خواستم بچرخم اما هردوتا بند کفشهام زیر پام رفت و تا بفهمم چی شده پام از لبهی پرتگاه به بیرون لیز خورد و با یه جیغ از ته دل پرت شدم.
دستهام به سنگها کشیده شدند اما با این وجود زود اولین چیزی که به دستم رسید و یه شاخهی درخت بود رو گرفتم.
صدای داد رادمان بلند شد: آرام؟
با وحشت به پایین که تعدادی سنگ درحال سقوط بودند نگاه کردم و نفس بریده داد زدم: رادمان؟
با هردو دستم شاخه رو محکم گرفتم.
ثانیهای نگذشت که بالای پرتگاه دیدمش.
نگاهش که بهم افتاد با ترس گفت: محکم شاخه رو بگیر.
بعدم خم شد و دستشو دراز کرد.
– سعی کن دستمو بگیری.
از ترس داشتم جون میکندم و هر لحظه منتظر دیدن عزرائیل بودم.
یه دستمو برداشتم که فشار بدی روی اون دستم اومد و شدید درد گرفت.
– بده دستتو.
دستمو بالا گرفتم اما بهش نرسید.
بغض بدی به گلوم چنگ زد.
با لحنی که انگار درست و حسابی نفس نمیکشید گفت: تلاش کن خودتو بکشی بالاتر.
تا تونستم زور زدم و هم شاخه رو محکمتر گرفتم.
با بغض گفتم: دستم نمیرسه.
تو نگاهش اشک جمع شده بود.
– تحمل کن برم ببینم طناب توی ماشین هست یا نه.
بعدم سریع بلند شد و رفت.
با اون دستمم شاخه رو گرفتم و سعی کردم پامو به جایی گیر بدم.
با بغض چشمهامو بستم.
هر لحظه بغض بیشتری گلومو به درد میاورد.
خدایا غلط کردم، بخاطر همه گناهام غلط کردم نجاتم بده؛ تو نجاتم بده قول میدم مسلمون خوبی بشم، میدونم دربرابر کارهایی که تو برام کردی و چیزهایی که تو بهم دادی من هیچ کاری واست نکردم و به حرفهات گوش ندادم، میدونم بیمعرفتی و نامردی کردم ولی تو نجاتم بده.
– نیست.
با صداش سریع چشمهامو باز کردم.
دستشو دراز کرد و سعی کرد بیشتر پایین بیاره.
– بگیر دستمو.
دستمو به سمتش بردم اما نرسید.
این دفعه بغضم شکست.
– نمیشه رادمان.
با بغض گفت: میتونی قربونت برم، میتونی.
با گریه گفتم: میمیرم.
قطره قطره اشک روی گونش چکید و تشر زد: حرف نزن تلاش کن.
دست لرزونمو بیشتر کشیدم.
هر لحظه ممکن بود بخاطر یخ زدن و لرزش دستهام شاخه رو ول کنم.
سر انگشتهام به سر انگشتهاش خورد اما یه دفعه صدای ترک برداشتن شاخه بلند شد.
وحشت وجودمو پر کرد و بیشتر تلاش کردم.
از درد دست داشتم میمردم.
با گریه گفت: بدو خانمم، داری میرسی.
اشک چند ثانیه یک بار جلوی دیدمو تار میکرد.
واسه چند لحظه نگاه پر از اشکم به نگاه ترسیده و لبریز از اشکش گره خورد.
چیزی نمونده بود که دستمو بگیره اما با شکستن شاخه دستم بیرون کشیده شد و صدای جیغم با صدای فریادش ترکیب دلخراش و دردناکیو ساخت.
#رادمان
برای سومین بار با گریه زجه زدم: آرام؟
و پس بندش صدای هق هق و دادهای مردونم فضا رو پر کرد.
هنوز دستم به امید نجاتش دراز بود اما رفته بود، آرام من رفته بود.
دستهامو به لبهی پرتگاه گذاشتم و با هق هق بلند گفتم: آرام؟
پایین هیچ اثری ازش نبود.
داشتم جون میکندم و حس میکردم دارم میمیرم.
سریع بلند شدم و هراسون به دنبال جایی که بتونم ازش پایین برم به اطراف نگاه کردم.
راهی پیدا نکردم که بدون خاموش کردن آتیش و برداشتن کتری سوار ماشین شدم و بعد از روشن کردنش به سرعت به راه افتادم.
پیدات میکنم خانمم، پیدات میکنم.
واسه چند لحظه اشک جلوی دیدمو گرفت.
اونقدر شدت گریم زیاد بود که اشکهام از ته ریشم چکه میکرد.
اونقدر رفتم تا بالاخره نزدیک رودخونه دراومدم.
سریع پیاده شدم و با تموم توانم به سمتش دویدم.
نگاهی به بالا انداختم.
تقربیا همونجایی بود که بالاش بودیم.
به عقب رفتم و کت روی لباسمو درآوردم.
با دو به سمت آب دویدم و داخلش شیرجه زدم که از سردیش نفسم رفت.
زود بالا اومدم و نفس گرفتم و باز به زیر آب رفتم.
مهم نبود که شاید ذات الریه کنم، فقط مهم این بود که زودتر پیداش کنم.
بدون اون نمیتونم، حتی یه لحظه هم نمیتونم.
#راوی
جاوید نگاهی به ساعت انداخت.
– یکی یه زنگ به رادمان بزنه داره شب میشه.
سایمون گوشیشو بیرون آورد.
– من میزنم.
بعدم شمارشو گرفت.
یه بار، دوبار، سه بار، شش بار اما برنداشت.
نگاه نگران جاوید روش زوم بود.
خواست واسه بار هفتم زنگ بزنه که جان با نگرانی گفت: بوق میخوره؟
سری ت داد و باز زنگ زد.
جاوید دستهاشو محکم به هم قفل کرد.
بیرون از منطقهی کلبش حسابی خطرناک بود، مخصوصا واسهی شب بیرون موندن.
یه روزی این جنگل زن زندگیشو ازش گرفته بود و هراس داشت از اینکه بلایی سر رادمانم آورده باشه.
بازم جوابی نداد که اینبار جاوید بیتاب شده گفت: بچهها رو بردارید بریم دنبالش.
الیور: یه کم صبر کنیم شاید اومد.
جاوید روی دستهی ویلچرشو لمس کرد و به سمت در رفت.
– شب بشه کاری از دستمون برنمیاد؛ زود باشید.
#رادمان
ناامید شده روی سبزهها فرود اومدم و به آب بیرحمی که با امواجش خشونت و قاتل بودنشو به رخم میکشید زل زدم.
اشکهام به مرحلهای رسیده بودند که بیاراده و بیصدا میریختند.
نبود، آرام من نبود، پیداش نکردم.
تا تونستم از سطح آب فاصله گرفتم اما به جایی رسیدم که بخاطر جریان تندترش دیگه نتونستم پایینتر برم.
از سرما میلرزیدم و حس میکردم قراره از حال برم.
کاش منم بمیرم؛ بعد تو نمیخوام زنده باشم آرامم.
چشمهامو بستم که بازم صحنهی افتادنش جلوی چشمهام رژه رفت.
صداهای بلندی از پشت سرم بلند شد اما اونقدر تو غم خودم غرق شده بودم که نمیفهمیدم اصلا چیه.
چشمهامو باز کردم و مصمم شده به سختی بلند شدم.
بازم باید بگردم، نباید تسلیم بشم.
چند قدم به عقب رفتم و دویدم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که یکی بازومو محکم گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
دایی سایمون بود.
با چشمهای گرد شده گفت: داری چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ آرام کو؟
چونم از بغض لرزید و دستشو به شدت پس زدم.
با گریه گفتم: باید نجاتش بدم.
بازم خواستم بدوم ولی اینبار محکم بازوهامو گرفت و با نگرانی گفت: چی شده؟
به پشت سرم اشاره کردم.
– آرام…
اما گریه مانع حرف زدنم شد.
به بدنم نگاه کرد.
– داری مثل بید میلرزی پسر! خیسی! بیا بریم توی ماشین.
پسش زدم و با گریه داد زدم: من تا آرامو پیدا نکنم هیچ جایی نمیام.
صدای آشنایی از کنارمون بلند شد.
– رادمان؟
بهش نگاه کردم.
لادن بود.
به دایی نگاه کردم و یقشو گرفتم.
– دایی تو هم بیا کمک، کمکم کن پیداش کنم، پیداش نکنم میمیرم، بخدا میمیرم، به مسیح قسم میمیرم.
مچهامو گرفت و نگران و عصبی گفت: د درست حرف بزن آرام چی شده؟
لادن بهمون رسید و نفس ن گفت: آرام کجاست رادمان؟
دیگه پاهام لرزش بدنمو تحمل نکردند که روی زمین فرود اومدم.
چشمهامو بستم و از ته دل زار زدم.
رو به روم نشستند.
لادن با ترس گفت: رادمان حرف بزن.
لباس خیسمو توی مشتم فشردم و فریاد زدم: آرام من رفت، از پرتگاه پرت شد پایین و نتونستم دستشو بگیرم و نذارم این اتفاق بیوفته.
صدای تحلیل رفتهی لادن بلند شد.
– چی؟ آرام چی؟
بازم جنونوار فریاد زدم: منم باید بمیرم، منی که نتونستم عشقمو نجات بدم باید بمیرم و لیاقت زندگی ندارم منم…
نفسم رفت که به زمین چنگ زدم.
بازوهام گرفته شد و دایی با ترس گفت: بلند شو باید ببرمت کنار آتیش.
لرزش بدنم از هر لحظه بیشتر شده بود و حتی چشم بسته هم حس میکردم سرم داره گیج میره.
با همون لحن گفت: لادن کمکم کن.
زیر بازوهامو گرفتند و بلندم کردند اما نتونستم روی دو پا بمونم که سریع محکمتر گرفتنم و کشوندنم.
درحالی که به زور نفسم بالا میومد گفتم: باید… آرا… مو…
با نگرانی داد زد: همهی افراد رو میفرستیم پیداش کنند اما اول تو باید گرم بشی وگرنه تو هم میمیری احمق.
پاهام به مرحلهای رسیده بودند که دیگه روی زمین کشیده میشدند و سرمم به پایین افتاده بود.
لادن یه چیزی گفت اما صداش توی گوشم به طور نامفهومی پیچید و بعد از اون سیاهی مطلق!
وای نه ارام بمیره که نمیشه
رادمانم داغون شد من گریم گرفت چرا اینجوری شد
خداکنه ارام زنده باشه وگرنه رادمان هم میمیره
اجی مریم اینم مال دیروز
تا فردا باید صبر کنیم ادامه شو بنویسه نویسنده
درباره این سایت