محل تبلیغات شما


رمان معشوقه ی جاسوس پارت 305


رایان پلک روی هم گذاشت و نفس فوق العاده عمیقی کشید.
آروم ماشین‌و دور زدم و یه دفعه روی کمرش پریدم که بدبخت از جا پرید.
گردنش‌و سفت چسبیدم و نزدیک گوشش اغواگرانه زمزمه کردم: تو که دوست نداری عشقت‌و بزنی، عشقی که حسابی دوست داره هوم؟
مشت‌هاش‌و روی ماشین نگه داشت و سرش‌و کمی کنار کشید اما با شیطنت لبم‌و روی گوشش گذاشت و آروم لب زدم: رایان؟
دستش‌و روی گوشش گذاشت و چشم بسته گفت: نکن نفس، از کمرم بیا پایین.
دو طرف لبش‌و گرفتم و بوسه‌ای بهش زدم.
با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفتم: تا حالا لب رژلبی نبوسیده بودم.
یه دفعه دستش‌و به عقب برد و موهام‌و توی مشتش گرفت که صورتم از سوزش درهم رفت و سعی کردم موهام‌و آزاد کنم.
– فسقلی حالا تو من‌و دست می‌ندازی؟
اینبار صداش پر از خنده و حرص بود.
– صورت من‌و دفتر نقاشی می‌کنی هان؟ اونم تو روز ولنتاین؟
مرموزانه گفتم: ببین عزیزم اصلا به ذهنت خطورم نکنه که چیزی بهم ندی چون اگه اینکار رو بکنی عکس‌های خوشگلی که ازت گرفتم‌و توی اینستا پخش می‌کنم.
با یه نفس پر حرص زبونش‌و به لبش کشید.
– امروز که صددرصد یه چیزی بهت میدم اما دوست دارم الان بدم، بریم توی اتاق درارم قشنگ و واضح ببینیش.
از اونجایی که ذهنم شدید منحرفه و مطمئنم خودشم لحنش منظور داره فکم قفل شد.
– باشه واسه خودت کاری باهاش ندارم.
– اوه عزیزم بهش برخورد، چند روز دیگه زیاد باهاش کار داری اون وقت بهت محل نمیده.
با گفتن بی‌شعوری مشتم‌و محکم به شونش کوبیدم و از کمرش پایین پریدم.
چرخید و با قیاقه‌ی مرموزی دست‌هاش‌و پشت سرش به ماشین گذاشت.
– نظرت چیه خوشگلم؟ بریم ببینیش؟ تازشم صبحونه هم هنوز نخوردی سیر نیستی وقت خیلی مناسبیه واسش.
دست مشت شدم‌و بالا آوردم و دهنم‌و باز و بسته کردم اما هیچ تهدیدی توی ذهنم نیومد.
مشتم‌و انداختم و درمقابل نگاه‌های پر از پیروزیش با قدم‌های تند و محکم به سمت پله‌ها رفتم.
با خنده بلند گفت: تصمیم اشتباهی گرفتی خانمم.
دستم‌و بالا بردم و جیغ زدم: خفه رایان.
خودمم خندم گرفت که سریع لبم‌و گزیدم.
بیشعور مثبت هیجده!
تو حال خودم داشتم قدم میزدم اما با دستی که روی پهلوهام نشست و یه دفعه بلندم کرد از ته دل جیغی کشیدم.
بین اون بازوهای گندش گرفتم که تازه به ریز میز بودنم در برابر این هرکول به طور کامل یقین پیدا کردم.
– آخ جوجه‌ی من چقدر ریز میزه‌ای فقط جون میده بغلت کنم.
ضربه‌ای به دستش زدم.
– تو زیاد گنده‌ای؛ حتی از برادرتم هیکلی‌تری، به کی رفتی؟
خندید.
– خوشگلم من اینطوری آفریده شدم تا تو رو تو بغلم حبس کنم.
سعی کردم نخندم و سرم‌و کمی به عقب چرخوندم.
– اونوقت من چرا اینطوری آفریده شدم؟
– بخاطر اینکه جز من تو بغل یکی دیگه جا نشی، ما دوتا مثل قفل و کلید می‌مونیم اما شاه کلیدم نمی‌تونه جای تو رو بگیره.
خندیدم و با لذت سرم‌و به سرش تکیه دادم و کلا تو بغلش ولو شدم.
– چرا من اینقدر دوست دارم؟
– تو به من بگو، چیکار کردی که اینطوری عاشقت شدم؟
دستم‌و از کنار صورتش توی موهاش سوق دادم.
– اگه دلیل داشت که اسمش‌و نمی‌شد گذاشت عاشقی، عشق همیشه ضد منطقه.
روی زمین گذاشتم که به سمتش چرخیدم.
– غول دوست داشتنی.
سعی کرد نخنده و با هر دو دستش موهام‌و پشت گوش‌هام بردم.
– مورچه‌ی دلبر.
خندیدم که خودشم خندید و دستش‌و دور شونم حلقه کرد و به سمت ساختمون رفتیم.
دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم اما با چیزی که دیدم چشم‌هام گرد شدند و رایان زد زیر خنده که زود دستم‌و روی دهنش گذاشتم و کنار دیوار کشیدمش.
با خنده آروم گفتم: هیس!
دستم‌و تو دستش گرفت و آروم لب زد: بیا خلوتشون‌و به هم نزنیم.
صدای پر حرص آرام بلند شد: بسه رادمان بهت رو دادم پررو شدیا!
رادمان شیطنت‌بار گفت: حرف نزن بذار تا نیومدند یه دل سیر عروسم‌و ببوسم.
– الان حال میده یهو وارد بشیم.
خندون گفتم: گناه دارند.
– کجاش گناه دارند من گشنمه!
بعد از رو به روم گذشت که با خنده و چشم‌های گرد شده گفتم: رایان نرو.
اما توجهی نکرد و یه دفعه در رو باز کرد که صدای جیغ آرام بلند شد و افتادن یه چیزی به گوشم رسید.
از پشت سر رایان که به کنارش اومدم دیدم رادمان‌و از مبل انداخته پایین.
بازوی رایان‌و گرفتم و هم پاش خندیدم.
– ببخشید که خلوتتون‌و به هم زدیم.
آرام با حرص چندین بار رادمانی که می‌خندید رو زد و گفت: بیشعور همش باید قربانی پررو بودنت بشم.
لگدی بهش زد.
– گمشو برو یه جایی صبحونه بخور که چشمم بهت نیوفته.
رایان با خنده گفت: آخه خواهر من چرا از خجالت سرخ میشی؟ عادیه نگاه کن.
یه دفعه فکم‌و گرفت و بلافاصله لبم‌و شکار کرد که چشم‌هام گرد شدند و از خجالت گونه‌هام گر گرفتند.
بوسه‌ی عمیقی زد و عقب کشید.
– دیدی؟
لبم‌و گزیدم و با نیم نگاهی به اون دوتا مشتم‌و بهش کوبیدم که پررو خندید.
رادمان همون پایین تکیه به مبل پاهاش‌و دراز کرد و خونسرد گفت: دیدی؟ عادیه آرام جون.

******************

وای که چقدر داداشا رایان و راذمان  شیطونن

فقط اون لحظه که رایان یهو رفت تو  و ارام و رادمان داشتن همو میبوسیدن وای








نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

– ,تو ,یه ,رو ,روی ,رایان ,یه دفعه ,و با ,با خنده ,گذاشت و ,و یه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شرکت تعاونی چند منظوره بِر کبیر فروشگاه گیم و بازی play station4 پیامهای قرآنی Derrick's blog بهترین مرجع فروش پروژه و ... jusziabreadmenm jacorsimun ابزارخانه رونیکس خرید بلیط ارزان لحظه آخری ourgirls-12