محل تبلیغات شما




رمان معشوقه جاسوس پارت 270و 271

آرام:

رفتیم هتل لباس هامون و عوض کردیم . الانم هر چی می پرسم  کجا داریم میریم یه کلام حرف نمیزنه جوری که حسابی کفریم  کرده.

حتی وقتی فهمید داداشمونم به هوش اومده برنگشت .

خدا به خیر کنه نکنه باز زده باشه به سرش.

_ خوردیم تموم شدم.

با صداش اخم هام و توی هم کشیدم و نگاه ازش گرفتم.

_ نمی خوای بگی کجا میریم؟

یه بریدگی و دور زد و باز سکوت کرد که دندون روی دندون ساییدم.

با پارک کردن نزدیک یه بیمارستان سوالی نگاهش کردم.

درو باز کرد.

_ پیاده شو .

تا خواست پیاده بشه یقش و گرفتم و کشیدمش داخل و در رو بستم.

_ دو ساعت راه و تا اینجا اومدیم اونوقت واسه ی چی؟

یقش و جدا کرد.

_ جاوید داره می میره.

_ اینکه بهم گفتی ادامش

به بیمارستان اشاره کرد.

_ اینجاست.

ابروهام بالا پریدند.

_ اومدی ملاقاتیش؟

پوزخندی زد و دستگیره رو گرفت.

_ نه اومدم عزرائیل و زودتر صدا بزنه.

خواست در رو باز کنه که با چشم های گرد شده لباسش و گرفتم.

_ چی داری میگی؟

تو صورتم خم شد.

_ واضحه به جای اینکه دو روز دیگه بمیره امروز می میره . اونم با یه سرنگ هوا.

این و گفت و در مقابل چشم های بهت زدم درو باز کرد و پیاده شد.

با دور شدنش به خودم اومدم و با عجله پیاده شدم.

روانیروانی.روانی.

در رو بستم و داد زدم: صبر کن رادمان.

صدای قفل شدن ماشین توی گوشم پیچید.

تا تونستم به سمتش دویدم تا اینکه توی بیمارستان بهش رسیدم و جلوش و گرفتم.

_ احمق بازی در نیاریا.

به خودش اشاره کرد.

_ بابای من داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.

به پشت سرم اشاره زد.

_ اون جاوید عوضی باید تقاص پس بده.

به شدت کنارم زد که به سختی تعادلم و حفظ کردم.

در آسانسور باز بود که وارد شد.

قبل از اینکه کاملا بسته بشه خودم و بهش رسوندم و خودم و داخلش پرت کردم که توسینش فرو رفتم و از درد بینیم صورتم جمع شد.

عقب کشیدم و محکم دستم به سینش کوبیدم.

_ تو خیلی خری.

با اخم نگاهم کرد.

اشارم و بالا آوردم.

_ ببین چی میگم همچین کاری بکنی دیگه من و نمی بینی.

نیشخند مجوی روی لبش نشست.

چونم و گرفت و تو صورتم خم شد.

_ واقعا؟

دستش و پس زدم ولی مچم و گرفت.

_ آره.

_ اوه خانمم پس هنوز من و نشناختی من کار خودم و می کنم تو هم نمی تونی با همچین چیزی من و تهدید کنی.

عصبی گفتم: پس میرم به پلیس های محافظش میگم که می خوای چیکار کنی اونوقت نمی ذارند.

چند بار آروم به گونم زد و خندید.

_ باشه عزیزم.

خون خونم و می خورد و اگه کارد میزدی خونم در نمیومد.

خم شد  و از پشت سرم دکمه ی هم کف و زد.

تموم مدت مشکوک و با اخم نگاهش می کردم.

_ هی؟

نگاهم کرد.

_ چی تو سرته؟

از همون لبخندای مرموز مختص خودش و زد.

آسانسور وایساد و در باز شد.

تهدید وار گفتم: میرم میگم.

چرخیدم و اومدم از آسانسور بیرون برم اما از پشت محکم تو بغلش کشیدم و باز همون دکمه رو زد.

با حرصی که ازش داشتم مشتم و به دستش زدم.

_ چی کار می کنی؟

_ جرم کردم خواستم عشقمو بغل کنم؟

در بسته شد و آسانسور پایین رفت.

دندون هام و روی هم فشار دادم.

_ خودت و سیاه کن حرف بزن وقتی اینجوری میشی باید قرنطینت کنم چون خیلی خل و خر میشی.

کنار گوشم لب زد: خودت بهتر می دونی که خیلی وقته منتظر انتقام گرفتن از جاویدم. امروز وقتش رسیده.

هم عصبی شده بودم و هم نگران.

در که باز شد گونم و بوسید و گفت: پیش ماشین می بینمت.

این و گفت و قبل از اینکه بذاره حرفش و تحلیل کنم از آسانسور بیرونم کشید و به سمتی رفت.

تقلا کردم و گفتم: رادمان دارم ازت می ترسم بخدا می خوای چه غلطی بکنی؟

به دم در رسید و بیرون از بیمارستان پرتم کرد که سریع به سمتش چرخیدم.

کارتی بیرون آورد و تا اومدم حرفی بزنم رو به نگهبانی که داشت بهمون نگاه می کرد نشونش داد و به انگلیسی گفت: بهتره  نذارید بیاد داخل مست کرده خطرناکه.

چشم هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.

به سمتش دویدم که بازم وارد ساختمون شد و نگهبانه سریع گرفتم.

همون طور که تقلا می کردم داد زدم: رادمان؟ اینکارو نکن.

اما بی توجه بهم از زاویه دیدم خارج شد.

به شد از نگهبانه جدا شدم و غریدم: باید بذاری برم داخل.

سوالی نگاهم کرد که تازه یادم افتاد اینجا ایران نیست.

با یه نفس عصبی به انگلیسی گفتم: باید برم داخل اون  می خواد یکی از مجرم های بستری و بکشه.

اما تنها دست به سینه با یه ابروی بالا رفته نگاهم کرد.

لعنت بهت که نگی مست کردم.

لگد محکمی به نگهبانه  زدم اما به جای اینکه اون دردش بیاد من دردم اومد.

_ بذار .برم.داخل حالا.

دستش و به معنای اینکه برم ت داد.

دست  هام و به کمرم زدم و خیره به زمین دندون هام و روی هم فشار دادم.

اگر بمیرمم نمی ذارم قاتل بشی.

به نگهبانه نگاه کردم و لبخند عصبی زدم.

_ باشه هر جور راحتی.

این و گفتم و یه مشت محکم به زیر چونش زدم که با سر روی زمین رفت و آخش بلند شد.


------




رمان معشوقه جاسوس پارت 271


سریع از کنارش رد شدم و به محض باز شدن در به داخل رفتم که داد کشید: به نفعته وایسی.

اما تندتر دویدم و دستم و روی شالم گذاشتم تا بالا نیاد.

پا روی پله ها که گذاشتم بازم داد زد: وایسه.

چند تا پله بالا اومدم و با اینکه کم کم پام داشت حسابی خسته می شد تند بالا اومدم.

با نفس های عمیق سعی می کردم نفس بگیرم.

همین که به طبقه ی سوم رسیدم با سه تا راهروی پهن مواجه شدم.

هراسون نگاهم و چرخوندم اما با چیزی که دیدم ماتم برد و تموم ترسم فروکش شد.

ماریا اینجاست.

رادمان و بغل کرده بود و داشت گریه می کرد.

جاستینم دستبند به دست کنارشون وایساده بود و دو تا پلیس هم دو طرفش بودند.

با صدای پایی که بهم نزدیک می شد سریع سرم و  چرخوندم.

با دیدن نگهبانه از ناگهانی بودنش بی اراده جیغی کشیدم و به سمت رادمان دویدم.

نگاه همه به سمتم چرخید.

رادمان از ماریا جدا شد و سریع چرخید که با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.

سریع پشت سرش پنهان شدم و رو به نگهبانه که نفس ن نزدیک بهمون وایساده بود گفتم: من با اینام.

محکم رادمان و زدم و با حرص گفتم: بگو بره تا نگفتم.

نگاه تند و تیزی  نثارم کرد و رو به نگهبانه گفت: برید  خودم حواسم بهش هست.

نگهبانه نفس ن به چشم خودش و خودم اشاره کرد که با مسخرگی نگاهش کردم.

همین که چرخید و رفت با لبخند عمیقی ماریا رو بغل کردم.

_  سلام.

خندید و بغلم کرد و با صدای گرفته ای گفت: سلام دختر چطوری؟

_ خوب.

ازش جدا شدم و رو به رادمان منظور دار گفتم:

_ مادربزرگته.

از روی تمسخر خندید.

_ می دونم.

یه طور خاصی نگاهش کردم و سعی کردم منظورم و بهش بفهمونم.

_ مادربزرگت و داییت اینجان.

این دففه فهمید که حرص نگاهش و پر کرد.

نیخشندی بهش زدم و رو به جاستین گفتم:

_ انشالله که آرمین و گرفتند نه؟

اخم عمیقی روی پیشونیش نشست.

_ اگه هم بندی شدین بهش بگید دیگه دست از سر نفس برداره زندان بهتون خوش بگذره.

آرنج رادمان به پهلوم خورد که از درد اخم هام و در هم رفت.

پوزخندی زد.

_ نترس بد نمی گذره زود خودمون و می کشیم بیرون.

ماریا دست چروکیدش و روی بازوی ورزیده ی جاستین  گذاشت.

_ کاری نکنی که بد برات تموم بشه پسرم.

لبخند کمرنگی زد.

_ نگران نباش مامان می دونم چی کار می کنم.

رک و راست گفتم: پلیس اینجا وایساده.

نیم نگاهی به رادمان انداخت.

_ خوب می دونم منم حرف نا به جایی نزدم.

کامل بهش نگاه کرد.

_ یه روز بیا ملاقاتیم باهات حرف دارم.

رادمان خونسرد سر انگشت هاش و داخل جیبش  برد.

_ میام.

معلومه همشون از اینکه از رادمان رو دست خوردند دارند آتیش می گیرند.

بازوش و گرفتم و با لبخند مصنوعی گفتم: خب رادمان جون مامان و بابا بزرگت و که دیدی  وقتشه.

به کنار هلش دادم.

_ بریم.

پر حرص نگاهم کرد.

ماریا: اما رادمان هنوز جاوید رو ندیده.

لبخند مرموزی روی لب رادمان نشست و به ماریا اشاره کرد.

_ دیدی که مامان بزرگم چی گفت؟

دندون هام و روی هم فشار دادم.

ماریا: اگه می خوای برو پسرم.

آروم تر ادامه داد : شاید بخاطر تو به هوش بیاد یا شایدم دیگه فرصت پیدا نکنی باهاش حرف بزنی.

کمی نگاهش کرد و بعد سری ت داد.

نگران و پر ترس بهش زل زدم.

کوتاه بهم نگاه کرد و از کنارم گذشت که قلبم فرو ریخت.

واسه ورود به اتاق که آماده شد مچش و گرفتم و با  التماس توی چشم هام نگاهش کردم که بی حرف خیرم  شد.

اشک نگاهم و  پر کرد.

خواست بره که مچش و محکم تر گرفتم و در مونده گفتم:

_ نکن اینکار.بخاطر من بخدا  می فهمند. می گیرنت آیندمون و خراب نکن ما دو تا باید کنار هم باشیم نه اینکه تو پشت میله ی زندون بپوسی.

نگاه ازم گرفت و آروم تر از من گفت: باشه.

_ قول بده.

باز نگاهم کرد و با کمی مکث دو طرف صورتم و گرفت و پیشونیم و بوسید.

به محض باز کردن چشم هام گفت: چشم هات و پر از اشک نکن قول میدم. فقط میرم دل پرم و خالی کنم حرف میزنم و بر می گردم.

دلم آروم شد که سری ت دادم و بالاخره مچش و ول کردم.

وارد اتاق شد و در و بست که کنار در به دیوار تکیه دادم و واسه برگردوندن کامل انرژیم نشستم.





نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

رادمان ,رو ,هم ,باز ,زد ,روی ,و به ,و با ,و در ,هام و ,کرد و ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

wholesale china authentic jerseys cheap price اشعار صفیه پاپی مقالات حقوقی Raul's notes bottsecommhot کانون فرهنگی هنری مسجد ریگ آشپزی شرکت ها مطالب اینترنتی جدیدترین ها بی نفر