محل تبلیغات شما

رمان معشوقه جاسوس پارت 268


آرام:

آستین هام پر از خون بودند اما بوی گند خون چه اهمیتی داره وقتی تنها داداشم توی اتاق عمله؟

مامان بیچارمم اونقدر گریه کرد که آخرش نفس تنگی و افت فشار کار دستش داد و بی هوش شده افتاد روی تخت بیمارستان.

عشق بیچاره ی منم هم داره واسه باباش زجر می کشه هم برادرش دکتر میگه حال نیما حسابی وخیمه.

بخاطر رادمان و رایانم که شده نمی خواستم بمیره.

نفس مدام راه می رفت و تسبیح عمو حمید هم گرفته بود و هی ذکر می گفت نفس و تسبیح ؟ باور نکردنیه.

بی طاقت از جام بلند شدم و به سمت رادمانی که چشم بسته کاملا به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه پاش و به زمین می کوبید رفتم.

بهش که رسیدم فمیدم یه چیز داره زیر لب زمزمه می کنه.

دست هاش و گرفتم که چشم  هاش و باز کرد.

نگاهش در مونده بود و چشم هاش سرخ و خسته.

دست هاش و توی بغلم گرفتم و سرم به سینش تکیه دادم.

دلم گرمای آغوشش و می خواست تا شاید یه کم  از سرمای تنم کم بشه.

دست هاش و از دستم بیرون کشید و حریصاننه بغلم کرد.

صدای قلبش و شنیدم که چقدر تند میزد و بی قرار بود.

نفس هاش می لرزیدند.

_ همه چیز خوب تموم می شه مگه نه؟

آروم زمزمه کرد: نمی دونم.

این مقدار نا امیدی ازش بعید بود.

سرم و بالا گرفتم که بهم نگاه کرد.

دو طرف صورتش و گرفتم و با کمی مکث گوشه ی چشمش و بوسیدم.

_ اینطور نگام نکن قلبم تیکه تیکه میشه.

چشم هاش و بسته نگه داشت.

_ قلبم درد می کنه آرام.

اشک چشم هام و به سوزش در آورد.

_ دیگه تحمل این همه درد رو ندارم. حاظرم تموم ثروتم و بدم اما بدون تنش زندگی کنم.

باز سرم و به سینش تکیه دادم.

_ تموم می شه بهت قول میدم همه چیز خوب می شه. همه بر می گردیم ایران تو و رایانم میاین پیشمون زندگی  می کنید باباتم دیگه بیخیال طوفان انداختن توی زندگی مامانم می شه بابام با تو خوب می شه.

آروم خندیدم.

_ دیگه هر وقت کنارت می شینم بلندم نمی کنه.

آروم و پر بغض خندید.

هم زمان نفس عمیقی کشیدیم.

با صدای باز شدن در سریع از هم جدا شدیم و چرخیدم.

با بیرون اومدن دکتر همه به سمتش رفتیم.

نفس فینی کشید و گفت: چی شد آقای دکتر؟ حال رایان خوبه؟

با لبخند زدنش امید وجودم و پرکرد.

_ خوبه خطر از بیخ گوشش رد شده به محض به هوش اومدن منتقلش می کنیم بخش.

لباسم و توی مشتم گرفتم و رو به سقف گفتم: آخ خدایا شکرت.

رادمان : بابام چی؟

_ فکر کنم هنوز تو بخش عمله خبری ازش ندارم.

دستم و روی بازوی رادمان گذاشتم.

_ مطمئن باش باباتم خوبه.

دستی به ته ریشش کشید و دست به کمر چرخید و یه کم به جلو رفت.

دکتر از کنارمون گذشت که تو همین لحظه یه برانکارد بیرون اومد.

رایان بود داداشی خودم بود.

نفس تختش و سفت چسبید و همونطور که می بردنش با بغض گفت: بیشعور  نمیگی  من می میرم و زنده میشم؟ بذار به هوش بیای دارم برات.

محکم زدم به کمرش و با بغضی که از سر خوشحالی بود گفتم: تو غلط می کنی داداش من و اذیت کنی.

یه تنه بهم زد و گمشو بابایی نثارم کرد.

لبخندی به صورت غرق در خوابش انداختم.

_ مامان بفهمه داری خوب میشی حالش خیلی خوب می شه داداشی.

با کمی مکث ازش دل کندم و از نفس و برانکارد دور شدم.

به سمت رادمانی که نشسته بود و در حالی که  دست هاش و توی موهاش فرو کرده بود با پاش ضرب می گرفت رفتم.

حرف دکتر یه بار سنگینی و از روی دوشم برداشته بود.

کنارش نشستم و دستم و دور شونش انداختم.

_ اصلا  نگران نباش چون ترکش خورده عملش سختتره واسه همینه که طولانی شده.

چیزی نگفت منم دیگه حرفی نزدم.

سرم و روی کمرش گذاشتم و با پشت دست ته ریشش و نوازشش کردم.

نمی دونم چقدر تو سکوت گذشت که از بالا و پایین رفتن کمرش و گرمای تنش بخاطر هم بی خوابی و هم راحت  شدن خیالم  بابت رایان داشت چشم هام گرم می شدند که یه دفعه صدای در بلند شد.

تند سر بلند کردم و رادمان بلافاصله بلند شد و به سمت برانکاردی که این دفعه زودتر از دکتر بیرون اومد رفت.

بلند شدم و به سمتشون رفتم.

رادمان بالا سر نیما وایساد و دهن باز کرد چیزی بگه اما با بیرون اومدن دکتر گذاشت نیما رو ببرند و به دکتر نزدیک شد.

با صدای که استرس توش بی داد می کرد گفت: حال بابام چطوره؟

بازم قلب آروم شدم بی تاب شده بود.

دکتر کوتاه نگاهش و بینمون چرخوند و در آخر روی رادمان متمرکز شد.

_ عمل با موفقعیت انجام شد.

نفس آسوده ای کشیدم.

_ اما پدرتون باید اول به هوش بیاد تا همه چیز مشخص بشه.

رادمان روی پا بند نبود و مدام کمی جا به جا می شد.

_ خب.خب کی به هوش میاد؟

_ مشخص نیست.

دلم هری ریخت.

_ یعنی میگید شاید به هوش نیاد؟

نگاه پر ترس رادمان کوتاه به سمتم چرخید.

_ بیاین امیدوار باشیم بچه ها ولی اگه هم به هوش بیاد به احتمال زیاد فلج می شه.

رادمان دست هاش و روی صورتش کشید و کمی چرخید.

با صدای تحلیل رفته ای گفتم : ممنون جناب دکتر.

سری ت داد و رفت.

_ رادمان؟

------------------------------------------

وای نیما دلم سوخت براش خدا کنه زنده بمونه واقعا هم عاشق مطهره بود واقعا هم


حتی بیشتر از مهرداد عاشق مطهره بود

دلم میخواد مهرداد بمیره مطهره بره  پیش نیما




نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

دکتر ,هاش ,رادمان ,هم ,شه ,روی ,و به ,می شه ,هاش و ,به هوش ,دست هاش ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

kuylerheartmo aninpharra همه زندگیم درجان زادگاه من hapsronfiche ewimloge بزرگترین مجله درمانی بیماری های نشیمنگاهی سئو و بهینه سازی سایت با بهترین روش تهیه کنندهای سلامت در تابستان reaustunachpu