محل تبلیغات شما




رمان معشوقه جاسوس پارت 275


نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفت.

_ بیا کمک کن ببریمش بالا.

رادمان و روی کولش انداخت که ماشین و قفل کردم و به سمت آسانسور رفتیم.

_ چرا زنگ زده بودی؟

کوتاه بهم نگاه کرد.

_ می خواستم ببینم حالش چطوره و اینکه کجاست و بیام پیشش.

با کمی مکث گفتم: نفهمیدی لادن دستگیر کردند یا نه؟

_  با شوهرش فرار  کرده ولی نگران نباش می گیریمش.

چه خوبم فارسی حرف میزنه.

دکمه ی آسانسور رو زدم.

_ آرام خانم؟

سر بالا آوردم.

_ بله؟

_ رادمان الان تو وضعیت بدیه تنها تویی که می تونی حالش و بهتر کنی پس یه ثانیه هم ازش جدا نشو.

سوئیچ و لمس کردم و سر به زیر سری ت دادم.

_ همین کار رو می کنم.

با آسانسور به طبقه ی هم کف اومدیم و پشت پذیرش وایسادیم.

_ کلید واحد بیست و هشت و می خواستم.

_ آقای رادمنش بالان.

دلم هری ریخت و با استرس به دنیل نگاه کردم که اخم ریز کرد.

_ چی شده؟

_ نپرس.

رو به پذیرش ممنون سرسری گفتم و باز به سمت آسانسور رفتم که پشت سرم اومد.

_ چیزی شده؟

در آسانسور رو باز کردم.

_ دعا کن بابام باز اوقات تلخی نکنه که اصلا حوصله ندارم.

به پشت در واحد که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و شالم و مرتب کردم.

با کمی مکث مشتم و به در کوبیدم و زیر لب صلوات و زمزمه کردم.

_ چی می خونی؟

بهش نگاه کردم.

_ صلوات.

_ آم. توی دینته؟

سری تدادم که آهانی گفت.

همین که در باز شد بی اراده نفسم رفت.

بابا بود اونم با یه لباس ورزشی.

نگاهی بینمون انداخت.

_ کجا بودید؟ این چرا اینطوریه؟

_ آم.

خندیدم.

_ کجا بودیم؟

باز از همون نگاه های دقیق و روم انداخت که دست و پام و گم کردم.

_ آره.

_ چیزه من و رادمان رفتیم یه کم بگردیم حالش بهتر بشه ولی بدتر شد اینم به دوستش زنگ زدم اومد کمک.

_ اونوقت چرا بدتر شد؟

با استرس خندیدم.

_ چرا؟

با یه ابروی بالا رفته سری ت داد.

صدای عمو حمید رو شنیدم.

_ کیه مهرداد؟

_ آرام بگو ببینم.

_ این رادمان زد به سرش خب؟ باباش وضعیتش بده دیگه می خواست بره یه بلایی سر جاوید بیاره که

مشتم و به حالت نمادین ت دادم.

_ زدمش بی هوشش کردم الانم در خدمت شماییم.

با همون نگاه دقیق گفت: انگار آخرش خودش و قاتل  می کنه میره پیش دایی هاش.

الکی خندیدم.

_ نه بابا جون این کلش داغ بوده الان دیگه سرد شده  نمیزنه به سرش.

با نگاهی به رادمان سری ت داد.

_ اهم نی ذاری بیایم تو؟ زشته.

با کمی مکث از جلوی در کنار رفت که نفس حبس شدم و بیرون فرستام و وارد شدم.

خداکنه خودش که بیدار می شه سوتی نده.

کفش  هام و بیرون آوردم و دنیلم رادمان و توی اتاق برد.

_ انگار ورزش بودی بابایی.

_ آره گفتیم حالا که بیکاریم یه کم پیاده روی کنیم.

وارد هال شدم.

_مامان و نفس بیمارستانند؟

کنار عمو جلوی تلویزون نشست.

_ آره.

عمو حمید همون طور که تخمه ی می شکست دستش و بالا برد.

_ سلام.

وسط هال ایستادم.

_ سلام عمو.میگما چطوری گذاشتند هر دو تاشون بمونند؟

عمو حمید چشمکی زد که آروم خندیدم و تا ته ماجرا رو رفتم.

_ شما اگه این کارت پلیس بین المملی و نداشتی  می خواستی چی کار کنی؟

خندید.

چرخیدم و به سمت اتاق رفتم اما با صدای بابا وایسادم.

_ آرام؟

برگشتم سمتش.

_ جانم؟

دستش و از هم باز کرد.

_ بیا ببینم دختر بابا تو چه حاله.

سعی کردم نخندم و با حرص نگاهش کردم.

_ زود بر می گردم.

اخمی کرد و خواست حرفی بزنه عمو حمید توی  پهلوش زد.

_ بذار بره عه.

چپ چپ بهش نگاه کرد.

چرخیدم و همون طور که آروم و پر حرص می خندیدم به سمت اتاق رفتم.

به نظر منکه بابام حسودی می کنه.

وارد اتاق که شدم دنیل و دیدم که کنار رادمان نشسته.

با ورودم تند دستی به صورتش کشید و نگاهش و به  سمتم چرخوند.

_ باید برم؟

کنارش نشستم.

_ نه اصلا خونه ی خودته.

خندید.

_ اینجا حتی خونه ی تو هم نیست که تعارف میزنی.

خندیدم.

_ حالا هر چی ولی بمون وقتی رادمان بیدار می شه باشی.

همراه با بازدمش باشه ای گفت.

نگاهی به رادمان انداختم.

دنیل راست میگه فقط منم که می تونم تو رو از این مرداب غم بیرون بکشم  از امروز به بعد با خودم عهد  می بندم که تا میتونم باهات دعوا نکنم  و سعی کنم حالت و خوب کنم.

_ اون صلواتی که می گفتی.

به دنیل نگاه کردم.

_ می شه واسم بخونیش و معنیشم بگی؟

لبخند محوی روی لبم نشست.

اینکه یه مسیحی  این و بهت بگه خیلی قشنگه.

_ اللهم صل علی محمد و آل محمد. خدایا دورد فرست بر محمد و آل محمد چون هنوز آخرین اماممون ظهور نکرده میگیم و عجل فرجهم یعنی فرجش و نزدیک بگردان.

_ منظورت همون منجیه که میاد و دنیا رو پر از عدل  می کنه نه؟

با لبخند سری ت دادم.

لبخندی زد.

_ تو دین ما هم درموردش اومد. اما با متنی که گفتی چه ربطی به این داشت که از عکس العمل بابات می ترسیدی  و از خدا می خواستی که اتفاقی نیوفته؟

_ کلا صلوات واسه هر چیزی که فکرش و بکنی خوبه  میسره خود خدا این وعده رو داده گشایش کارا توشه.

_ که اینطور.


نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

رادمان ,رو ,یه ,خندیدم ,ی ,آسانسور ,سری ت ,و به ,به سمت ,می شه ,کمی مکث ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انتشارات مست علی( تماس:09361869305) بلاگ نویسان میهن Edith's info Julia's site داستان های قرآن ❤❤ آسمونی ❤❤ sibehornbird فروشگاه اینترنتی ایرانی كُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ .. = بهره وری وبلاگ نمایندگی گیلان