#مطهره
جسم بیجونمو با بیرحمی وسط اتاق انداختند و رفتند.
هیچ کدوم از اعضای بدنمو غیر از سرم نمیتونستم ت بدم و این تا مرز جنون میبردم.
انگار اصلا بدنم به جز سرم روی زمین نبود و تو هوا معلق بودم که هیچ چیزیو حس نمیکردم.
اینکه نمیتونستم حداقل دستهامو ت بدم ته عذاب بود.
حضور یکیو کنارم حس کردم که پلکهای بیجونمو به زور باز کردم.
نیما بود اونم با نگاه پر از ترس.
کنار لبش پاره شده بود و گونشم حسابی کبود بود.
دستشو زیر زانو و کمرم گرفت که به زور لب باز کردم.
– ولم کن.
اما توجهی نکرد و انگاری که داره درد میکشه بلندم کرد و گوشهای آوردم.
به دیوار تکیم داد اما نتونستم خودمو نگه دارم و نزدیک بود بیوفتم که سریع گرفتم.
از وضعیتم بغضم گرفت.
– اون ه*ر*ز*ه فلجت کرده نه؟
با بغض سر ت دادم.
اشک نگاهشو پر کرد.
به دیوار تکیه داد و تو بغلش کشیدم که آروم زمزمه کردم: ولم کن نیما.
اما برعکس دستش حریصانهتر دورم پیچید.
– قسم میخورم به محض اینکه راه خلاصی پیدا کردیم اولین نفر اون لادن نمک به حرومو بکشم.
بازم خواستم اعتراض کنم ولی چندان جونی نداشتم و فعلا گذاشتم انرژیمو جمع کنم.
چونشو روی سرم گذاشت.
– یه چند ساعت تحمل کن تنت بازم جون میگیره.
نگاهم به یه دستش که روی رونش بود افتاد.
خون زیادی روی انگشت اشارش خشک شده بود و حالتش نشون میداد انگار ناخون نداره.
انرژیمو جمع کردم و با ناباوری لب زدم: ناخونتو… کشیده؟
– واسه این موردم دارم براش، یعنی کاری به سرش بیارم که از صدای نعرش پرندهها فرار کنند.
چشمهامو بستم.
عجیب حالم بد بود، هم جسمی و هم روحی.
– دلم… دلم مثل سیر و سرکه… میجوشه… نیما.
نفس گرفتم و ادامه دادم: انگار قراره…
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– انگار قراره یه اتفاق بدی بیوفته.
– بد به دلت راه نداره، اتفاق بدی که میگی باید بگی اتفاق خوب چون قراره امسال آخرین سال جاوید و لادن باشه، حتی نمیذارم عمرشون به سال نوی میلادی برسه.
#رادمان
منم بلند شدم.
– یه قهوهی دیگه میخورید؟
با همون اخم ریزی که داشت گفت: نه ممنون.
بعدم با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت و به بالا نگاه کرد.
ازش دور شدم و گوشیمو بیرون آوردم.
به رایان زنگ زدم و گوشیو به گوشم نزدیک کردم.
با پنجمین بوق صداش توی گوشم پیچید و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: نفسو نجات دادم.
ابروهام بالا پریدند.
کنار یه میز تک پایهی بلند وایسادم.
– چطوری؟
– ترفندای خودمو دارم، من بهتر از هر کسی آرمینو میشناسم اما تو نگو که هنوز خبری از مامانم و بابا نشده.
دستی به پیشونیم کشیدم.
– هنوز هیچی.
– پلیس چی؟
– اونا هم هیچی.
صدای کشیده شدن یه چیز روی میز بلند شد.
– لعنتی!
صدای نفسو شنیدم.
– خوبی؟
– خوبم.
خطاب بهم گفت: بعدا بهت زنگ میزنم.
اخم کردم.
– به نفس نگفتی؟
– نه، نباید بدونه.
دیگه نذاشت حرفی بزنم و قطع کرد.
نفسمو بیرون فرستادم و گوشیو روی میز پرت کردم.
خم شدم و دستهامو بهش تکیه دادم.
چی کار باید کرد؟ واسه نجاتتون چیکار باید بکنم بابا؟
چشمهامو بستم و سعی کردم واسه فکر کردن تمرکز کنم اما صدای گوشیم کاملا حواسمو پرت کرد.
چشم باز کردم و از روی برش داشتم.
با دیدن دنیل” زود جواب دادم.
– سلام چی شد؟
– سلام.
انگار داشت یه چیزی میخورد.
– خوبی؟
کلافه گفتم: زهرمار دنیل، بگو چی شد؟ به فرمانده گفتی؟
خندید.
– آروم پسر، آره گفتم.
بازم سکوت کرد که با حرص غریدم: دنیل؟
باز خندید و با کمی مکث گفت: پلیس اف بی آی آمریکا و پلیس بین المللی ایران و البته ما مجوز داریم که… باهم همکاری کنیم یعنی کلا شدیم یه تیم.
دستمو به کمرم گرفتم و با خنده نفسمو بیرون فرستادم.
– عالی شد!
– داریم میایم نیویورک، به قول فرمانده اینبار دیگه نمیتونند قسر در برند.
کم کم داشتم تو امیدواری و حس خوبم غرق میشدم که صدای بلند حمید وحشیانه ازش بیرونم کشید.
– چی؟
سریع بهش نگاه کردم.
گوشیو پایین برد و رو بهم بلند گفت: مهرداد نیست!
اخمهام به هم گره خوردند.
به سمت لابی دوید.
گوشیو بالا بردم و تند گفتم: باید برم، فعلا.
قطع کردم و پشت سرش دویدم.
#آرام
برای دهمین بار بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
بیطاقت از روی مبل بلند شدم و قدم زدم.
دلم شور میزد و قلبمم یه لحظه آروم نمیگرفت.
با صدای برخورد در به دیوار سریع بهش نگاه کردم که عمو حمید و رادمانو دیدم.
به سمتم دوید.
- جواب نمیده؟
سری به چپ و راست ت دادم.
دستشو به کمرش زد و دستی به ته ریشش کشید.
زیرلب زمزمه کرد: کجا رفتی روانی؟
با صدای رادمان بهش نگاه کردیم.
– شاید رفته قدم بزنه.
– اونم بیخبر؟
شونهای بالا انداخت.
انگار عمو حمید به یه چیزی رسید که نگاهش پر از ترس شد.
سریع به سمت اتاق دوید که گفتم: چیزی فهمیدی عمو؟
حرفی نزد.
وارو اتاق شدم که دیدم داره چمدونشو باز میکنه.
با عجله درشو باز کرد و در یه جعبه رو کنار زد.
نمیدونم چی فهمید که با ترس بلند گفت: یا امام حسین!
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– چی… چی شده؟
سریع بلند شد.
– رفته سراغ جاوید!
با وحشت به رادمان نگاه کردم.
رادمان: بیاین امیدوار باشیم که ترافیک باشه و هنوز نرسیده باشه.
عمو با دو از کنارمون رد شد.
– بجنبید باید بریم.
پاهای سست شده از ترسم از نگرانی و وحشت جون تازهای گرفتند که پشت سرش دویدم…
از اول راه تا به الان سرمو وسط دو تا صندلی آورده بودم و به قول معروف آیهی یاس میخوندم.
از ضربهی انگشتهای رادمان روی رونش معلوم بود کلافه شده ولی چیزی نمیگه.
– تندتر برو عمو، نگاه کن اونور ترافیک کمتره.
صدای نفسهای بلند هردوشونو شنیدم.
– آخ بابا! تو آخرش هممونو دق…
یه دفعه عمو حمید بلند گفت: میشه اینقدر حرف نزنی بذاری تمرکز کنم آرام؟
– دارم از ترس جون میدم میفهمید؟
با حرص گفت: فکر میکنی ما داریم جشن میگیریم؟
ناخون شستمو توی دهنم بردم و گازش گرفتم.
هندزفری توی گوششو فشار داد.
– نمیدونم نیاز هست یا نه.
-…
– اما اطراف عمارت باشید شاید بهتون نیاز بود.
سرمو بیشتر جلو آوردم و به رادمان نگاه کردم اما بهم نگاه نکرد.
– رادمان؟
انگار اصلا حواسش اینجا نبود.
به شونش کوبیدم و بلند گفتم: رادمان؟
بدبخت از جاش پرید.
با حرص گفت: چیه؟ نمیبینی دارم فکر میکنم؟
– یه زنگ به اون پسره رایان بزن ببین نفس هنوز زندست؟
یه تای ابروشو بالا انداخت.
– عاشق مدل حرف زدنتم! وسط این هیری ویری نفس دیگه چی میگه؟
پیشونیمو به صندلیش تکیه دادم.
– انگار ترس داره دیوونه میکنم، کم کم دارم خل میشم، اصلا چی دارم میگم.
صدای پوف کشیدن عمو حمید بلند شد.
– آرام درست و حسابی نشینی خودم در دهنتو میبندما.
با نیتی به صندلی تکیه دادم اما بازم طاقت نیاوردم، بین دو صندلی اومدم و گفتم: چقدر دیگه مونده؟
اینبار هردوشون با حرص داد زدند: آرام؟
از صدای دادشون کمی عقب کشیدم و چشمهامو ریز کردم.
با دیدن اینکه رادمان بلند شد بیاد عقب با تعجب گفتم: کجا؟
با اخم گفت: برو کنار.
کنار رفتم که اومد و کنارم نشست.
تو بغلش کشیدم و با حرص گفت: همینجا بمون صداتم درنیاد.
دستهامو محکم دور کمرش حلقه کردم و چشمهامو بستم.
– خب بابامه.
– بابای منم دست اون جاویده، اونوقت اینجوری میکنم؟
خوب در دهنمو بست!
#مهرداد
با اخم به سمتم اومد که چوبو محکم پشت سرم گرفتم.
– اول باید مشخصات بدید.
نیشخندی زدم.
– باشه.
و بلافاصله چوبو محکم توی سرش کوبیدم که بیهوش شده روی زمین افتاد.
اسلحشو برداشتم و توی ماشین انداختم.
بلندش کردم و تا اتاقک کشیدمش.
داخل انداختمش و کارت شناساییشو برداشتم و بعد از برداشتن هندزفری و تلفن درشو با کلیدی که پیدا کردم قفل کردم.
توی ماشین نشستم و بلافاصله پامو روی گاز گذاشتم که ماشین با صدای گوش خراشی به راه افتاد.
زده بود به سرم و رگ دیوونگیم شدید گل کرده بود.
هیچ چیزی نمیفهمیدم و یه ذره هم نمیخواستم از عقلم پیروی کنم.
نبود و نداشتن مطهره و دلتنگیم مجبورم میکرد تا نفهمم کجاست از این عمارت پامو بیرون نذارم.
نصفی از وقتم بخاطر گرفتن ماشین تلف شد و همین عصبیترم کرد.
جلوی در میلهای عمارت زدم رو ترمز که گرد و خاک دورمو پر کرد.
یه نگهبان بیرون اومد و کنار ماشین وایساد که شیشه رو کمی پایین کشیدم.
کارتو به سمتش گرفتم.
– اسمیت گفت نمیتونه پستشو ول کنه منو فرستاد که بیام درمورد محمولهها یه حرف محرمانه با جاوید خان بزنم.
نگاه دقیقی بهم انداخت و کارتو ازم گرفت.
– رمز رو بگو.
سعی کردم خودمو نبازم.
روی فرمون زدم و عصبی و بلند گفتم: هر چه دیرتر این خبر به جاویدخان برسه کل باند بیشتر تو خطر میوفته میفهمی؟ در رو باز کن.
– به خودم بگو میگمش.
داد زدم: میگم محرمانهست، کاری نکن که به جاویدخان بگم الان چیکار کردی، میدونی که باند به خطر بیوفته اولین نفر تو رو میکشه که نذاشتی زودتر این خبر بهش برسه.
کمی دست دست کرد و درآخر کارتو بهم برگردوند.
– الان باز میکنم.
بعدم به سمت در دویدم.
نفس عصبیای کشیدم و شیشه رو بالا بردم.
کل تنم از عصبانیت میلرزید.
اینکه میدیدم به اون جاوید عوضی اینقدر نزدیکم آتیش خشممو بیشتر میکرد.
همین که در رو باز کرد به سرعت روندم.
بیتوجه به پارکینگ حوضو دور زدم و درست جلوی پلههای عمارت وایسادم.
برای اینکه به اسلحهی اصلیم گیر ندند اسلحهی اون نگهبانه رو برداشتم و پیاده شدم.
از پلهها بالا اومدم که یه نگهبان جلومو گرفت.
– اس…
اسلحه رو به سمتش انداختم که سریع گرفتش.
منم از دست پر بودنش استفاده کردم و با قدمهای تند وارد عمارت شدم و در رو بستم.
– جاوید خان؟
صدای جدیشو از گوشهی سالن شنیدم.
– بله؟
بین انبوهی مبل سلطنتی دیدمش که به سمتش رفتم.
سر تا پامو برانداز کرد.
– آشنایی؟ کی هستی؟ یکی از بچههایی؟
یه زن بلند شد و وقتی چرخید فهمیدم لادنه.
با نگاه نگران سرشو کوتاه به چپ و راست ت داد.
نگاه ازش گرفتم و بیمقدمه گفتم: همین الان مطهره رو برمیگردونی پیشم، نیما رو خواستی نگه داری مشکلی ندارم.
ابروهاش بالا پریدند.
نگهبانش بیشتر بهش نزدیک شد.
– صبر کن ببینم شوهرشی؟
– آره.
اخم کرد.
– تو چطوری اومدی توی عمارت؟
عصبی گفتم: بحث من الان مطهرهست.
– زن توعه اونوقت خبرشو از من میگیری؟!
داد زدم: فکر نکن ما خریم نفهمیدیم کار توعه.
نگهبانش دست به اسلحش برد که دستشو بالا گرفت.
– ببین، من کاری با زنت ندارم که بخوام بمش.
عصبی خندیدم.
دیگه داشت صبرم سر میومد و حالم از این پیریه دو رو به هم میخورد.
لادن: مهرداد، برو از اینجا، مطهره اینجا نیست.
نگاه پر اخمی بهش انداختم.
با نگاهش التماسم میکرد که برم.
– تموم مدارک برعلیته جناب آریامنش پس تموم کن این خوب بودن مسخرتو، هر کسی ندونه خودت بهتر میدونی که همون جاوید عوضیه چند سال پیشی.
پوزخندی روی لبش نشست.
– تو هم همون احمق چند سال پیشی که بازم زنتو به نیما دادی!
این دفعه دیگه خونم به جوش اومد که تو یه حرکت کلتو بیرون کشیدم و به سمتش نشونه گرفتم.
نگهبانش سریع اسلحشو بالا گرفت که گفتم: کوچیکترین کاری بکن تا یه گلوله حروم مغز رئیست کنم.
به جاوید نگاه کردم.
– امروز یا مطهره رو ول میکنی یا هردومون میمیریم.
لادن معترضانه گفت: مهرداد لطفا برو از اینجا.
غریدم: دخالت نکن.
حالا نگاه جاوید همون نگاه اصلی و بدون نقابش بود.
– میدونی که میمیری.
– میدونم اما تو هم میمیری.
پوزخندی زد.
– مطهره کجاست؟
تنها نگاه تمسخرآمیزشو بهم انداخت.
ضامن کلتو کشیدم.
– حرف بزن.
لادن آروم به سمتم اومد.
– مهرداد، ازت خواهش میکنم.
با تحکم گفتم: وایسا سرجات.
وایساد و نگاه پر از استرسی به من و جاوید انداخت.
– یه معامله میکنیم.
ابروهاش بالا پریدند و انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– با معامله کنار میام، بگو.
آخرین برگ برندمو رو کردم.
– از اینجا که سالم پامو گذاشتم بیرون تا دو ساعت بعدش باید مطهره پیشم باشه درعوض بهت میگم که ماریا کجاست.
نگاهش سوالی شد.
– ماریا؟ ماریا دیگه کیه؟
– زنت، همونی که فکر میکنی مرده.
شدید شکه شد و کاملا بیحرکت موند.
– نمرده، زندست.
با همون حالتش پوزخندی زد.
– داری بلوف میزنی.
– اگه بلوف میزنم از کجا میدونم قبلا یه زن داشتی که تو همون جنگل از دره پرت میشه پایین و میمیره؟ از کجا میدونم که بخاطر اجباری بودن ازدواجتون حتی تا مرحلهی کتک زدنشم پیش رفتی؟
صدای متعجب لادن بلند شد.
– چی میگی مهرداد؟
منتظر به جاوید نگاه کردم.
– خب؟ اهل معامله هستی؟
انگار درست و حسابی نفس نمیکشید.
– از… از کجا بدونم که راست میگی و زندست؟
– من اگه اینجام دستم پره.
تی به کلت دادم تا دستم خواب نره.
– معامله؟
یه کم جلو اومد اما نگهبانش سریع جلوشو گرفت.
– قربان خطرناکه.
– کلتو بذار زمین باهم حرف میزنیم، اونم منطقی.
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه در به شدت باز شد.
– بابا؟
صدای داد آرام حواسمو پرت کرد و کاری کرد که سریع به سمتش بچرخم.
رادمان و حمیدم وارد شدند.
از نگاه حمید انگار خون میچکید.
– جمع کن بریم مهرداد.
جاوید: نه، بیا درمورد ماریا حرف بزنیم.
نگاه دقیقی بهش انداختم.
انگار نقطه ضعفتو فهمیدم جاوید خان!
لادن تند به سمتم اومد.
– بیا بریم مهرداد، حرف میزنیم خب؟
تا به خودم بیام کلتو از دستم گرفت و آروم گفت: میریم خونهی من، یه کم اطلاعات از زیر زبونش بیرون کشیدم.
صدای داد جاوید بلند شد.
– شنیدی که چی گفتم مهرداد؟
نگاهی بهش انداختم و لبخند مرموزی زدم.
– یه کم فکر کن، بعد حرف میزنیم.
اوه عجب معامله کرد مهرداد دمش گرم
این لادن بره بمیره بیشعور
درباره این سایت