو… جونم.
– یه امشب بذار لمست کنم، اونم خیلی کوتاه.
نفسم بند اومد.
– چی… چی داری میگی؟ ولم کن رادمان بذار برم.
به خودش فشردم که لبم‌و محکم به دندون گرفتم.
سعی کردم نفس بگیرم.
– رادمان توروخدا ولم کن بابام میاد می‌فهمه تو حمومم.
اما نفهم‌تر از این حرفا شده بود.
– ناز نکن یه باره.
تقلا کردم و سعی کردم عصبانیتم بر استرس توی صدام غلبه کنه.
– میگم ولم کن، بخدا ولم نکنی داد و هوار راه می‌ندازم بابام بیادا، اونوقت دیگه قیافمم نمی‌ذاره ببینی.
– خودت این‌و می‌خوای؟ که نذاره ببینمت؟
– نخیرم نمی‌خوام ولی ولم نکنی مجبور میشم.
پوفی کشید و یه دفعه ولم کرد که از تقلا کردنم توی در فرو رفتم و صورتم جمع شد.
– ولی روزی می‌رسه که دیگه نمی‌تونی نه بیاری‌.
نفس پر حرصی کشیدم و به سمتش چرخیدم.
– حالا تا اونوقت، لباست‌و تنت کن بیا بیرون یه کم حرف بزنیم خوش هیکل بی‌ریخت.
همون‌طور که لباسش‌و برعکس می‌کرد یه ابروش‌و بالا انداخت و سعی کرد نخنده.
نگاهم به سیکس پکش افتاد.
– حسابی ساختیا!
خندون گفت: اگه تا پنج ثانیه‌ی دیگه بمونی ی آرام.
هل کردم و سریع دستگیره رو پایین کشیدم.
غلط کردی‌ای گفتم و سریع بیرون پریدم و در رو بستم که صدای خندش بلند شد.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و نفس حبس شدم‌و آزاد کردم.
با باز شدن در تند چرخیدم.
– درمورد چی می‌خوای حرف بزنی؟
– اول اینکه یه بار دیگه بترسونیم اینبار سکته می‌کنم، دوم اینکه درست و حسابی لباس بپوش بعد بیا بیرون، سوم اینکه اول با بابام حرف میزنم اجازه بده بریم تو محوطه بشینیم مفصل حرف می‌زنیم.
– خب درمورد چی؟
– درمورد آیندمون، یه سری چیزها هست که باید بدونی، یه سری چیزها هم درمورد یکی از انباراته که من باید بدونم.






رمان معشوقه جاسوس پارت 274


همون طور که حواسم به خیابون بود گوشی و روشن کردم.

اما اثر انگشت می خواست.

نفس کلافه ای کشیدم.

_ رادمان؟

خمار لب زد: هوم؟

گوشی و به سمتش گرفتم.

_ اثر انگشتت و می خواد.

سرش و بالا آورد که نیم نگاهی بهش انداختم.

_ انگشتم و می خوای؟

خندید.

_ واسه کجات هات من؟

نفس عمیق و پر حرصی کشیدم.

آخرش مجبور شدم کنار خیابون نگه دارم.

پرتش کردم روی اون صندلی و انگشت اشارش و گرفتم.

پشت کوشی روی جای گاهش گذاشتمش اما قبل از اینکه باز بشه هلم داد که به در خوردم.

انگار دود از سرم بلند می شد.

خواستم بشینم اما خودش و روم انداخت که نفس تو سینم حبس شد.

با لکنت گفتم: چی.چی کار می کنی؟

فکم و گرفت.

_ چرا نمی رسیم؟

دستش و به شدت جدا کردم و با تندی گفتم: هنوز راه افتادیم که برسیم؟ برو بشین سر جات وگرنه هیچوقت نمی رسیم.

اشارش و جلوی چشم هام ت داد.

_ اینطوری که حرف میزنی دوست دارم دهنت و بدوزم.

چشم هام و بستم و سعی کردم خودم و آروم  کنم.

_ از روم بلند شو لطفا مگه نمی خوای بریم جایی که تنها باشیم؟

خندید.

_ تو هم دوست داری نه؟

با همون حالت گفتم: وقتی رسیدیم می فهمی حالا هم بلند شو.

برای دومین بار دستش هرز پرید که  اینبار طاقت نیاوردم و داد زدم: میگم بلند شو.

اخم هاش به هم گره خوردند و تا اومد حرفی بزنه صدای گوشیش مانعش شد.

تا خواست از دستم چنگ بزنه گفتم: صدای آهنگ بلند شو عوضش کنم یه چیزی بذارم که حالمون و خوب کنه. باشه؟

_ اول یه بوس بده.

لعنت بر شیطون.

بوسه ای به لبش زدم.

_ حالا هم بلند شو.

خیره بهم بلند شد که با یه نفس عمیق هوا رو بلعیدم.

به کمک فرمون بلند شدم و به گوشی نگاهی انداختم.

از اینکه دنیل بود انگار دنیا رو بهم دادند.

سریع ماشین و خاموش کردم سوئیچ و برداشتم و بعد از بیرون اومدن درا رو قفل کردم و جواب دادم.

_ الو سلام آرامم.

صداش با کمی تاخیر به گوشم رسید.

_ سلام رادمان کجاست؟

به شیشه ماشین کوبیده شد و صداش و شنیدم.

_ آرام؟

پشت بهش وایسادم.

_ رادمان حسابی مست کرده حالش خیلی خرابه مجبورم کرده ببرمش هتل تو رو خدا زودتر از ما اونجا باش.

با عجله گفت: باشه باشه الان راه میوفتم.

نفس آسوده ای کشیدم.

_ ممنون.

این و گفتم و قطع کردم.

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: خدایا در پناه خودت.

در رو باز کردم و نشستم اما با دادی که زد چشم هام گرد شدند.

_ چی کار می کردی؟

اخم هام و توی هم کشیدم و همین طور که ماشین و روشن می کردم زیر لب گفتم: شانس آوردی مستی و اینکارا رو  می کنی وگرنه داشتم برات.

تم داد.

_ با توعم؟

دندون هام و روی هم فشار دادم و خیلی سعی کردم آروم بگم: بیا سرت و بذار روی شونم تا هتل سکوت کن.

انگار از خداش بود که دیگه خفه شد و سرش و روی شونم گذاشت و دست هاش و دورم حلقه کرد.

نفسم و با شدت بیرون فرستادم.

چند ثانیه بعد صداش و زیر گوشم شنیدم.

_ آرام؟

_ بگو.

_ واقعا دوسم داری؟

گره ی اخمم از هم باز شد.

_ معلومه که دارم.

گونم که بوسید بر خلاف چند ثانیه قبل که دوست  داشتم تیکه تیکش کنم دلم ضعف رفت براش.

وقتی مست می کنه جنی می شه.

_ می شه بریم جایی که دیگه کسی کار به کارمون نداشته باشه؟ دوست دارم تو لباس عروس کنار خودم ببینمت.

لبخندی روی لبم نشست و نم اشک چشم هام و تر کرد.

گرمی دستش روی شکمم نشست.

_ حامله بشی منم نذارم کار کنی و بگم فقط باید به  بچمون برسی.

صداش ضعیف تر شد.

_ با بچه هامون بریم پارک خوشحال باشیم اونم بدون هیچ طوفانی.

و از این به بعد صداش هر لحظه ضعیف تر شد.

_ خیلی دوست دارم آرام خیلی زیاد اونقدری که

ادامش و زمزمه وار گفت و بعد از اون دیگه صدایی ازش بلند نشد.

قطره ی اشک لجوجی روی گونم چکید که با پشت دستم پاکش کردم.

دستم و عقب بردم و روی گونش گذاشتم و کوتاه موهاش و بوسیدم.

آروم لب زدم: منم خیلی دوست دارم.

**********

توی پارکینگ هتل پارک کردم.

خیلی آروم از خودم جداش کردم و به صندلی تکیش دادم.

تموم این یک ساعت خواب بود و آخ که چقدر صدای نفس هاش زیر گوشم لذت بخش و شنیدنی بود.

از ماشین پیاده شدم و در طرفش و باز کردم.

_ آرام خانم؟

با صدای دنیل به عقب چرخیدم.

تند به سمتم میومد.

_ سلام.

نگاهی به داخل ماشین انداخت.

_ سلام حالش خوبه؟

_ آره خوابش برده.

نفسش و بیرون فرستاد.

_ شانس آوردی خواب رفته این دیگه وقتی بیدار بشه  یه کم ردیفه و بعدشم طبق عادت همیشگیش بعد مست  کردن میره حموم و کاملا ردیف میشه.

با نگاه کوتاهی به رادمان گفتم: وقتی مست می کرد بعدش چی کار می کرد؟

مسخره خندید.

_ مطمئن باش اصلا نمی خوای بدونی.

جدی بهش نگاه کردم که سرفه ی مصلحتی کرد.

_ خب.سه بار تو طول عمرش اینجوری مست کرده که  هر سه بارشم هم زمان دو نفر رو برده توی تختش.

لبخند پر حرصی زدم.

_ این وقت ها اشتهاش زیاد می شه.

کوتاه خندید و موهای پس سرش و لمس کرد.

_ چی بگم.



رمان معشوقه جاسوس پارت 275


نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفت.

_ بیا کمک کن ببریمش بالا.

رادمان و روی کولش انداخت که ماشین و قفل کردم و به سمت آسانسور رفتیم.

_ چرا زنگ زده بودی؟

کوتاه بهم نگاه کرد.

_ می خواستم ببینم حالش چطوره و اینکه کجاست و بیام پیشش.

با کمی مکث گفتم: نفهمیدی لادن دستگیر کردند یا نه؟

_  با شوهرش فرار  کرده ولی نگران نباش می گیریمش.

چه خوبم فارسی حرف میزنه.

دکمه ی آسانسور رو زدم.

_ آرام خانم؟

سر بالا آوردم.

_ بله؟

_ رادمان الان تو وضعیت بدیه تنها تویی که می تونی حالش و بهتر کنی پس یه ثانیه هم ازش جدا نشو.

سوئیچ و لمس کردم و سر به زیر سری ت دادم.

_ همین کار رو می کنم.

با آسانسور به طبقه ی هم کف اومدیم و پشت پذیرش وایسادیم.

_ کلید واحد بیست و هشت و می خواستم.

_ آقای رادمنش بالان.

دلم هری ریخت و با استرس به دنیل نگاه کردم که اخم ریز کرد.

_ چی شده؟

_ نپرس.

رو به پذیرش ممنون سرسری گفتم و باز به سمت آسانسور رفتم که پشت سرم اومد.

_ چیزی شده؟

در آسانسور رو باز کردم.

_ دعا کن بابام باز اوقات تلخی نکنه که اصلا حوصله ندارم.

به پشت در واحد که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و شالم و مرتب کردم.

با کمی مکث مشتم و به در کوبیدم و زیر لب صلوات و زمزمه کردم.

_ چی می خونی؟

بهش نگاه کردم.

_ صلوات.

_ آم. توی دینته؟

سری تدادم که آهانی گفت.

همین که در باز شد بی اراده نفسم رفت.

بابا بود اونم با یه لباس ورزشی.

نگاهی بینمون انداخت.

_ کجا بودید؟ این چرا اینطوریه؟

_ آم.

خندیدم.

_ کجا بودیم؟

باز از همون نگاه های دقیق و روم انداخت که دست و پام و گم کردم.

_ آره.

_ چیزه من و رادمان رفتیم یه کم بگردیم حالش بهتر بشه ولی بدتر شد اینم به دوستش زنگ زدم اومد کمک.

_ اونوقت چرا بدتر شد؟

با استرس خندیدم.

_ چرا؟

با یه ابروی بالا رفته سری ت داد.

صدای عمو حمید رو شنیدم.

_ کیه مهرداد؟

_ آرام بگو ببینم.

_ این رادمان زد به سرش خب؟ باباش وضعیتش بده دیگه می خواست بره یه بلایی سر جاوید بیاره که

مشتم و به حالت نمادین ت دادم.

_ زدمش بی هوشش کردم الانم در خدمت شماییم.

با همون نگاه دقیق گفت: انگار آخرش خودش و قاتل  می کنه میره پیش دایی هاش.

الکی خندیدم.

_ نه بابا جون این کلش داغ بوده الان دیگه سرد شده  نمیزنه به سرش.

با نگاهی به رادمان سری ت داد.

_ اهم نی ذاری بیایم تو؟ زشته.

با کمی مکث از جلوی در کنار رفت که نفس حبس شدم و بیرون فرستام و وارد شدم.

خداکنه خودش که بیدار می شه سوتی نده.

کفش  هام و بیرون آوردم و دنیلم رادمان و توی اتاق برد.

_ انگار ورزش بودی بابایی.

_ آره گفتیم حالا که بیکاریم یه کم پیاده روی کنیم.

وارد هال شدم.

_مامان و نفس بیمارستانند؟

کنار عمو جلوی تلویزون نشست.

_ آره.

عمو حمید همون طور که تخمه ی می شکست دستش و بالا برد.

_ سلام.

وسط هال ایستادم.

_ سلام عمو.میگما چطوری گذاشتند هر دو تاشون بمونند؟

عمو حمید چشمکی زد که آروم خندیدم و تا ته ماجرا رو رفتم.

_ شما اگه این کارت پلیس بین المملی و نداشتی  می خواستی چی کار کنی؟

خندید.

چرخیدم و به سمت اتاق رفتم اما با صدای بابا وایسادم.

_ آرام؟

برگشتم سمتش.

_ جانم؟

دستش و از هم باز کرد.

_ بیا ببینم دختر بابا تو چه حاله.

سعی کردم نخندم و با حرص نگاهش کردم.

_ زود بر می گردم.

اخمی کرد و خواست حرفی بزنه عمو حمید توی  پهلوش زد.

_ بذار بره عه.

چپ چپ بهش نگاه کرد.

چرخیدم و همون طور که آروم و پر حرص می خندیدم به سمت اتاق رفتم.

به نظر منکه بابام حسودی می کنه.

وارد اتاق که شدم دنیل و دیدم که کنار رادمان نشسته.

با ورودم تند دستی به صورتش کشید و نگاهش و به  سمتم چرخوند.

_ باید برم؟

کنارش نشستم.

_ نه اصلا خونه ی خودته.

خندید.

_ اینجا حتی خونه ی تو هم نیست که تعارف میزنی.

خندیدم.

_ حالا هر چی ولی بمون وقتی رادمان بیدار می شه باشی.

همراه با بازدمش باشه ای گفت.

نگاهی به رادمان انداختم.

دنیل راست میگه فقط منم که می تونم تو رو از این مرداب غم بیرون بکشم  از امروز به بعد با خودم عهد  می بندم که تا میتونم باهات دعوا نکنم  و سعی کنم حالت و خوب کنم.

_ اون صلواتی که می گفتی.

به دنیل نگاه کردم.

_ می شه واسم بخونیش و معنیشم بگی؟

لبخند محوی روی لبم نشست.

اینکه یه مسیحی  این و بهت بگه خیلی قشنگه.

_ اللهم صل علی محمد و آل محمد. خدایا دورد فرست بر محمد و آل محمد چون هنوز آخرین اماممون ظهور نکرده میگیم و عجل فرجهم یعنی فرجش و نزدیک بگردان.

_ منظورت همون منجیه که میاد و دنیا رو پر از عدل  می کنه نه؟

با لبخند سری ت دادم.

لبخندی زد.

_ تو دین ما هم درموردش اومد. اما با متنی که گفتی چه ربطی به این داشت که از عکس العمل بابات می ترسیدی  و از خدا می خواستی که اتفاقی نیوفته؟

_ کلا صلوات واسه هر چیزی که فکرش و بکنی خوبه  میسره خود خدا این وعده رو داده گشایش کارا توشه.

_ که اینطور.

رمان معشوقه جاسوس پارت 276


لبخندی زد و به رادمان چشم دوخت.

_ یادمه یه ساله پیش به سرم زده بود در مورد اسلام تحقیق کنم.

لبخندش و جمع کرد.

_ به رادمان که گفتم اصلا انگار نه انگار که در موردش حرفی زدم اصلا جوابم و هم نداد کم کم بخاطر مشغله هام  فراموشش کردم.

به میز تکیه دادم و نگاهم و به زمین دوختم.

_ راستی می دونی که تا رادمان مسلمون نشه نمی تونید باهم ازدواج کنید؟

نیم نگاهی بهش انداختم و سری ت دادم.

_ مدت هاست که سعی می کنم این مسئله رو فراموش  کنم چون اذیتم می کنه هر دفعه که می خوام به رادمان بگم بیخیالش میشم مطمئنم بخاطر من مسلمون می شه اما من نمی خوام بخاطر من باشه می خوام بخاطر  خودش و خدا باشه اسلام و کاملا درک کنه بعد تصمیم بگیره که صلاحه دینش و عوض کنه یا نه نمی خوام یه  مسلمونی بشه مثل من که در حالی که مسلمون بودم بیشتر حروم های خدا رو حلال کرده بودم و هر کار دوست داشتم تو قالب شیعه بودن می کردم می خوام خالص  باشه جوری که حضرت علی و حضرت فاطمه رو از  خودش نرنجونه.









عکس مطهره


http://uupload.ir/files/nik_455022401_496686.jpg

http://uupload.ir/files/my69_464021553_125530.jpg

------------------------------------------------------


عکس مهرداد


http://uupload.ir/files/cla1_455924084_348363.jpg

http://uupload.ir/files/21as_455934778_483598.jpg

--------------------------------------------

عکس مطهره و مهرداد

http://uupload.ir/files/hvq_455216616_456586.jpg

-------------------------------------------------------

عکس محدثه

http://uupload.ir/files/2100_455019926_503479.jpg

--------------------------------------------

عکس ماهان



http://uupload.ir/files/az0_455926078_353931.jpg


----------------------------------------------------------

عکس عطیه


http://uupload.ir/files/0j8k_4478075_7990.jpg

---------------------------------------------------------------
عکس ایمان و عطیه


http://uupload.ir/files/5qi8_447823843_352781.jpg

------------------------------------------------------------------------
عکس  محدثه و ماهان


http://uupload.ir/files/avjx_447825356_24863.jpg

http://uupload.ir/files/sivp_464025804_123474.jpg



-------------------------------------------------------------------------

عکس جلد 2 رمان معشوقه جاسوس


عکس ارام


http://uupload.ir/files/efmk_447824256_13113.jpg




---------------------------------

عکس رادمان


http://uupload.ir/files/0r8c_464139195_120699.jpg



عکس رادمان

---------------------------

عکس نفس



http://uupload.ir/files/8izj_447807262_347439.jpg




*************

عکس رایان


http://uupload.ir/files/zvlh_464133322_143532.jpg









رمان معشوقه ی جاسوس پارت 303


با آهنگ لایت و عاشقونه‌ای که پیچید چشم‌هام حسابی گرد شدند و متعجب خندیدم.
– تو توتل وحشت آهنگ عاشقونه؟ این خارجی‌ها تو ترسم دست از چیزای عاشقونه برنمی‌…
اما کلامم با خیلی خیلی آروم شدن حرکت قطار و افتادن تصاویری روی یه طرف دیوار تونل قطع شد.
با دیدن عکس‌های خودمون که با آهنگ عاشقانه اسلاید می‌شد جوری شکه شدم که حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی و بی‌حرکت موندم.
هین نفس‌و شنیدم و با خنده و تعجب گفت: رادمان!
همون عکس‌هایی بودند که تو این مدت باهم گرفته بودیم.
آروم دستم‌و روی دهنم گذاشتم و اشک دریایی توی چشم‌هام به راه انداخت.
یه دفعه گلبرگ‌هایی از سقف پایین ریخته شدند.
بغلم کرد و کنار گوشم لب زد: سوپرایز عشق زندگیم.
اون دستمم روی دهنم گذاشتم و بلافاصله اشک‌هام روونه شدند.
با صدای لرزون که بخاطر گریه‌ی از شدت هیجان و شکه شدنم بود گفتم: رادمان؟
– جون دلم.
جلوی پیرهنم‌و توی مشت‌هام گرفتم و با گریه‌ نگاهم‌و به عکس‌ها دوختم.
حتی یه درصدم همچین فکری نمی‌کردم؛ حتی تو فیلم‌ها هم این ایده‌ی سوپرایز رو ندیده بودم.
صدای خودش با آهنگ لایتی توی راهرو طنین انداخت.
– بزرگ‌ترین و بهترین اتفاق زندگی من دیدن تو بود؛ اتفاقی که اگه توی زندگیم نمیفتاد نمی‌دونستم چجوری بدونش زندگی می‌کردم… خیلی ماجراها واسمون اتفاق افتاد، ماجراهایی که یا تلخند بودند یا شیرین اما این‌و مطمئنم که شیرینی‌هاش خیلی بیشتر بودند و ادامه خواهد داشت.
از شدت گریه به هق هق افتادم که سریع سرم‌و کشید و تو بغلش حبسم کرد.
همراه صداش کنار گوشم زمزمه کرد: می‌خوام بدونی لحظه به لحظه‌ی کنار تو بودن یعنی خود خود زندگی و لذت که یه ثانیه هم نمی‌خوام از دستش بدم.
قطار وایساد.
– بدون تو نه توی این دنیا می‌تونم زندگی کنم و نه اون دنیا؛ نباشی می‌میرم، نباشی نمی‌تونم نفس بکشم، چون خود نفسمی، خود زندگیمی.
نفس عمیقی کشید.
– وقتش رسیده مهم‌ترین و حیاتی‌ترین کار توی زندگیم‌و انجام بدم… اونم به دست آوردن تو به طور تمام و کمال بدون هیچ ذره‌ بخششی از وجودت.
صورتم‌و از پیرهنش که بخاطر گریم خیس شده بود جدا کرد و صاف نشوندم.
اشک زیادی توی نگاه خودشم بود، همین‌ طور یه لبخند عاشق کشی روی لبش.
با گریه گفتم: خیلی دوست دارم رادمان، خیلی زیاد.
محکم‌تر بغلم کرد و دست‌هاش‌و حریصانه دور تنم پیچید.
– منم خیلی خیلی دوست دارم خانم من.
صدای دست و سوت اون دوتا بلند شد که افشین و خالدم همراهیش کردند و یه دفعه دست‌های دیگه هم بهشون اضافه شدند که آروم از بغلش بیرون اومدم.
چند تا مرد و زن بودند.
– صاحب و کارمند اینجان، خواستند اونا هم شاهد امشب باشند.
نگاهم‌و به سمتش سوق دادم.
باز صدام لرزید: رادمان؟
دو طرف صورتم‌و گرفت و هم زمان با پاک کردن اشک‌هام گفت: جونم خانمم، هنوز اصلی مونده.
دست‌هام‌و گرفت و بلندم کرد.
یه دستم‌و تو دستش نگه داشت و از قطار بیرونم آورد.
حسم‌و نمی‌تونستم وصف کنم، کلمات در حدش نبودند.
جلوی قطار رو به روی خودش وایسوندم.
نگاهم به رایان خورد.
لبخندی روی لبش بود و نفسم همون‌طور که دست‌هاش‌و توی هم قفل کرده بود با ذوق و هیجان نگاهم می‌کرد.
– خانمم؟
نگاهم‌و چرخوندم و سعی کردم بغضم‌و کنترل کنم.
– جونم آقای من.
دستم‌و ول کرد و از جیبش همون جعبه رو درآورد.
قلبمم بی‌تابیش‌و شروع کرد.
جای مامان و بابام خالی، اونم خیلی زیاد خالی.
رادمان نگاهش‌و به اون سمت سوق داد.
منتظر و بی‌تاب بهش خیره شدم اما صدای مامان نگاهم‌و سریع به سمت خودش چرخوند.
– دیر که نرسیدیم؟
با بابا جلوتر از همه وایسادند و نفس تا عمو و زن عمو رو دید سریع از رایان جدا شد و کمی با فاصله ازش وایساد که با بغض آروم خندیدم.
رادمان: مگه بدون مادر و پدر زن عزیزم از همسر آیندم خواستگاری می‌کنم؟
وجودم از جملش غرق لذت شد.
برق اشک توی نگاه مامان و بابا رو خوب می‌دیدم.
لبخند روی لبشون آخ که چقدر آرامش داشت.
با زانو زدن رادمان سریع بهش نگاه کردم و با هیجان و بغض دست‌های به هم گره خوردم‌و روی قفسه‌ی سینم گذاشتم.
نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گفت: سرکار خانم… آرام رادمنش… آیا با منه خوشتیپ و جذاب…
خندیدم و صدای خنده‌ی آروم بقیه هم بلند شد.
– یعنی رادمان شاهرخی ازدواج می‌کنی؟
رو پنجه‌ی پام بالا و پایین پریدم و به مامان و بابا نگاه کردم که بابا چشم‌هاش‌و کوتاه بست و باز کرد.
نگاهم‌و به سمتش سوق دادم و با ذوق و قلب پر تب و تاب گفتم: آره.
بلافاصله صدای دست و سوت و کل کشیدن زن عمو و همینطور کل کشیدن ناشیانه‌ی نفس بلند شد.
بلند شد و دستم‌و گرفت.
شیطون گفت: می‌دونستم باهام ازدواج می‌کنی، مگه چاره‌ی دیگه هم داری؟
با خنده معترضانه گفتم: رادمان!
خندید و حلقه رو سر انگشتم گذاشت و آروم به ته انگشتم سوق داد که بازم صداها اوج گرفت.

بدون توجه به بودن بابا دست‌هام‌و دور گردنش حلقه و بغلش کردم که بین بازوهاش حبسم کرد و کمی تابمون داد.
– خیلی دوست دارم.
با ذوق گفتم: منم خیلی دوست دارم.
– یعنی الان نمی‌تونم ببوسمت؟
با خنده گفتم: اگه از بابام نمی‌ترسی.
در کمال تعجب عمو گفت: خب دیگه هم‌و ببوسید خواستگاری کامل بشه.
بابا معترض و خندون گفت: ماهان؟
از هم جدا شدیم و رادمان رو به بابا به لبش زد و بعد به حالت التماس کف دست‌هاش‌و روی هم گذاشت که سعی کردم نخندم.
بابا نگاه کوتاهی به مامان که آروم یه چیزی بهش می‌گفت انداخت و بعد گفت: چون پدرزن خوبی هستم اجازه میدم داما…
اما هنوز حرفش‌و کامل نکرده بود که رادمان چرخوندم و بلافاصله لبم‌و شکار کرد که از خجالت لپ‌هام گل انداختند و همه با خنده بازم دست زدند.
بوسه‌ی عمیقی زد و جدا شد که وجودم غرق لذت زد و سرم‌و به زیر انداختم و به حلقه‌ای نگاه کردم که توی انگشتم فریاد میزد” آهای آرام رادمنش، دیگه رسما مال یکی شدی، مال یکی که همه‌ی دنیاته و مرد زندگیت و البته حسابی شر و شیطون”
یه دفعه زیر زانو و گردنم‌و گرفت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم و گردنش‌و سفت چسبیدم.
قدم برداشت.
– خب حضار گرامی من دارم میرم عروسم‌و ببرم شام بدم اگه میاین بیاین بریم.
با خنده و حرص مشتم‌و بهش کوبیدم.
– بذارم پایین.
با سرخوشی خاصی گفت: باید همینجا باشی عروسم، عروسکم.
خندیدم و دیوونه‌ای نثارش کردم.
چندین سال دیگر، من بوسه میزنم به دست های چروک شده‌ات …
به چین روی پیشانی و کنار چشمت،
به سپیدی کنار شقیقه‌هایت …
به این دست لرزان …
من متعهدم به این تصویری که از تو ساخته‌ام،
نمیدانی! آخ تو نمیدانی عزیزِ جانم!
چندین سال دیگر،
اینجا …
میان سینه‌ام …
تو زیبا ترین پیرمرد ِ دنیایی …!
” سیده فاطمه حسینیان ”

********

وای خدا این پارت عالی بود نه م بود

رادمان چقدر قشنگ و عالی از آرام خواستگاری کرد ایول به رادمان خودمون

 چقدر عاشقانه وای خدا نمیتونم توصیفش کنم چقدر خوشحال شدم

باورم نمیشه تو قطار شهر بازی خواستگاری کرد وای خدا


پیشنهاد ویژه آهنگ عاشقانه امو بند بهترین اتفاق زندگیم گوش بدین چقدر بهش میخوره












(پیشنهاد می کنم پارت های امشب و با یه آهنگ عاشقانه بخونید)


آرام:



یه لحظه هم نمی‌شد که نگاهم نچرخه.
چون نمی‌دونستم کی سوپرایزش‌و نشون میده حسابی استرسم گرفته بود.
شهربازی هم نگم که چقدر شلوغ بود.
نگاهم به نفس افتاد که واسه چند لحظه از وضعیتش چشم‌هام گرد شدند.
این‌و باش! رفته رو کول رایان که چی بشه؟
طعنه زدم: ننه پات درد گرفته؟
بهم نگاه کرد و مغرورانه گفت: عزیزم حسادت چیز خوبی نیست که بخاطرش به دوستت طعنه بزنی، راهت‌و ادامه بده.
حرص وجودم‌و پر کرد.
– نه رایانم؟
یکی از رون‌های نفس‌و ول کرد و دستش‌و بالا برد.
– توروخدا من‌و وسطتون نندازید.
دست رادمان دور گردنم حلقه شد و به خودش فشارم داد.
با خنده گفت: خب تو هم بپر بالا، نوکرتم هستم.
با اینکه از خدام بود گفتم: من حسود نیستم عزیزم؛ تازشم دو جفت پای سالم دارم‌.
چشم‌هام‌و کمی ریز کردم و انگشت اشارم‌و طرفش گرفتم.
– تو سوپرایزت‌و نشونم بده.
با دستی که دور گردنم حلقه بود لپم‌و کشید.
– صبر داشته باش جیگرم.
– اصلا تو این شهربازی چی می‌تونه به غیر از وسیله سوار کردنم سوپرایزت باشه؟ نکنه می‌خوای قایق سوارم کنی بعد بندازیم تو آب و بگی، دی دینگ سوپرایز!
هم صدای خنده‌ی خودش و هم خنده‌ی رایان بلند شد.
فکم‌و گرفت و گونم‌و محکم بوسید که زدمش و فکم‌و ماساژ دادم.
– اونوقت که دیگه باید خودم‌و مرده فرض کنم.
بازم زدمش و با حرص گفتم: خوبه که می‌دونی پس بگو.
همون‌طور که به سمتم رو به پایین خم بود گفت: نه عشقم، نمیگم.
رایان: صبر داشته باشه بابا بیچاره رو دیوونه کردی دیگه سوپرایزت نمی‌کنه‌ها!
نیم نگاهی بهش انداختم.
– تو نفست‌و حمل کن داداشی.
با خنده و حرص لگدی به کفشم زد که خندیدم.
دست رادمان‌و از دور گردنم برداشتم و همینطور که راه می‌رفتیم رو پنجه‌ی پام وایسادم و گونه‌ی رایان‌و بوسیدم.
– عشق آبجیتی.
خندید و تا اومد کاری بکنه نفس ضربه‌ای بهم زد.
– نبوسش.
متقابلا زدمش.
– داداشمه دوست دارم.
اون دوتا هم فقط خندیدند.
– خواهر شوهر بی‌ریخت.
– عروس دست پاچلفتی.
بعدم ادای هم‌و درآوردیم و نگاه از هم گرفتیم.
خنده‌ی اون دوتا تمومی نداشت.
رادمان: خدا بهت رحم کنه داداش؛ ازدواج کنی این دوتا همش دعوا می‌کنند بعد میان سر تو غر می‌زنند.
قیافش زار شد.
– چقدر وسط اینا گناه دارم می‌بینی؟
– نه داداشم تو طرف من‌و بگیر اونوقت اگه نفس بخواد اذیتت کنه حمایتت و بیچارش می‌کنم.
نفس: من‌و عصبی نکنا وگرنه میام پایین یه مشت حواله‌ی صورتت می‌کنم.
رایان بلند و با خنده گفت: عه بسه دیگه! ناسلامتی دوتاییتون کسایی بودید که جونتون‌و واسه هم می‌دادید.
هم زمان با هم نگاه از هم گرفتیم و غیر عمد و غیرقابل پیش بینی باهم گفتیم: الانشم همینطوره.
واسه لحظه‌ای با ابروهای بالا رفته به هم نگاه کردیم و خنده‌ی اون دوتا شلیک شد…
با تعجب از رادمان که بالای پله‌ها با یکی داشت حرف میزد نگاه گرفتم و گفتم: چرا هیچ کسی نیست؟ حتما قطارش خرابه.
رایان شونه‌ای بالا انداخت.
– رادمان که رفته صحبت کنه.
با پایین اومدن رادمان بهش نگاه کردیم.
– بریم.
گیج و متعجب گفتم: یعنی چی که بریم؟ اگه کسی نیست پس قطارش‌و راه ننداختند!
– تازه روشنش کردند، تا مردمم بیان و بفهمن یه کم دیگه می‌شه، صحبت کردم گفتند اشکالی نداره خودمون چهار تا باشیم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– اینکه خیلی خوبه وقتی یه چیز ترسناک دیدم راحت می‌تونم جیغ بکشم.
بعدم در مقابل نگاه خندونش از کنارش گذشتم و بالا رفتم.
تقریبا ابتدای قطار نشستیم؛ من و رادمان جلوتر از اون چهارتا.
به تونل غرق در تاریکی رو به روم خیره شدم.
صدای ناله کنان نفس‌و شنیدم.
– رایان من می‌ترسم می‌دونی که از تاریکی وحشت دارم.
هردومون چرخیدیم.
بغلش کرد.
– تا کنار منی از چی می‌ترسی هوم؟ تازشم راه بیوفته چراغ روشن می‌شه دیگه.
سرش‌و تو بغل رایان پنهان کرد.
– پس هروقت روشن شد صدام بزن.
آروم خندیدیم.
از بچگی فوبیای تاریکی داره.
با حرکت قطار درست سرجامون نشستیم.
دستم تو هردو دست رادمان اسیر شد.
نمی‌دونم چرا حس می‌کردم استرس داره.
خندون گفتم: می‌ترسی؟
با خنده گفت: منی که همیشه تو دل شیر بودم از این تیکه راه تاریک و پر از موجودات ترسناک الکی بترسم؟
خندیدم و سرم‌و روی شونش گذاشتم.
قطار وارد تونل شد که یه دفعه چراغ‌های قرمز روشن شدند.
صدای رایان‌و شنیدم.
– وضعیت روشنه.
گهگاهی عروسک‌های ترسناک پایین میومدند و گاهی هم بیش از حد ترسناک بودن یا یه دفعه‌ای اومدنشون من و نفس جیغ می‌کشیدیم و اون دوتا هم می‌خندیدند.
به جایی رسیدیم که دیگه عروسکی سر و کلش پیدا نشد و یهو قطار وایساد.
با اخم نگاهم‌و چرخوندم.
– یه دفعه چی شد؟
خونسرد گفت: چیزی نیست؛ نگران نباش.
بازم به حرکت دراومد که نفس حبس شدم‌و رها کردم.

**************

اخی  چقدر خوشه این رمان خدایی


فقط رادمان و آرام عشقه





رمان معشوقه ی جاسوس پارت 300


رایان:

کلت و از توی داشبورد برداشتم و در صندوق عقب و باز کردم که صدا جیغ و هق هق هاش واضح شد.

گرفتمش و بیرونش کشیدم.

به زور جلوی ماشین کشیدمش و وسط جاده خاکی پرتش کدرم.

کلت مسلح کردم و سمتش گرفتم.

با هق هق  گفت: تورو خدا بذار برم.

لگدی بهش زدم و فریاد کشیدم: تو مگه خدا رو هم می شناسی آره؟

دستش و به پهلوش گرفت.

_ بذار برم قول میدم دیگه جلوت آفتابی نشم.

بی توجه بهش واسه یه ذره کم کردن از عصبانیت درونم به کنارش شلیک کردم که جیغی کشید و دست هاش  و روی گوش هاش گذاشت.

از عصبانیت نفس نفس می زدم و کل تنم کوره ی آتیش بود.

_ به چه جرئتی به من بگو به چه جرئتی همچین غلطایی کردی؟

بهم نزدیک شد و هق هق کنان پام گرفت.

_ بذار برم رایان  غلط کردم.

با پا به عقب پرتش کردم و بازم کلت و سمتش نشونه گرفتم.

خالد: ارباب کشتنش به نفعتون نیست.

هر لحظه نزدیک بود انگشتم ماشه رو بیشتر فشار بده.

با گریه گفت: می خوای من و بکشی؟ بکش اما این و بدون که اگه اینکار رو بکنی اون نفس کنار یه قاتل زندگی  نمی کنه.

داد کشیدم: ببند دهنت و اسم نفس و روی زبون کثیفت نیار.

متقابلا داد کشید: پس خودت چی بودی ؟ ها؟ با اینکه هر روز ما رو با شلاق سیاه و کبود می کردی بی گناه و پاکی؟ اینکه همه رو تحقیر می کردی چی؟

نفس ن سکوت کردم.

_ ارباب؟

کلت محکم توی دستم گرفتم و دندون هام و روی هم فشار دادم.

چشم هاش و بست و نفس ن آب دهنش و قورت داد.

لحظه به لحظه نفس و به یادآوردمصداش و توی گوشم چهرش و جلوی نگاهم.

حالا اون تیکه کلت واسم سنگین شده بود.

در آخر کلت و پایین بردم.

_ فقط بخاطر نفس ولت می کنم.

سریع چشم باز کرد.

با فکر قفل شده ادامه دادم: اما اگه یه روزی چشمم بهت بیوفته می کشمت.

این و گفتم و ماشین و دور زدم.

_ بشین خالد.

_ اما ارباب اگه اینجا ولش

در رو باز کردم.

_ بخواد زنده بمونه تا شهر پیاده میره.

بعدم نشستم و کلت و کنارم انداختم.

آرنجم و به در تکیه دادم و دستم و توی موهام فرو کردم.

چشم هام و بستم تا دیگه چشمم بهش نیوفته و آروم تر بشم و نظرم عوض نشه.


**********

آرام:


افشین با اشاره ی رادمان کنار خیابون نگه داشت.

_ آدرس میگم واسش بفرست بیاد اینجا فعلا نمیریم خونه.

نفس: یه آدرس واست می فرستم بیا اونجا ما اونجاییم.

_ .

معترضانه گفت: رایان.

یه دفعه  رادمان گوشی و از دستش چنگ زد و عصبی گفت: برادر بزرگترت داره میگه بدون مخالفت میای اینجا رایان.

_

عصبی تر گفت: همین که گفتم بخدا نیای مامانت و در جریان می ذارم.

این و گفت و قطع کرد.

با اخم های شدید در هم آدرس و واسش فرستاد و گوشی و به نفس برگردوند.

_ گفت میاد؟

_ باید بیاد.

این و گفت و در رو باز کرد وپیاده شد.

نفس : میگه ولش کرده به نظرت راست میگه؟

کلافه گفتم: نمی دونم نفس نمی دونم.

در رو باز کرد.

_ منکه انگار دارم خفه میشم.

از ماشین پیاده شد و بهش تکیه داد.

رادمان از آخر ماشین به اولش و برعکس رژه میرفت.

دعوا نکنه باهاش خوبه غیرت برادریش حسابی گل کرده.

آخ رایان دیوونه چرا اینقدر دنبال شری؟

با پام کف ماشین ضرب گرفتم و انگشت هام و روی رونم کوبیدم.

کت رادمان کنارم پرت شد که نگاهم به سمتش رفت.

_ کتت و بپوش سرما می خوری.

اما توجهی نکرد.

پوفی کشیدم.

حتما باید به خوشیمون یه گندی زده بشه.

پاهام و روی صندلی آوردم و کف ماشین خوابیدم اما یه چیز کوچیک توی کمرم فرو رفت  که از دردش صورتم جمع شد.

کت و از زیر کمرم بیرون کشیدم و نگاهی بهش انداختم.

کجاش رفت تو کمرم؟

جیب های جلوش و گشتم که فقط یه خودکار پیدا کردم.

سراغ جیب داخلیش رفتم که دستم به یه جسم متوسط چوبی خورد.

بیرونش آوردم که جعبه ی خوش نقش و نگاری و دیدم.

با کنجکاوی درش و باز کردم اما با چیزی که دیدم دستم و محکم روی دهنم گذاشتم و با چشم های گرد شده با شتاب نشستم.

سریع حلقه رو در آوردم و با ذوق خندیدم.

نکنه این واسه منه؟ وای خدایا خیلی خیلی خوشگله خیلی زیاد.

صدای داد رادمان از جا پروندم.

_ نه نه نه.

تند به سمتش چرخیدم که یه دفعه جعبه  و حلقه از دستم چنگ زده شد.

لگدی به ماشین زد و باز فریاد کشید: نباید می دیدی نباید.

بی توجه به عصبی بودنش سریع از ماشین بیرون اومدم.

انگشت هام و توی هم قفل کردم وجیغ خفه ای کشیدم.

_ می خواستی ازم خواستگاری کنی؟

هر چی توی دستش بود رو توی ماشین پرت کرد و بازم لگدی به ماشین زد.

_ لعنت بهت رایان.

یقش و گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.

از ذوق و هیجان رو پا بند نبودم.

_ امشب می خواستی بهم بدیش؟

دو طرف صورتم و محکم گرفت و دندون هاش و روی هم فشار داد.

نفس : چه خبره؟

سریع از رادمان جدا شدم.

با دو خودم و بهش رسوندم.

یه دستش و بالا گرفتم و زیرش چرخیدم و بعد محکم بغلش کردم.

همون طور که بالا و پایین می پریدم گفتم: رادمان واسم حلقه خریده می خواسته ازم خواستگاری کنه.



رمان معشوقه ی جاسوس پارت 301


به زور از خودش جدام کرد و پوزخندی زد.

_ این الان چه خوشحالی ای داره وقتی فهمیدی و  سوپرایزت پر پر؟

هیجانم به کل خوابید و تازه متوجه عمق اتفاقی که افتاده شدم.

رادمان بازم لگدی به ماشین زد.

_ به همه چیز گنده زده شد کلی برنامه چیده بودم.

به سمتش چرخیدم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم: اشکال نداره الانشم سوپرایز شدم.

چشم هاش و بست وچندین بار دستش و به پیشونیش کشید.

به سمتش رفتم.

_ اشکالی نداره.

چشم باز کرد و تشر زد: داره خیلی هم داره همشم زیر گور اون رایان احمق بلند می شه خوبه بهشم گفته بودم می خوام امشب چیکار کنم.

نفس با حرص گفت: درست صحبت کن مطمئن باش تو هم اگه تو همچین موقعیتی قرار می گرفتی همین کار رو می کردی اصلا شایدم بر خلاف رایان سوگل و می کشتی.

اخم هام به هم گره خوردند و تند به سمتش چرخیدم.

_ تو هم بفهم چی داری میگی.

با اخم های درهم دست به سینه نگاه ازم گرفت.

نفس عصبی کشیدم.

_ چیزیه که شده رادمان نمی شه به عقب برگشت این چیزا مهم نیست مهم اینه که باهم ازدواج کنیم.

بعدم توی ماشین نشستم و در رو بستم.

نگاهم به افشین خورد.

با کمی مکث سرم و بین دو تا صندلی بردم و بعد از یه نگاه به رادمان که روی کاپوت نشسته بود و یه دستشم توی موهاش فرو کرده بود گفتم: افشین؟

به سمتم چرخید.

_ بله خانم؟

با کنجکاوی که داشت مغزم و می خورد گفتم: رادمان می خواست چجوری سوپرایزکنه؟

سریع نگاه ازم گرفت و سرفه ای کرد.

چشم هام و کمی ریز کردم.

_ افشین؟ جوابم.

کتش و پایین کشید.

_ مجبورم نکنید خانم نمی تونم بگم.

تهدیدوار گفتم: افشین؟

معترض گفت: خانم نمی تونم بگم.

اینبار طاقتم طاق شد و یقش و گرفتم.

_ بگو.

یه دفعه رادمان سریع ماشین و دور زد و از در باز اونطرف زود نشست و به عقب پرتم کرد که    یقه ی افشین  از دستم در رفت.

با حرص گفت: افشین لو ندادی که؟

_ نه آقا به هیچ وجه.

بین بازوهاش محکم فشارم داد که دادم ودر آورد.

_ حداقل بذار یه سوپرایز بمونه واست دیگه گند نزن به این یکی.

مشتم و بهش کوبیدم.

_ دیگه دیدم که حلقم و دستم کن خیلی خوشگله.

_ الان نه به وقتش.

ضربه ای به دستش زدم.

_ سوپرایز نمی خوام حلقم و می خوام.

صداش پر از خنده و حرص شد.

_ آرام من الان اعصاب درستی ندارم نخندونم بذار  عصبانیتم واسه اومدن رایان بمونه ابهت داداش بزرگ  بودنم نیوفته.

یه ابروم بالا پرید.

به سمتش چرخیدم اما متوجه عقب ماشین شدم.

خالد پشت ماشین وایساد و رایانم بلافاصله پیاده شد که نفس به سمتش دوید.

_ اومد.

خواست بره که نذاشتم.

_ داداشم و بزنی میزنمت.

تو صورتم خم شد.

_ داداش خودمه هر کار می خوام می کنم.

بعدم کنارش نشوندم و تند از ماشین پیاده شد.

هم زمان با بیرون اومدنم داد زدم: رادمان.

با قدم های تند خودش و به رایان رسوند و بلافاصله یقش و گرفت و به ماشین کوبیدش.

داد زد: دختره رو کجا بردی؟

سعی کرد یقش و آزاد کنه و متقابلا داد زد: به نفس گفتم ولش کردم.

بازوی رادمان و کشیدم.

_ رادمان ولش کن.

اما توجهی نکرد و غرید: بخاطر توی از خود راضی و کارای احمقانت که هیچ کنتزلی رو خودت نداری گند زده  شد به برنامه ی امشبم و آرام همه چی و فهمید.

چهره ی هر دوشون واقعا عصبی و بد بود.

ناخونم و گاز گرفتم.

وای خدا.

فک رادمان و گرفت و با فکی قفل شده گفت: به من چه؟ چرا بی اصول بازی خودت و به من می چسبونی؟ خودت بی عرضه بودی و نتونستی پنهون نگهش داری.

با مشتی که رادمان تو صورتش فرود آورد هینی کشیدم و با ناباوری دستم و روی دهنم گذاشتم و جیغ نفس به هوا رفت.

یه دفعه رایان مثل ببر زخمی به سمتش هجوم برد و به عقب انداختش که جیغ زدم : خیابونه رایان.

قبل از پرت شدنش توی خیابون افشین سریع گرفتش.

رایان دستی به گردنش کشید و دندون هاش و روی هم فشار داد.

نفس وسطشون وایساد و داد زد: بسه.

با یه نفس عمیق ادامه داد : خواهش می کنم بسه.

رو به افشین و خالد عصبی گفتم:  شما دو تا واسه دکور اینجایید؟

اما حرفی نزدند.

رادمان چشم بسته و دست به کمر نفس ن گفت: من فقط به فکر توعه احمقم حالا که بابا نیست بیشتر باید هوات و داشته باشم.

رایان با نفس نفس خیره نگاهش کرد.

_ من برادر بزرگترتم رایان اگه عصبی میشم فقط بخاطر اینه که نگرانتم دوست دارم بفهم این و.

یه دفعه رایان به سمتش رفت که از اینکه باز بخواد دعوا کنه دلم هری ریخت اما بر خلاف تصورم به سمت خودش کشیدش و محکم بغلش کرد که لبخندی روی لبم نشست.

رادمان دستش و محکم روی کمرش کوبید و همونجا نگهش داشت.

_ تنها صلاحت و می خوام رایان.

_ معذرت می خوام داداش.

رادمان آروم تر لب زد: منم معذرت می خوام.

چقدر عشق بین دو تا برادر قشنگ و تماشاییه.

از هم جدا شدند و رادمان یه بار آروم به گونش زد و دستش و چند ثانیه روی صورتش نگه داشت و در آخر به سمتمون  چرخیدند.

هممون همون طور بی حرف بهشون نگاه کردیم.

رادمان: میریم شهربازی.

رایان با نگاه سوالی گفت: مگه نگفتی همه چی و فهمیده؟

با شیطنت نیم نگاهی بهش انداخت.

_ این یکی و نفهمیده.

چه زودم عصبانیتشون فروکش شد انگار آغوش برادرانه کار ساز بود.

مشکوک گفتم: چه خوابی برام دیدید؟

رایان نگاه بدجنسی بهم انداخت و بعد در ماشین و باز کرد.

نگاه ازم گرفت و رو به نفس دستش و دراز کرد و گفت : بیا بشینیم نفسم.

نفسم از خدا خواسته با قدم های تند به سمتش رفت.

تا وقتی رادمان به ماشین نزدیک بشه و درش و باز کنه با چشم های ریز شده نگاهش کردم.

با لبخند شرورانه ای گفت: بشین خانمم باید بریم.

همون نگاهم و روش ثابت نگه داشتم و به سمتش رفتم.


***************


رادمان اوه چقدر عصبی شد رایان زد وای سوپرایز خواستگاریش ارام فهمید یعنی در حد المپیک ضد حال خورد

اخی چقدر صحنه قشنگ بود رادمان چقدر داداش کوچیکش دوس داره فقط اون صحنه که همو بغل کردن عالی بود






این پارت با اهنگ قرص قمر 2 بهنام بانی گوش کندی


************************

رمان معشوقه ی جاسوس پارت 310


روی زمین گذاشتم که بلافاصله شاسخینم و بغل کردم و مثل دختر بچه های ذوق کرده چشم هام و بستم و کمی خودم و تاب دادم که خنده ی رایان و در آوردم.

_ داداش؟

با صدای رادمان چشم باز کردم و چرخیدم.

رایان : جونم؟

_ اون بالاها خوش بگذره من و آرام میریم یه کم دو تایی خلوت کنیم.

آرام مشتش و بهش کوبید و بعد از اینکه چشم غره ای بهش رفت رو به رایان گفت: منظورش اینه که دوتایی  میریم می گردیم.

رادمان با خنده گفت: تو منحرف فکر می کنی نه بقیه.

لگدی بهش زد و رو  به من با لبخند عمیقی گفت: ببینمش؟

جلوی خودش گرفتمش.

_ خوشگله نه؟

_ آره مامانی کوچولوی من.

لبم و جمع شد و با حرص نگاهش کردم.

خندید و رو به رایان گفت: وقتی اومدید پایین به رادمان زنگ بزن.

رایان سری ت داد.

با حرکت ناگهانی کابین سریع پام و عقب تر گذاشتم تا تعادلم حفظ کنم.

_ یعنی چرخ و فلک خالی می چرخه؟

با شیطنت گفت: چرخ و فلک امشب در اختیار ما دوتاست تا بریم.

با ذوق  موهام و پشت گوشم بردم.

_ که اینطور.

رو سکو نشستم و شاسخین و گوشه ای گذاشتم و باکس و برداشتم.

کنارم نشست و دستش و پشت سرم گذاشت و پا روی پا انداخت.

با ذوق در جعبه رو باز کردم.

گلبرگ هاش اولین چیزی بودند که توجه رو جلب می کردند.

یه ساعت شنی خیلی خوشگل یه شیشه ی پر از کاکائو و یه شیشه ی کوچولویی که یه کاغذ توش بود و یه دسته گل رز قرمز.

اون شیشه کوچولو رو برداشتم و کاغذ توش و در آوردم.

یه متن داشت.

* ارباب خوشگل من تویی*

به خنده افتادم اما زود دستم و روی دهنم گذاشتم و به رایان که خندون نگاهم می کرد نگاه کردم.

_ جدی؟

تو صورتم خم شد.

_ چرا که نه اما با این تفاوت که من برده ی تو نیستم.

دستم و پایین بردم.

_ اینکه صد البته تو خودت یه  پاک اربابی.

لپش و کشیدم.

_ ارباب.

خندید و سرم و تو بغلش کشید و بوسه ای بهش زد.

در جعبه رو بستم و کنار شاسخین گذاشتم.

کابین رو بالاترین نقطه وایساده بود و شهری که زیر پام بود با نورهای گوشه و کنارش حسابی خودش و  تماشایی  کرده بود.

با پخش شدن آهنگ قرص قمر 2 قر ریزی توی کمرم اومد که بشکنی زد و کمی شونم  و ت دادم.

دو دستش و روی لبه های کابین گذاشت و انگار که تو خونه ی خالش نشسته لش افتاد.

_ یه کم واسم برقص.

دست هام و توی هم قفل کردم و با لبخند پر خجالتی نگاه ازش گرفتم و نوچی گفتم.

سرش و کج کرد.

_ بلند شو.

خندون و پر خجالت ضربه ای بهش زدم.

_ نگو خجالت می کشم.

صدای دست و هوهایی پایین چرخ و فلک نظرم و به پایین جلب کرد که دیدم کلی دختر ریختند دارند می رقصند .

با خنده گفتم: اینا دیگه چقدر خوشند خوبه نمی فهمند و اینجوری هم می رقصند.

_ از کجا معلوم شاید ایرانی باشند.

به کمرم زد.

_ تو هم واسه من برقص بلند شو اینجا جز من و تو و خدا کسی نیست وقتی ازدواج کنیم هفته ای یه بارم شده باید واسم برقصی تازشم یکی از خدمتکارا رو میارم رقص عربی بهت یاد بده قشنگ بلرزونی.

با حرص و خنده هر دو دستم و به ترتیب بهش کوبیدم.

_ بیشعور.

در حالی که سعی می کرد نخنده با حرکت دست گفت:

_ بلند شو الان آهنگ تموم می شه.

ایشی گفتم و به اجبار بلند شدم.

خندون نالیدم : رقصم نمیاد.

بیشتر لش افتاد و خیره بهم گفت: منتظرم خانمم.

نچی زیر لب گفتم و یه کم دستم و ت ددم اما نتونستم به خنده افتادم.

_  بخدا خندم می گیره.

معلوم بود خودشم خندش گرفته.

_ نخند برقص.

_ اصلا یه لحظه صبر کن اینجوری نمی شه.

شالم و روی شونم انداختم و موهام و باز کردم که تا پایین کمرم رسید و نگاهش تا آخر موهام کشیده شد.

یه نگاه به آسمون انداختم.

_ خدایا رایان آخرش محرمم می شه.

دو دستم و به هم گذاشتم.

_ دورت بگردم بهت قول دادم وقتی میریم ایران عاق میشم تازشم اونوقت دیگه رایان محر.

بوسی هم براش فرستادم.

رایان با خنده گفت: منم امشب از خدا عفو مهلت گرفتم.

خندون و سوالی نگاهش کردم.

_ تو دیگه چرا؟

خندید و قضیه رو پیچوند.

_ اینقدر حرف زدی آهنگ داره تموم میشه صبر کن زنگ بزنم دوباره بذارتش.

_ خب پس می شینم.

همون طور که گوشیش و از جیبش در میاورد پاش و جلوم گرفت.

_ نخیر وایسا.

زنگ که زد چند ثانیه ی بعد آهنگ از اولش پخش شد.

اینبار دست به سینه لش افتاد.

_ میدون دست توعه خانمم شروع کن.

نفس عمیقی کشیدم و موهام پشت کمرم انداختم.

عزمم که جمع کردم همراه با تابی که به کمرم دادم  شروع کردم.

اولاش که همراه آهنگ می خوندم سعی می کردم به رایان نگاه نکنم و هر لحظه نزدیک بود بخندم و وایسم اما کم کم به قول معروف  گرم شدم و اینبار خیره به خودش با آهنگ می خوندم  و اونم با احساس و لبخند خاصی تماشام می کرد.

به یه قسمت از آهنگ که رسید خودشم خوند.

_ جان جانتو شدی لیلی این خونه جان جان با تو دل  صد تای مجنونه جان جان دو تا همزادیم و دیوونه جان جان  شدی شیرین به تو دل دادم جان جان من خودم صد تای فرهادم جان جان همه ی قلبمو بهت دادم.







(پارت اول و با آهنگ نفس جان میثم ابراهیمی بخونید و پارت دوم رو با آهنگ  قرص قمر 2 بهنام بانی عالی میشه)


رمان معشوقه ی جاسوس پارت 309


دیدمش که  از پشت حصار بیرون اومد و با لبخند دل لرزونی بهش تکیه داد.

بی اختیار سرجام وایسادم.

اونقدر اشک توی چشمم جمع شده بود که دیدم و تار می کرد.

با یه پلک زدن دو قطره روی گونم چکید.

کنترل توی دستش و چرخوند و با کمی مکث بلند گفت:

i want you know that i love you more than my life

( می خوام بدونی بیشتر از جونم (زندگیم) دوست دارم)

دستم و روی دهنم گذاشتم و هم زمان با ریختن اشک هام  خندیدم.

هر کی دورمون بود صدای دستش بلند شد.

نگاه پر اشکم و چرخوندم.

علاوه بر خودم مردمم ذوق داشتند اونا واسه من خودم واسه خودم.

ذوق داشتم که توی زندگیم یکی و دارم که همچین دیوونه بازی ای واسم بکنه و بره یه چرخ و فلک و ببنده.

حرفش لذت داشت زیادی لذت داشت آرامش داشت. آروم بودم اما قرار نداشتم.

درسته که این کلمه رو زیاد ازش شنیدم اما به این روش.

نه و همین باعث میشه که بی اختیار بغضم بشکنه و به گریه بیوفتم.

حالا برعکس اون روز من آرام واسه خواهرش سرخوش بود و لبخند از روی لبش نمی رفت.

رایان یه کم جلو اومد و دست هاش و باز کرد و با انگشت هاش و حرکت لب اشاره کرد (بیا) .

تازه یادم افتاد که چقدر ازش دورم و واسه رسیدن زودتر بهش با گریه تا تونستم تند دویدم و دست هام و منتظر پیچیدن دور کمرش از هم باز کردم.

همین که بهش رسیدم قبل از اینکه بذاره من تو بغلش برم خودش تو بغلش کشیدم و دو دور چرخوندم که  دست هام و دور گردنش حلقه کردم و صدای هق هقم و  توی شونش خفه کردم.

وایساد اما  روی زمین نذاشتم و دستش و توی موهایی که حالا  با افتادن شالم تو دسترسش بودند  فرو کرد و نفس هاش توی موهام پخش شد.

حلقه  ی دستم و محکم نر کردم و با گریه لب زدم: عشق دیوونه ی من تو بخاطر من به چرخ و فلکم رحم نکردی؟

صدای خنده ی آرومش توی گوشم رها شد.

_ من بخاطر توی نیم وجبی هر کاری می کنم.

اشک های لج بازم بیشتر واسه پایین اومدن حریص شدند.

موهای کنار صورتم و جمع کرد و بوسش به شقیقم این دل عاشق و بیشتر لرزوند.

بر  خلاف اینکه فکر می کردم تو خوانندگی افتضاحه با صدای فوق العادت آروم لب زد: نفس جان من.درد و درمان من.

از ذوق و تصور قبلنم نسبت به خواننده بودنش میون گریه آروم خندیدم.

_ گیسوی پریشان تو دریاست صورت ناز تو چشم بی تاب تو حتی خیال تو خوابت و زیباست.

همین که پاهام و روی زمین گذاشت دقیقا همین آهنگ از اولش از بلندگوی پشت سرم پخش شد.

فینی کشیدم و لبم و که بخاطر اشک هام خیس شده بود رو با پشت دست تمیز کردم.

بعد از اینکه شالم و روی سرم انداخت دو طرف صورتم و گرفت و بی حرف با لبخند روی لبش به چشم هام زل زد.

بازم بغضم گرفت.

با افتادن پارچه سریع  بهش نگاه کردم اما با چیزی که دیدم دو دستی روی دهنم نشست و از حیرت با بغض چشم های گشاد شده خندیدم.

مردمم که از قبل بیشتر شده بودند دست و سوت زدند و چند نفر بلند گفتند : WOW

کلی بادکنک قرمز داشت پایین میومد و اطرافمون و پر می کردند.

همونطور که تو همون حالت دور خودم می چرخیدم با خنده گفتم:  تو چی کار کردی رایان.

از پشت بازوهام و گرفت که بهش نگاه کردم.

به طرفی اشاره کرد که نگاهم به سمتش چرخید.

با دیدن اینکه یکی از کابین ها رو با کلی گل رز قرمز تزئین کرده واسه سومین بار حیرت  زده شدم.

اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم از ته دل جیغ بزنم تا شاید یه کم از هیجان درونم خالی بشه.

مچم و گرفت و از بین بادکنک ها به جلو کشیدم.

متوجه پروژکتور بزرگی که کنارش به لب تاب بود شدم.

کمی نزدیک کابین مچم و ول کرد و دستگیره ی دروش و گرفت.

_ چشم هات و ببند.

خندیدم.

_ بازم؟

با شیطنت سرش و کمی کج کرد و چشمکی زد.

خندیدم و چشم هام و بستم.

اونقدر لبخند روی لبم بود که گونه هام درد گرفته بودند.

چیزی نگذشت که گفت : باز کن.

نفس عمیقی کشیدم و چشم باز کردم.

با دیدن یه باکس قرمز مشکی و یه شاسخین سایز متوسط سفید  با پیرهن و پاپیون قرمز بی اراده جیغی کشیدم و دست هام و مجکم روی لب هام گذاشتم.

_ وای خدا رایان.

با پا بادکنک ها رو کنار زدم و تند به سمتش رفتم.

همین که بهش رسیدم تو بغلش پریدم و پاهام و دور کمرش حلقه کردم که خندید  و محکم  بین بازوهای مردونش گرفتم.

گردنش و و محکم بغل کردم و از لای دندون هام گفتم: لعنتی باورم نمیشه که اینکارا بلد باشی.

بعد گونش و محکم بوسیدم.

سر عقب بردم تا لبش و ببوسم انا نذاشت.

_ الان نه الان می خوایم بریم رو هوا.

خندون و سوالی نگاهش کردم.

یه نگاه به عقب انداخت و بلند گفت:

Turn on the ferris wheel And put the  songs on the laptop

 ( چرخ و فلک و روشن کن و آهنگهای توی لپ تاپ رو بذار)

بعد همون طور که تو بغلش بودم توی کابین رفت و درش وقفل کرد.


**********


رایان کلک خواننده بود رو نمیکرد








رمان معشوقه ی جاسوس پارت 308


پوفی کشیدم و خیره به چرخ و فلک  به اون سمت رفتم.

بهش که نزدیک تر شدم تازه فهمیدم یه پارچه ی نسبتا بزرگ از نصفش به پایین اومده و اشکال روش تابیده می شند.

چشم هام از تعجب کم مونده بود از حدقه در بزنه.

یعنی چی آخه؟ مگه مردم نمی خوان سوار بشن؟ خب اگه نمی خواستید بلیطش و نمی فروختید  چرا پارچه کشیدید؟ کی همچین پارچه ی بزرگی و خریده وصل کرده بهش .جلل خالق مردم چه کارایی می کننا دیوونند.

عده ای اطراف وایساده بودند و داشتند اشکال روی پارچه رو می دیدند.

یه کم دور ازش وایسادم تا واضح تر بتونم تماشا کنم.

صدای آهنگ لایتی هم به گوشم می رسید.

یه دفعه دیگه نوری روی پارچه تابیده نشد.

فکر کردم تموم شد و خواستم گوشه ای وایسم تا رایان  برسه اما بازم شروع شد که این دفعه نوشته هایی پابند موندنم کردند نوشته هایی که به طور عجیبی فارسی بودند و تیکه تیکه اسلاید می شدند.

* عذاب کشیدی.تحقیر شدی.دلتنگ خانوادت شدی. اما با همه ی این درد و و رنج هایی که بهت دادم بازم عاشقم شدی و واسه درست شدنم جنگیدیتنهام نذاشتی.

دو دستم و روی قلبم گذاشتم.

نمی دونم چرا بیشتر تپش گرفته بود.

اون نوشته هایی که می دیدم اونقدر به من نزدیک بودند که فکر می کردم خطاب به من داره گفته می شه.

* از بین تموم کسایی که توی عمارت بودند شاید واسه این تنها عاشق تو  شدم که بر خلاف همه می خواستی  رحم و مهربونی و یادم بیاری و از درد و رنج گذشتم بکشیم بیرون شاید واسه این عاشقت شدم چون فقط تو خوبی  درونم می دیدی و درکم می کردی تو اولین کسی بودی که در برابرش کوتا میومدم و نمی خواستم تنبیهش کنم.

حالا درست حسابی نمی تونستم نفس بکشم.

هراسون نگاهم و به دنبال رایان چرخوندم.

اینا یعنی چی؟ یعنی چی خدا؟

با دستی که بی دلیل خفیف می لرزید گوشیم و برداشتم و به رایان زنگ زدم.

اونقدر بوق خورد تا خودش قطع شد.

نگاه پر اشکم و بازم به چرخ و فلک دوختم.

* اگه تو نبودی هیچوقت مامانم و پیدا نمی کردم اگه نبودی اون زندگی سرد و بی رحمم هنوزم ادامه داشت تو  من و ساختی نفس.

دو دستم روی دهنم نشست و بغض عجیبی تو گلوم سنگینی کرد.

نگاهم و چرخوندم و با بغض داد زدم : رایان؟

نگاه هر کی دورم بود به سمتم چرخید.

به دنبال پروژکتوری که کلمات و روی پارچه می تابودند دور خودم چرخیدم و بغض کرده داد زدم: رایان؟ کجایی؟ رایان؟

به سمت چرخ و فلک دویدم.


*****************

آقا یعنی چی خواستگاریش ماند برای پارت فردا ای بابا








رمان معشوقه ی جاسوس پارت 307


************

از بزرگی شهربازی ای که توش بودم فکم پایین افتاده بود.

بعد از نوزده بیست سالگی که از خدا گرفتم  این اولین باری بود که بعضی از وسیله های بازی و از نزدیک می دیدم و وای که چقدر بعضی هاش رعب انگیز بودند.

رک گفتم: می دونی رایان من هیچ کدوم از اینا رو سوار نمیشم دلش و ندارم.

_ مشکلی نداره خانمم.

از اینکه ترسو نثارم نکرد فهمیدم عاقل تر شده و شعورشم بالاتر رفته.

با جیغ خفه ای که آرام کشید با تعجب وایسادیم.

دست رادمان و کشید.

_ برام سیب زمینی بگیر.

دست هام و به هم کوبیدم.

_ آخ جون منم می خوام.

رایان : پس بریم اون طرف.

راهمون و به سمت اون دکه کج کردیم.

ذوق تو چهره ی آرام موج میزد و رادمانم سعی می کرد نخنده.

همیشه دیوونه ی سیب زمینی بوده و هست یادمه هر وقت میومد خونمون و تنها بودیم سیب زمینی درست می کردیم با سس می خوردیم.

رادمان دو تا سیب زمینی سفارش داد.

از فروشنده گرفتش و تا خواست حساب کنه رایان گفت: من حساب می کنم.

_ نه اصلا خودم حساب می کنم.

_ عمرا داداش من حساب می کنم.

دندون هامون و روی هم فشار دادم.

خواستیم سیب زمینی ها رو از دست رادمان بگیریم اما با تنه ای که به رایان زد نتونستیم.

_ حرف داداش بزرگترت و گوش کن عه.

_ نفس زنمه آرامم خواهرمه پس من پولش و میدم.

نگاه پر حرصی به هم انداختیم.

سری ت داد که معنیش و فهمیدم و هم زمان با هم یه پس گردنی بهشون زدیم که نگاه متعجبشون بهمون دوخته شد.

آرام: اول سیب زمینی ما رو بدید بعد بحث کنید.

بعدم پاکت ها رو از رادمان گرفت و یکیش و بهم داد.

مچم  و  گرفت و به جلو کشوندم.

پاکتش و بالا گرفت و با ذوق گفت: چقدرم زیاده نفس.

خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.

نمی دونیم بالاخره کدومشون حساب کردند و اومدند.

رایان: دفعه ی بعد من حساب می کنم.

رادمان : حالا تا دفعه ی بعد.

همون طور که شریکی می خوردیم دور شهر بازی قدم می زدیم.

خواستم دست رایان و بگیرم اما نذاشت که چشم هام تا آخرین حد ممکنه گرد شدند.

_ چرا؟

تا خواست حرفی بزنه صدای آرام نگاهمون و به سمتش چرخوند.

_ اصلا یه سوالی اول شب نت حالا مغزم و داره می خوره شما دو تا داداش از وقتی که صبح رفتید بیرون نزدیک  شب برگشتید چرا تغییر کردید؟

با اخم به هر دوشون نگاه کردم.

_ راست میگه نمونشم الان که نذاشتی دستت و بگیرم از اون وقت تا حالا هم پررو نشدید حتی یه دستم دور گردنمون ننداختید.

رادمان شیطون بهمون نگاه کرد.

_ اعتراف کنید که اگه نبوسیمتون یا بغلتون نکنیم دلتون تنگ می شه.

چشم غره ای بهش رفتم.

رایان : دمت گرم داداش حرف دل من و گفتی.

با حرص گفتم: تازشم کادوهاتون کو؟ من حتی چیز کاغذ کادو شده ای ندیدم.

هر دوشون مرموز نگاهمون کردند.

_ خدا به خیر کنه چی تو کله هاتونه؟

رایان : فضول بردن جهنم خانمم.

بعدم نگاه ازم گرفت و یه سیب زمینی خورد.

نفس پر حرصی کشیدم.

چرخ  و فلکی توجهم و جلب کرد.

روش نور های رنگی به شکل قلب خودنمایی می کردند و تو این دل تاریکی شب عجیب منظره ی تماشایی و درست کرده بودند.

گاهی به شکل گل در میومدند و گاهی هم به شکل حلقه که باعث شد آروم بخندم.

چقدر جالبه.

نمی دونم چقدر محو چرخ و فلک بودم که وقتی به خودم اومدم با ندیدن هیچ کدوشون دلم هری ریخت.

سعی کردم اصلا دست و پام و گم نکنم و الکی استرس به جونم نندازم.

سریع گوشم و از کیفم در آوردم  و به رایان زنگ زدم.

منتظر جواب دادنش جلو رفتم و اطرافم و کاویدم.

همین که جواب داد قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: کجا موندی؟

_ تو یعنی نفهمیدی من کنارت نیستم؟

_ داشتم با رادمان حرف میزدم.

با حرص گفتم: پس کار اون دو تا محسمه ی پشت سرمون چیه؟ اینطوری محافظتونند؟ اینا که از منم حواسشون پرت تره.

_ حرص نخور قربونت برم چرخ و فلک و می بینی؟

نگاهی بهش انداختم.

_ آره.

_ برو اونجا ماهم میایم.

با یه نفس عمیق گفتم: باشه.

 قطع کردم و گوشی و توی کیفم گذاشتم.


***************

وای خدا برای حساب کردن سیب زمینی رادمان و رایان بحث میکنند ای خدا

راست میگنا داداشا شیطونی نکردن بخندیم








رمان معشوقه ی جاسوس پارت 306


هردومون هم زمان باهم دندون‌هامون‌و روی هم فشار دادیم.
– خوب معلومه که دوتاتون داداشید.
آرام از جاش بلند شد.
– بریم جایی که این دوتا نباشند صبحونه بخوریم خواهری.
– بری آبجی جونم.
بعدم لگدی به رایان زدم و به سمت آشپزخونه رفتیم.
دست‌هامون‌و که شستیم روی صندلی‌های تک پایه‌ی پشت اپن نشستیم و هرکدوم یه بشقاب برداشتیم.
نون‌و از اون طرف برداشت و وسطمون گذاشت.
– بخور جون بگیری خواهری هر چی فنه بتونیم روشون پیاده کنیم یه کم ادب بشند.
خندیدم و یه لقمه گرفتم.
رادمان دستش‌و محکم توی دستش رایان گذاشت و بلند شد.
– امروز ولنتاینه آرام جون، یه کم مواظب باش.
آرام یه لقمه گرفت.
– تو فقط جرئت کن چیزی واسم نخری رادمان جون، اون وقت باید با عزرائیل سلام و علیک کنی؛ تازشم عمو ایمانم خیلی رو من حساسه بفهمه کاری کردی که من ناراحت شدم دمار از روزگارت درمیاره تازشم…
رادمان سریع دست‌هاش‌و بالا گرفت.
– باشه باشه این حجم از تهدید رو روسیه هم بر علیه فرانسه نکرده بود!
هردوشون آرنج‌هاشون‌و روی میز گذاشتند.
رادمان: اما خانمم اینجا جای صبحونه خوردن نیست باید بشینی کنارم یه چیزی از گلوم پایین بره.
لقمه‌ای درست کردم و رو به روی رایان گرفتم که خیره به چشم‌هام با لبخند عمیقی لقمه رو توی دهنش برد.
آرام: پس همه‌ی این‌ها رو ببر توی هال.
رادمان بشقاب خودش و آرام‌و برداشت.
بلند شدم و خواستم بشقاب‌ها رو بردارم اما رایان زودتر برش داشت که لبخندی روی لبم نشست.
– برو بذارشون بعد دستات‌و بشور.
دور میز مبل نشستیم.
رادمان: بیاین فضا رو با یه آهنگ رمانتیک کنیم.
بعدم گوشیش‌و از روی مبل برداشت.
آرام لقمه‌ای واسش گرفت و توی دهنش گذاشت.
نگاهی به رایان انداختم.
– میگما نمی‌خوای بری صورتت‌و بشوری؟
سری بالا انداخت.
– با عشق اینا رو روی صورتم کشیدی دلم نمیاد.
با خنده بازوم‌و بهش کوبیدم.
– دیوونه!
خندید.
با بخش شدت آهنگ if you wana سری ت دادم و بعد از قورت دادن لقمم گفتم: یعنی عاشق این آهنگم، از وقتی عاشق شدم متنای این اهنگ خیلی واسم معنی پیدا کردند.
آرام: اصلا یه ریتم خیلی آرام بخشی داره.
یه لقمه گرفتم.
با خنده ادامه داد: یادته مثل دیوونه‌ها نشسته بودیم ترجمش می‌کردیم بعد یادمون اومد توی گوگل اگه یه سرچ بزنیم ترجمه‌ی متن این آهنگ واسمون میاره.
با دهن پر خندیدم و سری ت دادم.
رادمان: امشب بریم خیابون گردی جاهای دیدنی‌و ببینیم بعد بریم کافه.
رایان سری بالا انداخت.
– نه، میریم شهربازی اونم جایی که من میگم.
رادمان: چرا؟
رایان خیره نگاهش کرد اما حرفی نزد که رادمان با چشم‌های ریز شده بهش چشم دوخت.
سردرگم نگاهم‌ بینشون چرخید.
یه دفعه رادمان لبخند عمیقی زد و کشیده گفت: اوکی، حله داداش.
مشکوک گفتم: چه خبره؟
رایان لقمه‌ای توی دهنش گذاشت.
– هیچی خانمم داشتم با نگاهم راضیش می‌کردم بریم شهربازی.
یه مقدارم قانع شدم.
– راستش‌و…
رادمان: صبحونمون سرد شد یخ زد، آهنگم داره تموم میشه بخورید قبل از اینکه دیوارای محترم بیاین یه کم عشق کنیم.
آرام با ابروهای بالا رفته گفت: دیوارا؟
– آره درست مثل دیوار می‌مونند، بینمون میان تا به هم نزدیک نشیم.
زد توی سرش.
– خیر سرم خواستگاری کردم ازت اما وضع همونه.
خندیدیم.
آرام دستش‌و گرفت و بوسه‌ای بهش زد.
– اینقدر حرص نخور زود موهات سفید می‌شه.
رو به رایان گفتم: شهربازی خز شد، کپنش‌و رادمان تموم کرد.
یه تای ابروش‌و بالا انداخت.
– کی گفته منم می‌خوام کار رادمان‌و بکنم؟ اگه میگم بریم اونجا چون خبر دارم ولنتاین که می‌شه بعضی از وسیله‌هاش نیم‌بها می‌شند، یه ساعتی میریم اونجا بعد میریم کافه یا رستوران یه چیزی می‌خوریم و کادوهامون‌و میدیم.
کاملا پنچر شدم.
رادمان: آره بابا خوبه، ولنتاینم مثل روزای دیگه.
با قیافه‌ی آویزون نگاه ازش گرفتم و به خوردنم ادامه دادم.
تقصیر خودمه؛ خودم گفتم تا درمان نشدی حق نداری بیای خواستگاریم، وگرنه امشب مطمئن بودم یه سوپرایز بزرگی تو سر داشت.
نفس پر حسرتی کشیدم.
نفس دیوونه؛ چرا این شرط‌و واسش گذاشتی آخه؟


***************

آخه چرا مهرداد اینقدر رادمان اذیت میکنه گناه داله تفلک میگه خیر سرم خواستگاری کردم ولی وعض همونه  مهردا خیلی بیشعور


ووی یعنی رایان میخواد چطوری از نفس خواستگاری کنه تو شهر بازی؟؟

اخی نفس فکر میکنه رایان کادو ولنتاین نمیده














رمان معشوقه ی جاسوس پارت 305


رایان پلک روی هم گذاشت و نفس فوق العاده عمیقی کشید.
آروم ماشین‌و دور زدم و یه دفعه روی کمرش پریدم که بدبخت از جا پرید.
گردنش‌و سفت چسبیدم و نزدیک گوشش اغواگرانه زمزمه کردم: تو که دوست نداری عشقت‌و بزنی، عشقی که حسابی دوست داره هوم؟
مشت‌هاش‌و روی ماشین نگه داشت و سرش‌و کمی کنار کشید اما با شیطنت لبم‌و روی گوشش گذاشت و آروم لب زدم: رایان؟
دستش‌و روی گوشش گذاشت و چشم بسته گفت: نکن نفس، از کمرم بیا پایین.
دو طرف لبش‌و گرفتم و بوسه‌ای بهش زدم.
با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفتم: تا حالا لب رژلبی نبوسیده بودم.
یه دفعه دستش‌و به عقب برد و موهام‌و توی مشتش گرفت که صورتم از سوزش درهم رفت و سعی کردم موهام‌و آزاد کنم.
– فسقلی حالا تو من‌و دست می‌ندازی؟
اینبار صداش پر از خنده و حرص بود.
– صورت من‌و دفتر نقاشی می‌کنی هان؟ اونم تو روز ولنتاین؟
مرموزانه گفتم: ببین عزیزم اصلا به ذهنت خطورم نکنه که چیزی بهم ندی چون اگه اینکار رو بکنی عکس‌های خوشگلی که ازت گرفتم‌و توی اینستا پخش می‌کنم.
با یه نفس پر حرص زبونش‌و به لبش کشید.
– امروز که صددرصد یه چیزی بهت میدم اما دوست دارم الان بدم، بریم توی اتاق درارم قشنگ و واضح ببینیش.
از اونجایی که ذهنم شدید منحرفه و مطمئنم خودشم لحنش منظور داره فکم قفل شد.
– باشه واسه خودت کاری باهاش ندارم.
– اوه عزیزم بهش برخورد، چند روز دیگه زیاد باهاش کار داری اون وقت بهت محل نمیده.
با گفتن بی‌شعوری مشتم‌و محکم به شونش کوبیدم و از کمرش پایین پریدم.
چرخید و با قیاقه‌ی مرموزی دست‌هاش‌و پشت سرش به ماشین گذاشت.
– نظرت چیه خوشگلم؟ بریم ببینیش؟ تازشم صبحونه هم هنوز نخوردی سیر نیستی وقت خیلی مناسبیه واسش.
دست مشت شدم‌و بالا آوردم و دهنم‌و باز و بسته کردم اما هیچ تهدیدی توی ذهنم نیومد.
مشتم‌و انداختم و درمقابل نگاه‌های پر از پیروزیش با قدم‌های تند و محکم به سمت پله‌ها رفتم.
با خنده بلند گفت: تصمیم اشتباهی گرفتی خانمم.
دستم‌و بالا بردم و جیغ زدم: خفه رایان.
خودمم خندم گرفت که سریع لبم‌و گزیدم.
بیشعور مثبت هیجده!
تو حال خودم داشتم قدم میزدم اما با دستی که روی پهلوهام نشست و یه دفعه بلندم کرد از ته دل جیغی کشیدم.
بین اون بازوهای گندش گرفتم که تازه به ریز میز بودنم در برابر این هرکول به طور کامل یقین پیدا کردم.
– آخ جوجه‌ی من چقدر ریز میزه‌ای فقط جون میده بغلت کنم.
ضربه‌ای به دستش زدم.
– تو زیاد گنده‌ای؛ حتی از برادرتم هیکلی‌تری، به کی رفتی؟
خندید.
– خوشگلم من اینطوری آفریده شدم تا تو رو تو بغلم حبس کنم.
سعی کردم نخندم و سرم‌و کمی به عقب چرخوندم.
– اونوقت من چرا اینطوری آفریده شدم؟
– بخاطر اینکه جز من تو بغل یکی دیگه جا نشی، ما دوتا مثل قفل و کلید می‌مونیم اما شاه کلیدم نمی‌تونه جای تو رو بگیره.
خندیدم و با لذت سرم‌و به سرش تکیه دادم و کلا تو بغلش ولو شدم.
– چرا من اینقدر دوست دارم؟
– تو به من بگو، چیکار کردی که اینطوری عاشقت شدم؟
دستم‌و از کنار صورتش توی موهاش سوق دادم.
– اگه دلیل داشت که اسمش‌و نمی‌شد گذاشت عاشقی، عشق همیشه ضد منطقه.
روی زمین گذاشتم که به سمتش چرخیدم.
– غول دوست داشتنی.
سعی کرد نخنده و با هر دو دستش موهام‌و پشت گوش‌هام بردم.
– مورچه‌ی دلبر.
خندیدم که خودشم خندید و دستش‌و دور شونم حلقه کرد و به سمت ساختمون رفتیم.
دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم اما با چیزی که دیدم چشم‌هام گرد شدند و رایان زد زیر خنده که زود دستم‌و روی دهنش گذاشتم و کنار دیوار کشیدمش.
با خنده آروم گفتم: هیس!
دستم‌و تو دستش گرفت و آروم لب زد: بیا خلوتشون‌و به هم نزنیم.
صدای پر حرص آرام بلند شد: بسه رادمان بهت رو دادم پررو شدیا!
رادمان شیطنت‌بار گفت: حرف نزن بذار تا نیومدند یه دل سیر عروسم‌و ببوسم.
– الان حال میده یهو وارد بشیم.
خندون گفتم: گناه دارند.
– کجاش گناه دارند من گشنمه!
بعد از رو به روم گذشت که با خنده و چشم‌های گرد شده گفتم: رایان نرو.
اما توجهی نکرد و یه دفعه در رو باز کرد که صدای جیغ آرام بلند شد و افتادن یه چیزی به گوشم رسید.
از پشت سر رایان که به کنارش اومدم دیدم رادمان‌و از مبل انداخته پایین.
بازوی رایان‌و گرفتم و هم پاش خندیدم.
– ببخشید که خلوتتون‌و به هم زدیم.
آرام با حرص چندین بار رادمانی که می‌خندید رو زد و گفت: بیشعور همش باید قربانی پررو بودنت بشم.
لگدی بهش زد.
– گمشو برو یه جایی صبحونه بخور که چشمم بهت نیوفته.
رایان با خنده گفت: آخه خواهر من چرا از خجالت سرخ میشی؟ عادیه نگاه کن.
یه دفعه فکم‌و گرفت و بلافاصله لبم‌و شکار کرد که چشم‌هام گرد شدند و از خجالت گونه‌هام گر گرفتند.
بوسه‌ی عمیقی زد و عقب کشید.
– دیدی؟
لبم‌و گزیدم و با نیم نگاهی به اون دوتا مشتم‌و بهش کوبیدم که پررو خندید.
رادمان همون پایین تکیه به مبل پاهاش‌و دراز کرد و خونسرد گفت: دیدی؟ عادیه آرام جون.

******************

وای که چقدر داداشا رایان و راذمان  شیطونن

فقط اون لحظه که رایان یهو رفت تو  و ارام و رادمان داشتن همو میبوسیدن وای














رمان معشوقه ی جاسوس پارت 304



********************


#نفس :


آروم در اتاق‌و باز کردم که همراه با تقی که کرد بی‌اراده لبم‌و گزیدم.
پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم که طبق حدسم هنوزم خواب بود.
از فکر شیطانی‌ای توی سرم بود آروم خندیدم و کنارش نشستم.
کیف لوازم آرایشم‌و روی میز گذاشتم و واسه مطمئن شدن گفتم: رایان؟
اما جوابی نداد.
قلبم از هیجان تند می‌تپید و به سختی خندم‌و کنترل می‌کردم.
همه به جز من و رایان و آرام و رادمان صبح خیلی زود رفته بودند کوهنوردی و از اونجایی که ما چهارتا واسه نسل الانیم و ضد سحر خیزی راضیشون کردیم بذارند بخوابیم اما به طور زجرآوری زودتر بیدار شدم، درست مثل روزهای تعطیلی مدارس که می‌خوای بیشتر بخوابی اما دقیقا همون ساعت بازم بیدار میشی حرص آوره.
با خودم گفتم چیکار کنم چی‌کار نکنم که روز ولنتاینی این شیطنت به سرم زد.
امیدوارم باهام لج نیوفته که امروز چیزی بهم نده.
با شیطنت آروم خندیدم.
از توی کیف رژ لبم‌و برداشتم و درش‌و باز کردم.
خداکنه هنوزم مثل قبل خوابش سنگین باشه.
اول نگاهی به رادمان انداختم بعد مشغول کارم شدم.
رژلب قرمزم‌و به طور سخاوتمندانه‌ای روی لبش کشیدم.
ریملم‌و برداشتم و آروی روی مژه‌های بلندش کشیدم.
با رژ صورتیم روی پیشونیش نوشتم ” I love you ”
تی خورد که سریع رژ رو ازش دور کردم و نفس‌و تو سینم نگهش داشتم.
به پهلو غلت زد که نفس حبس شدم‌و رها کردم.
آروم بلند شدم و با احتیاط اون طرف نشستم.
رژ قرمزم‌و روی لبم کشیدم و بعد عمیق گونش‌و بوسیدم.
با رژ مایع جگری روی اون گونش نوشتم و کشیدم ” رایان ♡ نفس ”
سر انگشت‌هام‌و بوسیدم و با صدای خفه‌ای گفتم: جون لعنتی عجب دافی شدی!
دستم‌و محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
گوشیم‌و از توی کیف درآوردم و ازش چندتا عکس گرفتم.
درآخر که دیگه خندم کم کم داشت غیر قابل کنترل می‌شد وسیله‌های جرمم‌و برداشتم و سریع از اتاق بیرون زدم…
مشغول سرخ کردن سوسیس‌ها بودم و آرام و رادمانم روی مبل نشسته بودند و خیره به گوشی درمورد این و اون تبادل نظر می‌کردند.
تموم مدت قیافه‌ی رایان جلوی صورتم میومد و تا مرز خنده می‌کشوندم اما به سختی خودم‌و کنترل می‌کردم.
آقا هنوزم خوابه.
سوسیس‌ها رو توی چهارتا بشقاب ریختم و روی اپن گذاشتم.
– بیا نون و بشقاب‌ها رو ببر.
از جاش بلند شد.
با صدای برخورد در به دیوار نگاهمون به سمت ته هال کشیده شد.
رایان بود اونم حسابی خواب‌آلود و با موهای آشفته.
به این سمت اومد و خمیازه‌ای کشید.
– چه عجب زودتر از من بیدار شدید.
از شدت خنده نفسم‌و حبس کردم و در تلاش اینکه نخندم شکمم هر لحظه منقبض‌تر شد.
نزدیک‌تر که اومد و چهرش واضح شد اول اون دوتا با چشم‌های گرد شده نگاهش کردند اما یه دفعه چنان زدند زیر خنده که دیگه نتونستم تحمل کنم و به تلافی این دو ساعت روی اپن خم شدم و از ته دل خندیدم.
رادمان از شدت خنده از مبل روی زمین پرت شد و آرامم همونجا نشست و روی زمین ریسه رفت.
رایان هاج و واج نگاهمون کرد.
– چتونه؟ مگه دلقک دیدید؟
آرام با خنده داد زد: کار توعه نفس؟
از خنده نمی‌تونستم حرف بزنم و تنها اپن‌و بغل کرده بودم.
رایان: دیوونه شدید؟
رادمان همونطور که پیرهنش‌و تو مشتش گرفته بود به سختی کلمات‌و ادا کرد: یه… نگاه… به خودت… توی… آینه بنداز.
رایان با چهره‌ای سردرگم به سمت آینه‌ی قدی کنار هال رفت.
دو دستم‌و محکم روی دهنم گذاشتم و با دو و خم شده از شدت خنده به سمت در حیاط دویدم.
تا اومدم دمپایی‌و پام کنم صدای دادش بلند شد.
– نفس بیچارت می‌کنم.
فرار رو بر قرار ترجیح دادم و با با خنده جیغی کشیدم و توی حیاط دویدم که از سرمای زمین لرز تو تنم افتاد.
کمی که دور شدم چرخیدم.
دندون روی دندون سایید و دستش‌و به گونش کشید که اخم ساختگی کردم و خندون گفتم: عه! چرا پاکش کردی؟ اینقدر با دقت بوسیده بودمت!
یه دستش مشت شد و اون یکیش تهدیدوار به حرکت دراومد.
– من فقط تو رو بگیرم نفس.
این‌و گفت و به سمتم هجوم آورد که جیغی کشیدم و بازم دویدم.
با خنده بلند گفتم: عزیزم چرا الکی عصبی میشی یه کم دقت کنی می‌بینی دختر کش شد.
غرید: جرئت داری وایسا.
سریع از پله‌ها پایین اومدم و از راه سنگ فرش شده داد زدم: خالد؟
با دو به همراه افشین از توی اتاقکشون بیرون اومد.
– چی شده خانم؟
سریع پشت یکی از ماشین‌ها پناه گرفتم.
– این ارباب زخمیت‌و آروم کن می‌خواد بکشتم.
دست‌های مشت شدش‌و روی کاپوت گذاشت.
– بیا اینجا ببینم.
طره‌ای از موهام‌و دور انگشتم پیچیدم و با ناز گفتم: دوست دخترم میشی خانمی؟
آتیش توی چشم‌هاش شعله‌ور شد.
اومد به سمتم بیاد که خالد نفس ن بهمون رسید.
– ارباب؟
رایان بهش نگاه کرد اما خالد یه دفعه دستش‌و روی دهنش گذاشت و نگاهش پر از خنده شد.
نگاه از رایان گرفت.
– فکر کنم مسئله خصوصیه ارباب، با اجازه.
این‌و گفت و فرار کرد.


*********************


وای خدا مردم از خنده


وای خدا نفس رایان تفلک آرایش کرد


الانشم دارم از خنده ریسه میرم 









آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

اسکیس ، راندو و شیت بندی معماری و طراحی شهری ؛ گروه معماری قائم rentgorsapedd کنگره 60 - نمایندگی شهدا(پرستار) - لژیون 10 George's life پرم AVR/ولتاژ رگلاتور ژنراتور سنگاپور دروغ چت | Linda's game Colorful pass