************
#نفس
محکم و مصمم گفتم: من اینجا میمونم، هنوز حال رایان کاملا خوب نشده نباید سنگین بلند کنه.
مامان به زن عمو اشاره کرد و عصبی گفت: مادر به این گندگی نمیبینی؟
زن عمو تموم مدت انگشتشو به لبش میکشید تا نخنده.
– میبینم اما زن عمو حسابی خستهست، بیشتر کاراشو اون انجام داده حالا نوبت منه.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
بابا کشیدش.
– بیا بریم این نمیاد.
از حمایتش نامحسوس بوسی براش فرستاد که سعی کرد نخنده.
مامان بازوش آزاد کرد و با حرص گفت: بابا من به کی بگم که نمیخوام دخترم کنار یه پسری که معلوم نیست…
زن عمو ضربهای بهش زد و حرفشو قطع کرد.
– هوی! داری درمورد پسر من حرف میزنیا!
مامان چشم غرهی بدی بهش رفت که زن عمو هم متقابلا همین کار رو کرد.
با صدای رایان که روی مبل خوابیده بود نگاه همگی به سمتش چرخید.
– محدثه خانم بذارید باشه دیگه…
با مظلومیت ادامه داد: من هنوز کمرم ناقصه به زور راه میرم، مامانمم تو این چند روز حسابی خسته شده تازه شوهرشم گناه داره میخواد زنش کنارش باشه.
انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– لطفا، گناه دارم نگاه کنید…
به صورتش دست کشید.
– رنگ به صورت ندارم هنوز.
لبهامو روی هم فشار دادم تا نخندم.
این مدلی رایانو ندیده بودم دیگه.
به مامان نزدیک شدم و گونشو بوسیدم.
– بذارید دیگه، بهت قول میدم دختر و پسر خوبی باشیم، وقتی توی عمارت بودم و گند اخلاق بود بلایی سرم نیاورد حالا که عاشقمه.
زن عمو: اصلا یه کار میکنیم، به مهرداد میگم بره یه خونهی بزرگتر کرایه کنه، همگی میریم اونجا.
ذوق کرده بغلش کردم و با هیجان گفتم: عالیه عالیه موافقم خیلی هم موافقم.
ازش جدا شدم و گفتم: ویلایی هم باشه.
با خنده سرشو به چپ و راست ت داد.
بابا: فکر بدی نیست.
به شونهی مامان زد.
– نظر شما خانم؟
مامان دست به سینه نیم نگاهی بهم انداخت.
– خوبه پس الان نفس همراهمون میاد.
حرص وجودمو پر کرد که از شدتش پامو به زمین کوبیدم.
– مامان! میگم نیاز به مراقبت داره.
اینبار زن عمو کفری شد که عصبی گفت: بذار بمونه دیگه، رایان پسر منه.
مامان: دقیقا چون پسر توعه نمیذارم، یادم نرفته بچه که بود چه شیطون و پررویی بود.
رایان با خنده گفت: واقعا؟ چطوری بودم؟
زن عمو لبشو جمع کرد تا نخنده و جدیتشو حفظ کنه.
مامان به رایان نگاه کرد و تا خواست حرفی بزنه زن عمو ضربهای بهش زد.
– نمیخواد بگی.
مامان لبخند مرموزی زد که لبمو گزیدم و زیر لب گفتم: باز بدجنسیش گل کرد!
رو به رایان گفت: یعنی دقیقا اخلاق اون مهرداد رو به خودت جذب کرده بودی، یه پررویی بودیا.
رایان با ابروهای بالا رفته گفت: اخلاق کی؟ اونم کسی که حتی بابامم نبود؟
نگاهی به زن عمو انداختم.
هم عصبانیت توی نگاهش خوابید و هم خنده.
– یادت نمیاد که اینو میگی، تو به مهرداد میگفتی بابا.
ابروهام بالا پریدند.
رایان کمی خودشو بالا کشید.
– داری اینطوری شوهرتو خوب جلوه میدی؟*
با اخم گفتم: رایان؟
با اخم ریزی نگاهم کرد.
زن عمو سر به زیر گفت: نه، فیلماتو داریم، تو سالهایی که نبودی همیشه نگاشون میکردم، مخصوصا فیلمی که تازه به حرف اومده بودیو اولین کلمتم بابا بود.
اشک نگاهمو پر کرد.
تا رایان اومد حرفی بزنه زن عمو گفت: فردا میبینمتون.
اینو گفت و از هال بیرون رفت که رایان بلند گفت: مامان غلط کردم نمیخواستم ناراحتت کنم.
سعی کرد بلند بشه که به سمتش رفتم.
بلند گفت: مامان صبر کن.
صدای زن عمو توی راهرو اکو شد.
– من خوبم از تو ناراحت نیستم، بلند نشو، خداحافظ.
روی تخت نشست و دستشو توی موهاش ت داد.
– لعنتی!
بابا: ما هم رفتیم.
مامان: نخیر.
پر حرص نگاهش کردم.
اینبار بابا بازوشو گرفت و به زور کشیدش.
– رو اعصاب من راه نرو محدثه.
مامان مشتشو به دستش کوبید.
– کتک نمیخوای ولم کن.
اما بابا بیرونش انداخت و در رو گرفت.
– خداحافظ.
از اینکه بالاخره بیخیالم شدند لبخند عمیقی زدم.
– خداحافظ بابا جونم.
خندید و چشمکی بهم زد و بعد در رو بست.
با همون لبخند پر ذوق به سمت رایان چرخیدم اما با دیدن حالتش لبم جمع شد.
کنارش نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم.
– رایان؟
بهم نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد.
– جونم.
– ناراحت نباش دیگه.
با شیطنت ادامه دادم: دیدی آخرش کار خودمو کردم کنارت موندم؟
آروم خندید و به مبل تکیه داد و بغلم کرد.
دستهامو دور کمرش انداختم و پاهامو روی مبل آوردم.
موهامو از جلوی صورتم کنار زد و گفت: از اینکه کنارمی خوشحالی؟
– اوهم خیلی زیاد.
– ازم نمیترسی؟
سرمو بالا آوردم و با خنده نگاش کردم.
– اولا با این اخلاق و هیکلت چرا اما الان نه.
نگاهش پر از خنده شد.
– میترسیدیو زبونتم دراز بود؟
کنار سرمو به سینش تکیه دادم و سعی کردم نخندم.
– خب با حرفهای زورت کنار نمیومدم.
خندید و بوسهی طولانی به موهام زد.
از آرامشش چشمهامو بستم.
حالا این مطهره ناراحت میشه برای چی؟؟
مطهره برمیگرده میگه تو اولین حرفت گفتی بابا به مهرداد بعد رایان گفت داری از شوهرت طرفداری میکنی مطهره ناراحت شد به درک که ناراحت شد
خوب رایان پسر نیما نه مهرداد حالا چون رایان برگشت به مطهره گفت چون شوهرت ازت طرفدار میکنی باید دل رایانم بشکنه خاک تو سرت مطهره همون برو بچسب به اون مهرداد اون نیما عاشقت بود ولی مطهره عشقش ندید
رایان اخر برگشت گفت غلط کردم مامان ولی مطهره ناراحت شد واقعا
ولی بهتر که ناراحت شد
درباره این سایت