رمان معشوقه جاسوس پارت 281
رو به روی در وایساد و کلتو به سمتش گرفت.
– وقتی گفتم ولش کنید.
آماندا: شوخی ندارم مطهره قسم میخورم میزنمت.
خالد: حالا.
سریع ولش کردم و کنار رفتم که در به شدت باز شد اما تا اومد عکس العملی نشون بده خالد داد زد: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک میکنم.
نفس ن نگاهشو بین من و خالد چرخوند.
سعی کردم نفس بگیرم.
– بهتره اسلحتو بندازی.
نفس به شونم زد.
– نگهبان ها اومدند.
نیم نگاهی به عقب انداختم.
– احمق بازی درنیار آماندا وگرنه تو رو هم میفرستند پیش جاستین و دخترت تنها و غریب زندگی میکنه.
اسلحشو محکمتر گرفت.
– تو هممونو از هم جدا کردی.
– کار من نبود، کار خودتون بود، سرنوشت شماهم مثل نیما شد؛ خلاف تهش همینه، آخرش زمینت میزنه، انتقام تو رو به جایی نمیرسونه آماندا پس اسلحتو بنداز؛ حالا فرصت پیش اومده که بتونی بیشتر کنار دخترت باشی و زندگی کنی، دیدی که انتقام چطوری کل خانوادهی جاستینو به خاک سیاه نشوند نه؟ یه موردش جاوید که دیگه نفسهای آخرشو داره میکشه و تنها خدا میدونه به کی زخم زده که شجاعتر از ماها بود و این بلا رو سرش آورد.
برق اشک توی نگاه آبیش میدرخشید.
همونطور که با عصبانیت و بغض بهم نگاه می کرد اسلحشو روی زمین انداخت که نفس حبس شدمو رها کردم و کلتشو برداشتم.
– بهترین تصمیمو گرفتی.
نگهبانها به سمتش رفتند اما جلوشون وایسادم و به انگلیسی گفتم: بذارید بره؛ دیگه خطری نداره.
– اما…
کلتشو سمتشون گرفتم.
– لطفا.
یکیشون کلتو ازم گرفت و هردوشون کمی عقب رفتند.
به سمت آماندا چرخیدم.
– زودتر از اینجا برو.
نگاهشو ازم گرفت.
– ما تا آخر دشمن میمونیم مطهره، امیدوارم دیگه هرگز چشمم بهت نیوفته چون اون موقع…
اما حرفشو ادامه نداد و با کمی مکث راهشو کشید و رفت.
چشمهامو بستم و سعی کردم ریتم قلبمو آرومتر کنم.
دست ظریفی بازوهامو گرفت که فهمیدم نفسه.
– حالتون خوبه، آسیبی که بهتون نزده؟
چشم باز کردم و لبخند بیرمقی زدم.
– نه خوبم، بریم پیش رایان احتمالا نگران شده.
– وقتی گفتم ولش کنید.
آماندا: شوخی ندارم مطهره قسم میخورم میزنمت.
خالد: حالا.
سریع ولش کردم و کنار رفتم که در به شدت باز شد اما تا اومد عکس العملی نشون بده خالد داد زد: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک میکنم.
نفس ن نگاهشو بین من و خالد چرخوند.
سعی کردم نفس بگیرم.
– بهتره اسلحتو بندازی.
نفس به شونم زد.
– نگهبان ها اومدند.
نیم نگاهی به عقب انداختم.
– احمق بازی درنیار آماندا وگرنه تو رو هم میفرستند پیش جاستین و دخترت تنها و غریب زندگی میکنه.
اسلحشو محکمتر گرفت.
– تو هممونو از هم جدا کردی.
– کار من نبود، کار خودتون بود، سرنوشت شماهم مثل نیما شد؛ خلاف تهش همینه، آخرش زمینت میزنه، انتقام تو رو به جایی نمیرسونه آماندا پس اسلحتو بنداز؛ حالا فرصت پیش اومده که بتونی بیشتر کنار دخترت باشی و زندگی کنی، دیدی که انتقام چطوری کل خانوادهی جاستینو به خاک سیاه نشوند نه؟ یه موردش جاوید که دیگه نفسهای آخرشو داره میکشه و تنها خدا میدونه به کی زخم زده که شجاعتر از ماها بود و این بلا رو سرش آورد.
برق اشک توی نگاه آبیش میدرخشید.
همونطور که با عصبانیت و بغض بهم نگاه می کرد اسلحشو روی زمین انداخت که نفس حبس شدمو رها کردم و کلتشو برداشتم.
– بهترین تصمیمو گرفتی.
نگهبانها به سمتش رفتند اما جلوشون وایسادم و به انگلیسی گفتم: بذارید بره؛ دیگه خطری نداره.
– اما…
کلتشو سمتشون گرفتم.
– لطفا.
یکیشون کلتو ازم گرفت و هردوشون کمی عقب رفتند.
به سمت آماندا چرخیدم.
– زودتر از اینجا برو.
نگاهشو ازم گرفت.
– ما تا آخر دشمن میمونیم مطهره، امیدوارم دیگه هرگز چشمم بهت نیوفته چون اون موقع…
اما حرفشو ادامه نداد و با کمی مکث راهشو کشید و رفت.
چشمهامو بستم و سعی کردم ریتم قلبمو آرومتر کنم.
دست ظریفی بازوهامو گرفت که فهمیدم نفسه.
– حالتون خوبه، آسیبی که بهتون نزده؟
چشم باز کردم و لبخند بیرمقی زدم.
– نه خوبم، بریم پیش رایان احتمالا نگران شده.
کاش مطهره نیمزاشت آماندا به این راحتی بره
درباره این سایت