با آهنگ لایت و عاشقونهای که پیچید چشمهام حسابی گرد شدند و متعجب خندیدم.
– تو توتل وحشت آهنگ عاشقونه؟ این خارجیها تو ترسم دست از چیزای عاشقونه برنمی…
اما کلامم با خیلی خیلی آروم شدن حرکت قطار و افتادن تصاویری روی یه طرف دیوار تونل قطع شد.
با دیدن عکسهای خودمون که با آهنگ عاشقانه اسلاید میشد جوری شکه شدم که حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی و بیحرکت موندم.
هین نفسو شنیدم و با خنده و تعجب گفت: رادمان!
همون عکسهایی بودند که تو این مدت باهم گرفته بودیم.
آروم دستمو روی دهنم گذاشتم و اشک دریایی توی چشمهام به راه انداخت.
یه دفعه گلبرگهایی از سقف پایین ریخته شدند.
بغلم کرد و کنار گوشم لب زد: سوپرایز عشق زندگیم.
اون دستمم روی دهنم گذاشتم و بلافاصله اشکهام روونه شدند.
با صدای لرزون که بخاطر گریهی از شدت هیجان و شکه شدنم بود گفتم: رادمان؟
– جون دلم.
جلوی پیرهنمو توی مشتهام گرفتم و با گریه نگاهمو به عکسها دوختم.
حتی یه درصدم همچین فکری نمیکردم؛ حتی تو فیلمها هم این ایدهی سوپرایز رو ندیده بودم.
صدای خودش با آهنگ لایتی توی راهرو طنین انداخت.
– بزرگترین و بهترین اتفاق زندگی من دیدن تو بود؛ اتفاقی که اگه توی زندگیم نمیفتاد نمیدونستم چجوری بدونش زندگی میکردم… خیلی ماجراها واسمون اتفاق افتاد، ماجراهایی که یا تلخند بودند یا شیرین اما اینو مطمئنم که شیرینیهاش خیلی بیشتر بودند و ادامه خواهد داشت.
از شدت گریه به هق هق افتادم که سریع سرمو کشید و تو بغلش حبسم کرد.
همراه صداش کنار گوشم زمزمه کرد: میخوام بدونی لحظه به لحظهی کنار تو بودن یعنی خود خود زندگی و لذت که یه ثانیه هم نمیخوام از دستش بدم.
قطار وایساد.
– بدون تو نه توی این دنیا میتونم زندگی کنم و نه اون دنیا؛ نباشی میمیرم، نباشی نمیتونم نفس بکشم، چون خود نفسمی، خود زندگیمی.
نفس عمیقی کشید.
– وقتش رسیده مهمترین و حیاتیترین کار توی زندگیمو انجام بدم… اونم به دست آوردن تو به طور تمام و کمال بدون هیچ ذره بخششی از وجودت.
صورتمو از پیرهنش که بخاطر گریم خیس شده بود جدا کرد و صاف نشوندم.
اشک زیادی توی نگاه خودشم بود، همین طور یه لبخند عاشق کشی روی لبش.
با گریه گفتم: خیلی دوست دارم رادمان، خیلی زیاد.
محکمتر بغلم کرد و دستهاشو حریصانه دور تنم پیچید.
– منم خیلی خیلی دوست دارم خانم من.
صدای دست و سوت اون دوتا بلند شد که افشین و خالدم همراهیش کردند و یه دفعه دستهای دیگه هم بهشون اضافه شدند که آروم از بغلش بیرون اومدم.
چند تا مرد و زن بودند.
– صاحب و کارمند اینجان، خواستند اونا هم شاهد امشب باشند.
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
باز صدام لرزید: رادمان؟
دو طرف صورتمو گرفت و هم زمان با پاک کردن اشکهام گفت: جونم خانمم، هنوز اصلی مونده.
دستهامو گرفت و بلندم کرد.
یه دستمو تو دستش نگه داشت و از قطار بیرونم آورد.
حسمو نمیتونستم وصف کنم، کلمات در حدش نبودند.
جلوی قطار رو به روی خودش وایسوندم.
نگاهم به رایان خورد.
لبخندی روی لبش بود و نفسم همونطور که دستهاشو توی هم قفل کرده بود با ذوق و هیجان نگاهم میکرد.
– خانمم؟
نگاهمو چرخوندم و سعی کردم بغضمو کنترل کنم.
– جونم آقای من.
دستمو ول کرد و از جیبش همون جعبه رو درآورد.
قلبمم بیتابیشو شروع کرد.
جای مامان و بابام خالی، اونم خیلی زیاد خالی.
رادمان نگاهشو به اون سمت سوق داد.
منتظر و بیتاب بهش خیره شدم اما صدای مامان نگاهمو سریع به سمت خودش چرخوند.
– دیر که نرسیدیم؟
با بابا جلوتر از همه وایسادند و نفس تا عمو و زن عمو رو دید سریع از رایان جدا شد و کمی با فاصله ازش وایساد که با بغض آروم خندیدم.
رادمان: مگه بدون مادر و پدر زن عزیزم از همسر آیندم خواستگاری میکنم؟
وجودم از جملش غرق لذت شد.
برق اشک توی نگاه مامان و بابا رو خوب میدیدم.
لبخند روی لبشون آخ که چقدر آرامش داشت.
با زانو زدن رادمان سریع بهش نگاه کردم و با هیجان و بغض دستهای به هم گره خوردمو روی قفسهی سینم گذاشتم.
نفس عمیقی کشید و با کمی مکث گفت: سرکار خانم… آرام رادمنش… آیا با منه خوشتیپ و جذاب…
خندیدم و صدای خندهی آروم بقیه هم بلند شد.
– یعنی رادمان شاهرخی ازدواج میکنی؟
رو پنجهی پام بالا و پایین پریدم و به مامان و بابا نگاه کردم که بابا چشمهاشو کوتاه بست و باز کرد.
نگاهمو به سمتش سوق دادم و با ذوق و قلب پر تب و تاب گفتم: آره.
بلافاصله صدای دست و سوت و کل کشیدن زن عمو و همینطور کل کشیدن ناشیانهی نفس بلند شد.
بلند شد و دستمو گرفت.
شیطون گفت: میدونستم باهام ازدواج میکنی، مگه چارهی دیگه هم داری؟
با خنده معترضانه گفتم: رادمان!
خندید و حلقه رو سر انگشتم گذاشت و آروم به ته انگشتم سوق داد که بازم صداها اوج گرفت.
– خیلی دوست دارم.
با ذوق گفتم: منم خیلی دوست دارم.
– یعنی الان نمیتونم ببوسمت؟
با خنده گفتم: اگه از بابام نمیترسی.
در کمال تعجب عمو گفت: خب دیگه همو ببوسید خواستگاری کامل بشه.
بابا معترض و خندون گفت: ماهان؟
از هم جدا شدیم و رادمان رو به بابا به لبش زد و بعد به حالت التماس کف دستهاشو روی هم گذاشت که سعی کردم نخندم.
بابا نگاه کوتاهی به مامان که آروم یه چیزی بهش میگفت انداخت و بعد گفت: چون پدرزن خوبی هستم اجازه میدم داما…
اما هنوز حرفشو کامل نکرده بود که رادمان چرخوندم و بلافاصله لبمو شکار کرد که از خجالت لپهام گل انداختند و همه با خنده بازم دست زدند.
بوسهی عمیقی زد و جدا شد که وجودم غرق لذت زد و سرمو به زیر انداختم و به حلقهای نگاه کردم که توی انگشتم فریاد میزد” آهای آرام رادمنش، دیگه رسما مال یکی شدی، مال یکی که همهی دنیاته و مرد زندگیت و البته حسابی شر و شیطون”
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم و گردنشو سفت چسبیدم.
قدم برداشت.
– خب حضار گرامی من دارم میرم عروسمو ببرم شام بدم اگه میاین بیاین بریم.
با خنده و حرص مشتمو بهش کوبیدم.
– بذارم پایین.
با سرخوشی خاصی گفت: باید همینجا باشی عروسم، عروسکم.
خندیدم و دیوونهای نثارش کردم.
چندین سال دیگر، من بوسه میزنم به دست های چروک شدهات …
به چین روی پیشانی و کنار چشمت،
به سپیدی کنار شقیقههایت …
به این دست لرزان …
من متعهدم به این تصویری که از تو ساختهام،
نمیدانی! آخ تو نمیدانی عزیزِ جانم!
چندین سال دیگر،
اینجا …
میان سینهام …
تو زیبا ترین پیرمرد ِ دنیایی …!
” سیده فاطمه حسینیان ”
درباره این سایت