محل تبلیغات شما



رمان معشوقه جاسوس پارت 279



*****
– چی می‌خوری؟
– هیچی فقط می‌خوام حرف بزنیم.
با اخم ریزی یه دستش‌و روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد.
– اوکی.
با انگشت‌هام روی میز ضرب گرفتم و چند ثانیه سکوت کردم.
– یکی از انبارات واسه الیور خیلی مهمه، چرا؟
یه ابروش بالا پرید و روی صندلی جا به جا شد.
– از کجا می‌دونی؟
– اتفاقی شنیدم، چیز خاصی اون توعه؟
– میگم اما با کسی نگو؛ حتی به مرکزمم نگفتم.
جمله‌ی آخرش کنجکاویم‌و بیشتر کرد.
– قول میدم که نگم.
خم شد و آرنج‌هاش‌و روی میز گذاشت که به تبعیت ازش همین‌کار رو کردم و نزدیک صورتش به چشم‌هاش خیره شدم.
– من و الیور از اول باهم بد نبودیم، تو یه گروه سه نفره‌ی سری و محرمانه‌ی لندن باهم کار می‌کردیم.
حسابی جا خوردم.
– چه کاری؟
– من و الیور و دنیل یه ایده به ذهنمون رسیده بود، یه ایده واسه ساخت یه پهباد هوشمند، روند کارشم اینطوری بود که یه عکس از چهره‌ی طرف بهش می‌دادی و اون تا وقتی که نکشتش دست از سرش برنمی‌داشت.
با تعجب گفتم: واسه چی همچین پهباد قاتلی می‌خواستید بسازید؟
– واسه دشمنامون، البته بگم که من و دنیل هنوز پلیس نبودیم، راستش می‌خواستم بسازمش تا وقتی قاتل مامانم‌و پیدا کردم همین‌و بفرستم سر وقتش تا کسی حتی به عقلشم نرسه که کار یکی مثل من بوده، هدفی که از ساختنش داشتم انتقام بود.
با یه نفس عمیق نگاه ازم گرفت و سکوت کرد.
بی‌طاقت گفتم: خب، بعدش چی شد؟ چی شد که دوتایی دشمن هم شدید؟ پهباده رو ساختید؟
بهم نگاه کرد.
– سه سال گذشت اما بالاخره ساختیمش، الیورم می‌خواست باهاش چند نفر رو بکشه، مطمئن بودیم ارتش پول خوبی بهمون میده، دنیلم بخاطر پولش کمکمون کرد، می‌گفت وقتی که کارمون باهاش تموم شد بدیمش به ارتش؛ اواخر یه جورایی رفتار الیور تغییر کرده بود حس می‌کردم می‌خواد دورمون بزنه واسه همین پهباده رو برداشتم و یه جا پنهانش کردم، از اون زمان دشمنی ما هم شروع شد، سال هاست فکر می‌کنه تو یه انباره که آدرسش‌و نمی‌تونه پیدا کنه اما برخلاف فکرش توی انبار نیست یه جایی از خونه‌ی پاریسم دفنه؛ تنها کسی که می‌دونه منم‌و دنیل و حالا هم تو.
با حیرت گفتم: واقعا نمی‌دونستم در این حد مخی!
خندید و لپم‌و کشید.
– کجاش‌و دیدی خانم!
– حالا که الیور افتاده توی زندان می‌تونیم امیدوار باشیم که دیگه دنبالش‌و نمی‌گیره؟
دستش‌و زیر چونش زد.
– نمی‌دونم اما جدیدا به یه چیز فکر کردم؛ می‌خوام نابودش کنم لاشه‌هاشم می‌فرستم ببینه‌.
با تردید گفتم: اما… سه سال عمرت‌و واسش گذاشتی!
– مهم نیست، چیزی که ما ساختیم می‌تونه یه فاجعه درست کنه، بیوفته دست ارتش صدها ازش‌و می‌سازند و خدا می‌دونه بعدش چه اتفاقی میوفته.
دستم‌و کنار صورتش گذاشتم و پر نفوذ به چشم‌هاش زل زدم.
– هر کار که می‌دونی درسته رو انجام بده، من بهت ایمان دارم.
لبخندی زد.
دستم‌و گرفت و بوسه‌ای به کف دستم زد که لبخندی روی لبم نشست.
– یه چیز بگم؟
– بگو.
– تو که الان مثلا بچه مثبتی شدی چطوری می‌ذاری ببوسمت؟
اخم کردم و دستم‌و بیرون کشیدم.
– درمورد تو خیلی سخته ترکش کنم، یه لحظه هم نمی‌تونم از حسی که بهم میدی بگذرم.
خندید و پشت سرم‌و گرفت تا ببوستم اما با یادآوری بابا سریع عقب کشیدم که با تعجب گفت: چی شد؟ یهو متحول شدی؟
هل کرده به پنجره‌ی واحدمون نگاه کردم که دیدم بله… طبق فکرم داره نگاهمون می‌کنه.
لبم‌و گزیدم و خیلی خانمانه روی صندلی نشستم.
با لبخند پر استرسی گفتم: بابام داره نگاهمون می‌کنه پس دست از پا خطا نکن.
پوفی کشید و با ضربه‌ای به رونش لعنتی‌ای گفت.
– زنمم نمی‌تونم ببوسم؟
سعی کردم نخندم.
باز پوفی کشید.
– می‌خواستی یه چیز دیگه هم بگی نه؟
سری ت دادم و بدون معطلی گفتم: من مسلمونم تو هم مسیحی، یه زن مسلمون نمی‌تونه با یه مرد مسیحی ازدواج کنه.
چشم‌هاش که گرد شدند فهمیدم اصلا نمی‌دونه.
– چرا؟
– چون مرد نون آور خونه‌ست، شماها یه عادتی دارید که توی دین من حروم شده، یعنی انجام دادنش مساویه با مخالفت و لج‌بازی با حرف خدا، از اونجایی که ممکنه یه مرد مسیحی طبق عادت‌های خودش باشه یه زن مسلمون نمی‌تونه باهاش کنار بیاد و بنا به دلایل دیگه که درست و حسابی یادم نیست خدا این حکم‌و گذاشته.
– خب تو مسیحی شو.
با شیطنت ادامه داد: یکشنبه‌ها میریم کلیسا.
کوتاه خندیدم.
– نمی‌شه رادمان، نمی‌شه از دین کامل‌تر به عقب رفت.
قیافش درمونده شد.
– پس چی‌کار کنیم؟ بابا من می‌خوام بیام بگیرمت راحت شیم، راحت بتونم ببوسمت، راحت بتونم ت کنم.
درحالی که سعی می‌کردم نخندم معترضانه گفتم: رادمان؟
– خب راست میگم دیگه، یعنی راه حلی نیست؟
– هست اونم فقط یکی، درصورتی می‌تونیم ازدواج کنیم که تو هم مسلمون بشی.
تند به جلو خم شد.
– فقط همین؟
– آره.
از جاش بلند شد.
– خیلوخب حله بریم من آمادم.


از دست این رادمان میگه اماده ام بریم مسلمون  بشم فکر میکنه به این راحتی ای خدا








نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

– ,یه ,تو ,هم ,گفتم ,روی ,شد – ,من و ,روی میز ,یه چیز ,تو یه ,داره نگاهمون می‌کنه ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نیمه پر لیوان raspratanis tribtarcwealmazd مهندسی شهر سازی پیام نور کرمانشاه crapicusex جامع ترین وبلاگ موسیقی آذری و ترکی bookidooky Johnnie's life بابیت و بهائیت در ترازوی نقد افسانه دونگ یی