محل تبلیغات شما





رمان معشوقه جاسوس پارت 269


دست لرزونش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو هیچی نگو .

باز دو دستش و توی صورتش کشید.

یه دفعه با قدم های تند ازم دور شد که پشت سرش دویدم.

_ رادمان؟

اما جوابم و نداد.

سرعتم و بیشتر کردم و جلوش وایسادم ولی واینساد که تند تند عقب رفتم.

_ کجا میری؟

_ می خوام برم هوا بخورم.

_ پس منم میام.

وایساد و دستی به چشم هاش کشید.

_ برو کنار می خوام تنها باشم.

با تحکم گفتم: نه منم باهات میام نمی تونم تو این حال ولت کنم.

دستش و به ته ریشش گذاشت و بی حرف نگاهم کرد.

می ترسیدم تنهاش بذارم و بره یه بلایی سر خودش بیاره.

یه دفعه مچ و گرفت و همراه خودش کشوندم.

_ پس هر کار خواستم بکنم هر جایی خواستم برم نه نمیاری.

با اینکه از لحنش استرسم گرفت اما بازم گفتم: باشه.



************************


رایان:

روم افتاد و بغلم کرد که از درد آخی گفتم.

تند ازم جدا شد و سریع دستی به چشم هاش کشید.

_ معذرت می خوام معذرت می خوام.

پیکی از بازوم گرفت که اوفی گفتم و با صورت درهم دستش و پس زدم.

_ باز وحشی شدی؟

_ خیلی الاغی.

معلوم بود بغض داره.

آروم یه دستم و از هم باز کردم.

_ بیا.

همین که تو بغلم اومد و دستم و دور شونش انداختم  صدای گریه ی آرومش بلند شد و لباسم و تو مشتش گرفت.

دستم و توی موهاش فرو بردم و با اینکه کمرم تیر کشید بوسه ای به موهاش زدم.

_ گریه نکن خانمم.

آروم و با گریه لب زد: دلم واسه صدات تنگ شده بود. دلم واسه چشم هات تنگ شده بود حتی دلم واسه زورگویی هاتم  تنگ شده بود.

آروم خندیدم.

_ مگه یه هفته بی هوش بودم؟ هوم؟

فینی کشید.

_ حرف نزن.

یه کم سرم و جا به جا کردم و بازم خندیدم.

کمی ازم جدا شد و بعد از اینکه بوسه ای به لبم زد باز خوابید.

_ وروجک دلبری می کنی می خوای نازت و بکشم؟

باز یه  کم ازم جدا شد و یه دستش و زیر چشم هاش کشید.

_ تو بلد نیستی ناز بکشی.

ابروهام  و بالا انداختم.

_ واقعا؟

سری ت داد.

دستم و بالا بردم و روی گونش گذاشتم که از درد کمرم لبم و گزیدم.

انگار خودش متوجه درد کشیدنم شد که دستش و کنار سرم گذاشت و بیشتر خم شد.

با انگشت شستم اشک هاش و پاک کردم و موهای هنوز خاکیش و پشت گوشش بردم.

پشت سرش و گرفتم و سرش و نزدیک آوردم.

بوسه ی کوتاهی به لبش زدم و خیره به لبش آروم زمزمه کردم: راست میگی ناز کشیدن بلد نیستم. من مرد عملم

این و گفتم و قبل از حرف زدنش لبش و شکار کردم و طعم شرین لبش و با تموم وجودم چشیدم.

دلم می خواستش بیش از حدم می خواستش.

از همه نظر می خواستمش اما از یه نظر دلم آره اما عقلم نه.

می ترسیدم همون بلاهایی و سرش بیارم که انجامشون لذت می برم.

یه خراش برداره که می میرم و زنده میشم.

اون دستم کمی دور کمرش حلقه شد و بی اراده پایین تر رفت که مثل برق گرفته ها تند ازم جدا شد و با چشم های گرد شده گفت  : چی کار می کنی؟

برای اولین بار شرم زده شدم از کاری که کردم.

با لبخندی از سر مصلحت نفس مردونم و پس زدم و بحث و عوض کردم.

_ همه که  صحیح و سالمند نه؟

خودشم دیگه بحث و پیش نکشید.

_ خوبند.

این و گفت و نگاهش و ازم گرفت.

_ همه خوبند؟

_ خوبند.

اخم ریزی روی پیشونیم افتاد.

_ چی و داری پنهان می کنی؟

بهم نگاه کرد.

_ چیزه مامانت خیلی خوبه. آرامم خوبه . رادمانم خوبه.  باور کن دارم راست میگم.

دقیق به چشم هاش زل زدم.

_ پس چرا اینجا نیستند؟

_ رادمان حالش خوب نبود خواست بره هوا بخوره آرامم رفت پیشش مامانتم وقتی فهمید پسرشی و تو این حالی  اینقدر گریه کرد که بی هوش شد.

قلبم فشرده شد.

_  بابام چی؟

لبخند مسخره ای زد.

_ بابات؟

با چشم های کمی ریز شده گفتم : آره بابام.

مشتش و جلوی دهنش گرفت و سرفه ای کرد.

دست دست کردنش نگرانم می کرد.

_ بابات

کشیده ادامه داد : خوبه  یعنی بهترم می شه.

بی طاقت گفتم: د درس حرف بزن نفس بابام کجاست؟

_ تو بیمارستان.

معترض نگاهش کردم.

_ خودت پرسیدی دیگه.

_ منظورم اینه که حالش خوبه؟

لبش و جوید.

چنگی به پیرهنش زدم.

_ نف

اما حرفم با صدای تقی که به در خورد قطع شد و نفس هل کرده صاف وایساد.

نگاهم که به در خورد با دیدن مامان قلبم فرو ریخت و خیره بهش سکوت کردم.

شوهرشم پشت سرش بود متوجه نگاه سرزنشگری که به نفس انداخت شدم.

مامان آروم جلو اومد.

از همین فاصله هم اشک توی چشم هاش و دیدم.

کمی خودم و بالا کشیدم و سعی کردم درد کشیدنم تو  چهرم مشخص نباشه.

چند بار دهن باز کردم تا صداش بزنم اما نتونستم.

اونم حرفی نمیزد و تنها زل زده بهم جلو میومد.

حالا می فهمم چقدر شبیهشم.

اشک چشم هام و تر کرد و بالاخره گفتم  :  سلام مامان .

با بغض  خندید و تند تر بهم نزدیک شد.

_ سبلام قربونت برم . سلام پسر کوچولوی مامان.

یکی از شیرین ترین جمله هایی بود که توی عمرم شنیدم.

بالای سرم وایساد.

قطه ای اشک که روی گونش چکید انگار جگرم و سوزوند.

دستش و گرفتم تا ببوسم اما نذاشت و خودش پیشونیم و بوسید که با بغض چشم هام و بستم و حس خوبش و با تموم وجود احساس کردم.


وای بالاخره مطهره و رایان همو دیدن بهترین صحنه رمان بود جیغ 

مطهره چقدر خوشحال شد پسرش دید اخی







نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

چشم ,یه ,گفتم ,هاش ,دستش ,ازم ,شد و ,و با ,دستش و ,چشم هاش ,جدا شد ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ღدنیای پونیღ میم‌نوشت فروشگاه سارینا شاپ صدر نیوز سایت عطرآرا | قیمت بهترین خوشبوترین عطر و ادکلن های زنانه و مردانه کـلوپ پـیروزی وـینکــس hurttekmentro ناگفته ها عسل چت| چت عسل| چتروم عسل Mohammad Mehdi Tavakol