رمان معشوقه جاسوس پارت 276
لبخندی زد و به رادمان چشم دوخت.
_ یادمه یه ساله پیش به سرم زده بود در مورد اسلام تحقیق کنم.
لبخندش و جمع کرد.
_ به رادمان که گفتم اصلا انگار نه انگار که در موردش حرفی زدم اصلا جوابم و هم نداد کم کم بخاطر مشغله هام فراموشش کردم.
به میز تکیه دادم و نگاهم و به زمین دوختم.
_ راستی می دونی که تا رادمان مسلمون نشه نمی تونید باهم ازدواج کنید؟
نیم نگاهی بهش انداختم و سری ت دادم.
_ مدت هاست که سعی می کنم این مسئله رو فراموش کنم چون اذیتم می کنه هر دفعه که می خوام به رادمان بگم بیخیالش میشم مطمئنم بخاطر من مسلمون می شه اما من نمی خوام بخاطر من باشه می خوام بخاطر خودش و خدا باشه اسلام و کاملا درک کنه بعد تصمیم بگیره که صلاحه دینش و عوض کنه یا نه نمی خوام یه مسلمونی بشه مثل من که در حالی که مسلمون بودم بیشتر حروم های خدا رو حلال کرده بودم و هر کار دوست داشتم تو قالب شیعه بودن می کردم می خوام خالص باشه جوری که حضرت علی و حضرت فاطمه رو از خودش نرنجونه.
درباره این سایت