محل تبلیغات شما


رمان معشوقه ی جاسوس پارت 300


رایان:

کلت و از توی داشبورد برداشتم و در صندوق عقب و باز کردم که صدا جیغ و هق هق هاش واضح شد.

گرفتمش و بیرونش کشیدم.

به زور جلوی ماشین کشیدمش و وسط جاده خاکی پرتش کدرم.

کلت مسلح کردم و سمتش گرفتم.

با هق هق  گفت: تورو خدا بذار برم.

لگدی بهش زدم و فریاد کشیدم: تو مگه خدا رو هم می شناسی آره؟

دستش و به پهلوش گرفت.

_ بذار برم قول میدم دیگه جلوت آفتابی نشم.

بی توجه بهش واسه یه ذره کم کردن از عصبانیت درونم به کنارش شلیک کردم که جیغی کشید و دست هاش  و روی گوش هاش گذاشت.

از عصبانیت نفس نفس می زدم و کل تنم کوره ی آتیش بود.

_ به چه جرئتی به من بگو به چه جرئتی همچین غلطایی کردی؟

بهم نزدیک شد و هق هق کنان پام گرفت.

_ بذار برم رایان  غلط کردم.

با پا به عقب پرتش کردم و بازم کلت و سمتش نشونه گرفتم.

خالد: ارباب کشتنش به نفعتون نیست.

هر لحظه نزدیک بود انگشتم ماشه رو بیشتر فشار بده.

با گریه گفت: می خوای من و بکشی؟ بکش اما این و بدون که اگه اینکار رو بکنی اون نفس کنار یه قاتل زندگی  نمی کنه.

داد کشیدم: ببند دهنت و اسم نفس و روی زبون کثیفت نیار.

متقابلا داد کشید: پس خودت چی بودی ؟ ها؟ با اینکه هر روز ما رو با شلاق سیاه و کبود می کردی بی گناه و پاکی؟ اینکه همه رو تحقیر می کردی چی؟

نفس ن سکوت کردم.

_ ارباب؟

کلت محکم توی دستم گرفتم و دندون هام و روی هم فشار دادم.

چشم هاش و بست و نفس ن آب دهنش و قورت داد.

لحظه به لحظه نفس و به یادآوردمصداش و توی گوشم چهرش و جلوی نگاهم.

حالا اون تیکه کلت واسم سنگین شده بود.

در آخر کلت و پایین بردم.

_ فقط بخاطر نفس ولت می کنم.

سریع چشم باز کرد.

با فکر قفل شده ادامه دادم: اما اگه یه روزی چشمم بهت بیوفته می کشمت.

این و گفتم و ماشین و دور زدم.

_ بشین خالد.

_ اما ارباب اگه اینجا ولش

در رو باز کردم.

_ بخواد زنده بمونه تا شهر پیاده میره.

بعدم نشستم و کلت و کنارم انداختم.

آرنجم و به در تکیه دادم و دستم و توی موهام فرو کردم.

چشم هام و بستم تا دیگه چشمم بهش نیوفته و آروم تر بشم و نظرم عوض نشه.


**********

آرام:


افشین با اشاره ی رادمان کنار خیابون نگه داشت.

_ آدرس میگم واسش بفرست بیاد اینجا فعلا نمیریم خونه.

نفس: یه آدرس واست می فرستم بیا اونجا ما اونجاییم.

_ .

معترضانه گفت: رایان.

یه دفعه  رادمان گوشی و از دستش چنگ زد و عصبی گفت: برادر بزرگترت داره میگه بدون مخالفت میای اینجا رایان.

_

عصبی تر گفت: همین که گفتم بخدا نیای مامانت و در جریان می ذارم.

این و گفت و قطع کرد.

با اخم های شدید در هم آدرس و واسش فرستاد و گوشی و به نفس برگردوند.

_ گفت میاد؟

_ باید بیاد.

این و گفت و در رو باز کرد وپیاده شد.

نفس : میگه ولش کرده به نظرت راست میگه؟

کلافه گفتم: نمی دونم نفس نمی دونم.

در رو باز کرد.

_ منکه انگار دارم خفه میشم.

از ماشین پیاده شد و بهش تکیه داد.

رادمان از آخر ماشین به اولش و برعکس رژه میرفت.

دعوا نکنه باهاش خوبه غیرت برادریش حسابی گل کرده.

آخ رایان دیوونه چرا اینقدر دنبال شری؟

با پام کف ماشین ضرب گرفتم و انگشت هام و روی رونم کوبیدم.

کت رادمان کنارم پرت شد که نگاهم به سمتش رفت.

_ کتت و بپوش سرما می خوری.

اما توجهی نکرد.

پوفی کشیدم.

حتما باید به خوشیمون یه گندی زده بشه.

پاهام و روی صندلی آوردم و کف ماشین خوابیدم اما یه چیز کوچیک توی کمرم فرو رفت  که از دردش صورتم جمع شد.

کت و از زیر کمرم بیرون کشیدم و نگاهی بهش انداختم.

کجاش رفت تو کمرم؟

جیب های جلوش و گشتم که فقط یه خودکار پیدا کردم.

سراغ جیب داخلیش رفتم که دستم به یه جسم متوسط چوبی خورد.

بیرونش آوردم که جعبه ی خوش نقش و نگاری و دیدم.

با کنجکاوی درش و باز کردم اما با چیزی که دیدم دستم و محکم روی دهنم گذاشتم و با چشم های گرد شده با شتاب نشستم.

سریع حلقه رو در آوردم و با ذوق خندیدم.

نکنه این واسه منه؟ وای خدایا خیلی خیلی خوشگله خیلی زیاد.

صدای داد رادمان از جا پروندم.

_ نه نه نه.

تند به سمتش چرخیدم که یه دفعه جعبه  و حلقه از دستم چنگ زده شد.

لگدی به ماشین زد و باز فریاد کشید: نباید می دیدی نباید.

بی توجه به عصبی بودنش سریع از ماشین بیرون اومدم.

انگشت هام و توی هم قفل کردم وجیغ خفه ای کشیدم.

_ می خواستی ازم خواستگاری کنی؟

هر چی توی دستش بود رو توی ماشین پرت کرد و بازم لگدی به ماشین زد.

_ لعنت بهت رایان.

یقش و گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.

از ذوق و هیجان رو پا بند نبودم.

_ امشب می خواستی بهم بدیش؟

دو طرف صورتم و محکم گرفت و دندون هاش و روی هم فشار داد.

نفس : چه خبره؟

سریع از رادمان جدا شدم.

با دو خودم و بهش رسوندم.

یه دستش و بالا گرفتم و زیرش چرخیدم و بعد محکم بغلش کردم.

همون طور که بالا و پایین می پریدم گفتم: رادمان واسم حلقه خریده می خواسته ازم خواستگاری کنه.



رمان معشوقه ی جاسوس پارت 301


به زور از خودش جدام کرد و پوزخندی زد.

_ این الان چه خوشحالی ای داره وقتی فهمیدی و  سوپرایزت پر پر؟

هیجانم به کل خوابید و تازه متوجه عمق اتفاقی که افتاده شدم.

رادمان بازم لگدی به ماشین زد.

_ به همه چیز گنده زده شد کلی برنامه چیده بودم.

به سمتش چرخیدم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم: اشکال نداره الانشم سوپرایز شدم.

چشم هاش و بست وچندین بار دستش و به پیشونیش کشید.

به سمتش رفتم.

_ اشکالی نداره.

چشم باز کرد و تشر زد: داره خیلی هم داره همشم زیر گور اون رایان احمق بلند می شه خوبه بهشم گفته بودم می خوام امشب چیکار کنم.

نفس با حرص گفت: درست صحبت کن مطمئن باش تو هم اگه تو همچین موقعیتی قرار می گرفتی همین کار رو می کردی اصلا شایدم بر خلاف رایان سوگل و می کشتی.

اخم هام به هم گره خوردند و تند به سمتش چرخیدم.

_ تو هم بفهم چی داری میگی.

با اخم های درهم دست به سینه نگاه ازم گرفت.

نفس عصبی کشیدم.

_ چیزیه که شده رادمان نمی شه به عقب برگشت این چیزا مهم نیست مهم اینه که باهم ازدواج کنیم.

بعدم توی ماشین نشستم و در رو بستم.

نگاهم به افشین خورد.

با کمی مکث سرم و بین دو تا صندلی بردم و بعد از یه نگاه به رادمان که روی کاپوت نشسته بود و یه دستشم توی موهاش فرو کرده بود گفتم: افشین؟

به سمتم چرخید.

_ بله خانم؟

با کنجکاوی که داشت مغزم و می خورد گفتم: رادمان می خواست چجوری سوپرایزکنه؟

سریع نگاه ازم گرفت و سرفه ای کرد.

چشم هام و کمی ریز کردم.

_ افشین؟ جوابم.

کتش و پایین کشید.

_ مجبورم نکنید خانم نمی تونم بگم.

تهدیدوار گفتم: افشین؟

معترض گفت: خانم نمی تونم بگم.

اینبار طاقتم طاق شد و یقش و گرفتم.

_ بگو.

یه دفعه رادمان سریع ماشین و دور زد و از در باز اونطرف زود نشست و به عقب پرتم کرد که    یقه ی افشین  از دستم در رفت.

با حرص گفت: افشین لو ندادی که؟

_ نه آقا به هیچ وجه.

بین بازوهاش محکم فشارم داد که دادم ودر آورد.

_ حداقل بذار یه سوپرایز بمونه واست دیگه گند نزن به این یکی.

مشتم و بهش کوبیدم.

_ دیگه دیدم که حلقم و دستم کن خیلی خوشگله.

_ الان نه به وقتش.

ضربه ای به دستش زدم.

_ سوپرایز نمی خوام حلقم و می خوام.

صداش پر از خنده و حرص شد.

_ آرام من الان اعصاب درستی ندارم نخندونم بذار  عصبانیتم واسه اومدن رایان بمونه ابهت داداش بزرگ  بودنم نیوفته.

یه ابروم بالا پرید.

به سمتش چرخیدم اما متوجه عقب ماشین شدم.

خالد پشت ماشین وایساد و رایانم بلافاصله پیاده شد که نفس به سمتش دوید.

_ اومد.

خواست بره که نذاشتم.

_ داداشم و بزنی میزنمت.

تو صورتم خم شد.

_ داداش خودمه هر کار می خوام می کنم.

بعدم کنارش نشوندم و تند از ماشین پیاده شد.

هم زمان با بیرون اومدنم داد زدم: رادمان.

با قدم های تند خودش و به رایان رسوند و بلافاصله یقش و گرفت و به ماشین کوبیدش.

داد زد: دختره رو کجا بردی؟

سعی کرد یقش و آزاد کنه و متقابلا داد زد: به نفس گفتم ولش کردم.

بازوی رادمان و کشیدم.

_ رادمان ولش کن.

اما توجهی نکرد و غرید: بخاطر توی از خود راضی و کارای احمقانت که هیچ کنتزلی رو خودت نداری گند زده  شد به برنامه ی امشبم و آرام همه چی و فهمید.

چهره ی هر دوشون واقعا عصبی و بد بود.

ناخونم و گاز گرفتم.

وای خدا.

فک رادمان و گرفت و با فکی قفل شده گفت: به من چه؟ چرا بی اصول بازی خودت و به من می چسبونی؟ خودت بی عرضه بودی و نتونستی پنهون نگهش داری.

با مشتی که رادمان تو صورتش فرود آورد هینی کشیدم و با ناباوری دستم و روی دهنم گذاشتم و جیغ نفس به هوا رفت.

یه دفعه رایان مثل ببر زخمی به سمتش هجوم برد و به عقب انداختش که جیغ زدم : خیابونه رایان.

قبل از پرت شدنش توی خیابون افشین سریع گرفتش.

رایان دستی به گردنش کشید و دندون هاش و روی هم فشار داد.

نفس وسطشون وایساد و داد زد: بسه.

با یه نفس عمیق ادامه داد : خواهش می کنم بسه.

رو به افشین و خالد عصبی گفتم:  شما دو تا واسه دکور اینجایید؟

اما حرفی نزدند.

رادمان چشم بسته و دست به کمر نفس ن گفت: من فقط به فکر توعه احمقم حالا که بابا نیست بیشتر باید هوات و داشته باشم.

رایان با نفس نفس خیره نگاهش کرد.

_ من برادر بزرگترتم رایان اگه عصبی میشم فقط بخاطر اینه که نگرانتم دوست دارم بفهم این و.

یه دفعه رایان به سمتش رفت که از اینکه باز بخواد دعوا کنه دلم هری ریخت اما بر خلاف تصورم به سمت خودش کشیدش و محکم بغلش کرد که لبخندی روی لبم نشست.

رادمان دستش و محکم روی کمرش کوبید و همونجا نگهش داشت.

_ تنها صلاحت و می خوام رایان.

_ معذرت می خوام داداش.

رادمان آروم تر لب زد: منم معذرت می خوام.

چقدر عشق بین دو تا برادر قشنگ و تماشاییه.

از هم جدا شدند و رادمان یه بار آروم به گونش زد و دستش و چند ثانیه روی صورتش نگه داشت و در آخر به سمتمون  چرخیدند.

هممون همون طور بی حرف بهشون نگاه کردیم.

رادمان: میریم شهربازی.

رایان با نگاه سوالی گفت: مگه نگفتی همه چی و فهمیده؟

با شیطنت نیم نگاهی بهش انداخت.

_ این یکی و نفهمیده.

چه زودم عصبانیتشون فروکش شد انگار آغوش برادرانه کار ساز بود.

مشکوک گفتم: چه خوابی برام دیدید؟

رایان نگاه بدجنسی بهم انداخت و بعد در ماشین و باز کرد.

نگاه ازم گرفت و رو به نفس دستش و دراز کرد و گفت : بیا بشینیم نفسم.

نفسم از خدا خواسته با قدم های تند به سمتش رفت.

تا وقتی رادمان به ماشین نزدیک بشه و درش و باز کنه با چشم های ریز شده نگاهش کردم.

با لبخند شرورانه ای گفت: بشین خانمم باید بریم.

همون نگاهم و روش ثابت نگه داشتم و به سمتش رفتم.


***************


رادمان اوه چقدر عصبی شد رایان زد وای سوپرایز خواستگاریش ارام فهمید یعنی در حد المپیک ضد حال خورد

اخی چقدر صحنه قشنگ بود رادمان چقدر داداش کوچیکش دوس داره فقط اون صحنه که همو بغل کردن عالی بود



نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

رادمان ,یه ,ماشین ,رو ,رایان ,روی ,و به ,به سمتش ,و روی ,می خوام ,این و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

clonurgwinconc گروه زمین شناسی دانشگاه شوکت بیرجند Garry's receptions کسب درآمد از اینترنت خاطرات یک پودینگ ^^ مجله اینترنتی حس عالی ارتودنسی Ina's game ridisdiefrut ovenelup