#آرام
اینقدر نیم خیز راه رفته بودیم که کمرم دیگه درد گرفته بود.
خالد بدبختو مجبورش کردیم توی ماشین بمونه.
رایان میگه کله شقه واسه محافظت ازش خودشو میندازه وسط تیر و تیراندازی.
معلومه به خالد خیلی اهمیت میده.
غرن گفتم: تو این قراضهدونی کجان؟
هردوشون به سمتم چرخیدند و هیسی گفتند.
باز به راهشون ادامه دادند.
پشت انبوهی اسکلت ماشین روی هم گذاشته شده وایسادیم.
رایان بهمون نگاه کرد و تا خواست دهن باز کنه حرفی بزنه صدای شلیک هممونو از چا پروند و نفس جیغی کشید اما سریع عکس العمل نشون داد و دهنشو گرفت.
حالا قلبم بیشتر از قبل ضربان گرفته بود.
بازم صدای تک تیری اومد و یه دفعه صدای تیراندازی پی در پی همه جا رو پر کرد و صدای همهمه و دادهایی بلند شد.
با ترس گفتم: چیکار کنیم؟
مچ هردومونو گرفت و آروم به جلو رفت.
– از دور نظارهگر میشیم.
پوست لبمو جویدم.
چه وقت تیراندازی بود صبر میکردید ما برسیم!
به فکر خودم خندیدم.
نه که خیلی میدونند اینجاییم، اصلا چی دارم میگم!
یه دفعه گلولهای به یه ماشین خورد که از جا پریدیم و سریع وایسادیم.
رایان تو یه راه دیگهی بین ماشینها رفت.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت و دستم حسابی یخ کرده بود.
با پیدا شدنشون سریع پشت یه ماشین نشستیم.
نفس بازوی رایانو گرفت و بهش چسبید.
– من غلط کردم بیا برگردیم.
درحالی که خودم حسابی ترسیده بودم گفتم: ترسو!
بهم نگاه کرد و با تمسخر گفت: برو خودتو توی آینه ببین تو هم مثل سگ ترسیدی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
رایان: از این جلوتر نمیریم.
– پس چیکار کنیم؟ بشینیم تا تموم بشه؟
– راه حل دیگهای داری؟ شاید میتونیم خودمونو بندازیم وسط و برقصیم!
پوفی کشیدم و کنار نفس به ماشین تکیه دادم.
نگاهم به پای نفس خورد.
تند به زمین میکوبید و از حالش انگار تا مرز سکته داره میره.
سرمو به سمتش خم کردم و با بدجنسی گفتم: بپا دستشویی نکنی توی خودت!
نگاه تیزی بهم انداخت اما بعد به بازوی رایان کوبید و با حرص گفت: نگاه کن تو این هیری ویری چیها میگه!
با اخم بهم نگاه کرد.
– اوضاع جدیه آرام؛ ساکت باش ببینم چی به ذهنم میرسه.
چشم غرهای بهش رفتم و نگاه ازش گرفتم.
از لا به لای آهنهای ماشین به اون طرف نگاه کردم.
بعضیهاشون جنونوار با اون رگباریهای دستشون تیر اندازی میکردند.
بیاراده مانتومو توی مشتم گرفتم.
یه دفعه تیری با صدای بدی نزدیکمون به بدنه خورد که هر سه تامون سریع خم شدیم.
با صدای مسلح شدن تفنگی به رایان نگاه کردم.
کلتی توی دستش بود.
– توعم؟
نگاهی بهم انداخت.
– آره منم، اینجا بمونید ببینم رادمانو پیدا میکنم یا نه.
تا خواست بره من و نفس سریع گرفتیمش.
– کجا روانی میمیری!
– حواسم به خودم هست، بمونید همینجا.
بعد با شدت پسمون زد و خم شده دور شد که نفس داد زد: را…
سریع دهنشو گرفتم.
با ترس و لرز به دور شدنش نگاه کردم.
دستهامو پایین آورد و نگاه پر ترسی بهم انداخت.
دستهای لرزونشو گرفتم.
طبق معمول موقع ترس دستهاش عرق سرد کرده بود.
– نترس هواتو دارم.
– یکی باید هوای خودتو داشته باشه!
نگاهی به اطراف انداخت.
با صداهایی که کمی نزدیکمون بلند شد با ترس به هم نگاه کردیم.
انگار این سمتی میومدند.
– اگه آدمای جاوید باشند فاتحمون خوندست!
بازوشو گرفتم.
– بریم یه جای دیگه.
سری ت داد و باهم بلند شدیم.
با احتیاط قدم برداشتیم.
دست همو سفت گرفته بودیم.
یه دفعه یکی پشت سرمون گفت: How are you?
(کی هستید؟)
واسه چند ثانیه سرجامون میخکوب شدیم اما کمی بعد هم زمان باهم جیغی کشیدیم و فرار کردیم که داد زد: Stay in your favor
( به نفعتونه وایسید)
صداش آشنا بود اما جرئت نمیکردم وایسم و بچرخم.
از کجا معلوم یکی از آدمهای جاوید نباشه که قبلا دیده باشمش؟
نفس ن پشت یه تراکتور قراضه وایسادیم.
نفس با حالت گریه گفت: میمیریم.
با حرصی که رگهی ترسم داشت گفتم: خفه شو نفس.
از لا به لای ماشینها لباسشو دیدم.
آروم قدم برمیداشت و عدهای هم همراهش بودند.
هر چه قدر اون نزدیکتر میشد ما دورتر میشدیم.
با رسیدن به یه تیرچهی آهنی برش داشتم و آروم گفتم: پشت سرم بمون.
از لرزش دستهام به زور تیرچه رو نگه داشته بودم.
یه لحظه غافل شدم که دیگه ندیدمش.
با ترس آروم گفتم: ندیدی کجا رفت؟
– کی؟
پوفی کشیدم.
– انگار تو پرتتر منی!
به دنبالش بین ماشینها رو دید زدم اما با صدای ضامن اسلحهای پشت سرمون هردومون سرجامون میخکوب شدیم و واسه لحظهای نفسم بالا نیومد.
– Turn to my side.
( بچرخید سمت من.)
نفس درحالی که شونههامو فشار میداد آروم گفت: چیکار کنیم؟
از ترس لال شده بودم.
صدای پرتحکم مرده بلند شد.
– I said turn to my side.
( گفتم بچرخید سمت من )
صداش بیش از حد آشنا بود اما اونقدر ترسیده بودم که مغزم تشخیص نمیداد صدای کیه.
آروم چرخیدم که نفسم همرام چرخید.
با کسی که رو به روم دیدم اونقدر خیالم راحت شد که تیرچه از دستم در رفت و پاهای سست شدمو خم کردم و نشستم.
فشارم شدید افتاده بود.
بهت زده آروم جلو اومد.
– شماها اینجا چیکار میکنید؟
لعنتی لباس نظامی مخصوصا اون جلیقهی ضد گلوله عجیب بهش میومد و مقتدرش میکرد.
تموم افراد همراهش اسلحههاشونو پایین گرفتند.
نفس با ترس گفت: رایانو ندیدی؟
یه دفعه نگاهش لبریز از عصبانیت شد و سعی کرد صداش بالا نره.
– اینجا چه غلطی میکنید؟
دهنم خشک خشک شده بود.
– مامانمو پیدا کردی؟
اما بیتوجه به حرفم کمی چرخید و رو به یکیشون گفت: ساشا این دوتا احمقو از اینجا دور کن ببر اداره.
به کمک نفس بلند شدم.
– با توعم رادمان.
با اخم عمیقی بهم نگاه کرد.
– حرف نزن که بعدا دارم برات احمق خانم، حالا هم همراه ساشا برید.
نفس با تحکم گفت: نمیریم، به شخصه تا رایانو پیدا نکنم نمیرم.
غرید: خودم پیداش میکنم شما دوتا برید دارید وقتمو میگیرید.
کمی بهش نزدیک شدم و درحالی که هنوزم وجودم پر از ترس بود گفتم: تا مامانم و رایانو صحیح و سالم نبینم نمیرم.
واسه چند لحظه صدای شلیک خوابید که رادمان با اخم نگاهی به اطراف انداخت اما بازم شلیک اوج گرفت که برای چندمین بار از صداش بالا پریدم.
خدا لعنتتون کنه.
بازومو گرفت و هلم داد.
- برید زود.
به صورتش نزدیک شدم.
– نمیرم.
خشم شدیدتری نگاهشو پر کرد.
– یه کلت بهم بده، هرجا میری منم همراهت…
یه دفعه فکمو گرفت و به ماشین کوبیدم که از دردش اخمهام درهم رفت.
با فکی قفل شده غرید: سگمصب دارم بهت میگم گورتو از این قبرستون گم کن، انگار نمیفهمی چقدر خطرناکه!
با نگاه لرزون به چشمهای به خون نشستش نگاه کردم.
یه دفعه صدای مردی که میگفت ” Don’t shoot anymore (دیگه شلیک نکنید )”بلند شد و پس بندش بازم صدای شلیک خوابید.
با ترس زمزمه کردم: انگار یه چیزی شده.
تو همون حالت نگاهی به آدمهاش انداخت.
مردی با صدای ضمختی داد زد: Do the smallest of these two die
( کوچیکترین کاری بکنید این دوتا میمیرند)
جوری لرزیدم که حتی لرزش سلولهامم حس کردم و با وحشت گفتم: مامانم و بابات!
اینبار نگاهش پر از ترس شد و سریع ولم کرد.
با عجله جلیقهی ضد گلولشو درآورد که با تعجب نگاهش کردم.
خودش تنم کرد که گفتم: اما خودت…
– تو مهمتری.
جلیقه حسابی سنگین بود.
مچمو گرفت و رو به نفس گفت: بین پلیسها بمون.
به افرادش نگاه کرد.
– از پشت ماشینها بیرون نیاین.
بعدم به جلو دوید که همراهش کشیده شدم.
همین که از بین ماشینها بیرون اومدیم با دیدن صحنهی رو به روم نفسم رفت.
مامان و نیما دورتر از هم دست بسته روی زمین دو زانو نشسته بودند و بالای سر هرکدومشون دونفر اسلحه به دست بودند.
اشک چشمهامو پر کرد و ترس بغضیو توی گلوم انداخت.
با صدای لرزون گفتم: رادمان؟
بهم نگاه کرد.
تو نگاهش ترس و اشک موج میزد.
با بغض گفتم: نکشنشون!
قاطعانه گفت: نمیذارم، نترس.
اشک واسه لحظهای جلوی دیدمو گرفت.
به اطراف نگاه کرد.
چند ثانیه بعد پشت ماشینها آوردم.
بازوهامو گرفت.
– گوش کن، یه نقشه دارم،به عنوان نوهی جاوید وارد میدون میشم، تظاهر میکنم دشمنتونم و تو رو گیر انداختم، میریم وسط، جوری رفتار میکنم فکر کنند واقعا دشمن بابامم و مرگ مامانمو بخاطر اون میبینم، باید اعتمادشونو جلب کنیم.
سریع گفتم: خوبه.
– اما میترسم.
ماتم برد.
– چی؟ تو پلیسی میترسی؟
سری به طرفین ت داد.
– بخاطر خودم نه، بخاطر تو میترسم، میترسم ببرمت اون وسط و…
انگشتهامو روی لبش گذاشتم.
– ما از پسش برمیایم، تو مواظبمی، مگه نه؟
با همون ترس و اشک و نگرانی توی نگاهش سر ت داد.
– پس خراشم برنمیدارم.
صورتشو گرفتم و نزدیک صورتش لب زدم: تو میتونی، من بهت ایمان دارم.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد پیشونیمو بوسید.
– مواظبتم، بیشتر از جونم مواظبتم.
لبخند پر بغضی زدم و سعی کردم ترس توی نگاهمو نبینه.
کمی عقب رفت و دو دستشو توی صورتش کشید.
چرخیدم که از پشت گرفتم و کلتش روی شقیقم گذاشت که از سردی اسلحه واسه لحظهای نفس تو سینم حبس شد و مرگو حسابی نزدیک خودم دیدم.
وای خدا چرا نویسنده اینجوری میکنه
با اونی طولانی میزاره ولی تا ما سکته نده تمومی نداره
وای مطهره و نیما چه گیری افتادن بین این همه دشمن
این رادمان و ارام چه اسکلاین اخه میرین وسط چرا اه تا این نویسنده ادامه بزاره من سکته رو میزنم
مریمی خودت اروم باش الان نویسنده باهاش حرف بزنم پارت بعدی بزاره
به به میبینم که امیر خان هم زنده تشریف دارن