#نفس
تیکهای از سیبو با چنگال بهش دادم که خورد.
ته ریششو با پشت انگشت لمس کردم.
– رایانی؟
همونطور که میجوید گفت: جونم.
– مامان و بابام دارند تشریف میارند اینجا.
ابروهاش بالا پریدند.
– چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و یه کم روی صندلی جا به جا شدم.
– تو که گفتی تا بابات به هوش نیاد نمیای ایران، مامانتم که گفته بدون تو برنمیگرده واسه همین به مامانم زنگ زد قضیه رو گفت تصمیم گرفتند بیان اینجا، فرداشب اینجاند، تازه خاله عطیمم داره میاد.
اخم ریزی کرد.
– خاله عطیه؟
دستمو زیر چونم زدم و به لمس ته ریشش ادامه دادم.
– راجبش نگفتم بهت، دوست خیلی صمیمیه مامان و مامانته بهش میگیم خاله.
– مامان و مامانت دوست بودند؟
سری ت دادم.
– از هنرستان باهمند.
با ابروهای بالا رفته گفت: که اینطور!
لبخندی زد و دستمو گرفت و روی ته ریشش کشید.
– نفس؟
– جونم.
نگاهش کوتاه لبمو شکار کرد.
– تو نمیری مثل مامانم نماز بخونی؟
نگاهمو به قفسهی سینش دوختم و موهامو پشت گوشم بردم.
– خب… راستش… با خودم قرار گذاشتم وقتی برگشتیم ایران کارامو درست کنم فعلا ارادشو ندارم.
– اوکی.
به قفسهی سینش زد.
– حالا هم بخواب اینجا.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه.
– یهو مامانت میاد.
آروم خندیدم.
– مامانم عروسشو دوست داره هیچی نمیگه.
خندیدم و سرمو روی قفسهی سینش گذاشتم که دستشو توی موهام کشید.
– کمرت که درد نمیگیره؟
– نگرانش نباش.
از آرامش صدای قلبش چشمهامو بستم.
– بعضی وقتها میگم چه خوب شد که فرهاد یدم آوردم پیش تو، درسته که اولاش دوست داشتم با تریلی برم روت…
آروم خندید.
– اما الانو که دارم میبینم دیگه سختی اون روزا یادم نمیاد؛ میگم چه خوب شد که باهات آشنا شدم.
دستمو گرفت و بوسهای بهش زد.
– باید اعتراف کنم تو معجزهی زندگی منی.
لبخندم پررنگتر شد.
چه خوب بود که داشتمش و میتونستم طعم یه عشق واقعیو بچشم.
– امشب کنارم بخواب.
سر بالا آوردم.
– جلوی مامانت خجالت میکشم.
لپمو کشید.
– خجالت نکش باید بهش عادت کنی.
یه ابرومو بالا انداختم و با یه نیم نگاه بهش گفتم: اونوقت چرا عادت کنم؟
– چون قراره زنم بشی، وصلهی تنم بشی.
سعی کردم نخندم.
– مامان و باباتم بیان نمیذارم از کنارم جم بخوری.
با اخم نگاهش کردم.
– نخیرم، مامانم پاچمونو میگیره.
خندید.
– نترس نمیگیره پسر دوستشم.
– تو مامانمو نشناختی، کلا با مامانت بعضی وقتها جوری لج میکنند که بیا و ببین، من و آرام و بابام و عموم فقط میشینیم میخندیم، اگه زن و شوهر بودند طلاق میگرفتند.
با خنده گفت: جدی؟
– آره بخدا.
با تقهای که به در خورد صاف روی صندلی نشستم و چرخیدم.
زن عمو بود.
– مزاحمتون شدم؟
رایان کمی خودشو بالا کشید.
– این چه حرفیه مامان؟ میوه آوردند بیا یه چیز بخور.
زن عمو با لبخند به سمتمون اومد.
حالا میفهمم که قبلا چه غم پنهانی توی چشمهاش بود و نمیفهمیدیم؛ سرور توی نگاه الانش کاملا وجود قبلا اون غمو صدق میکنه.
به اونور تخت که رسید بوسهای به موهای رایان زد.
– پسر خوشگل من.
از لبخند عمیق رایان لبخندی روی لب منم نشست.
دستشو گرفت و کنارش نشوندش.
رو کرد سمتم.
– بیزحمت بشقاب میوه رو بیار.
زن عمو: نمی…
حرفشو قطع کردم.
– خیلی وقته لب به چیزی نزدید که! تا شام میارند یه چیز بخورید.
بشقابو برداشتم و به سمتش گرفتم که با یه تشکر ازم گرفتش.
همونطور که سیبیو پوست میکند گفت: خبری از آرام داری؟ هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم.
– نیم ساعت پیش زنگ زدم گفت هتله.
– رادمانم همراهشه؟
– آره؛ گفت خوابه.
نفس عمیقی کشید.
– خداروشکر.
با کمی مکث گفتم: زن عمو؟
سر بالا آورد.
– جونم.
نگاه کوتاهی به رایان انداختم و بعد گفت: میشه با مامانم حرف بزنید راضیش کنید که بتونم با رایان باشم؟
خندید.
– تموم تلاشمو میکنم اما ما رو که دیدی، یه دفعه باهم لج کنیم با تو و رایانم لج میکنه.
رایان آروم خندید.
نفسمو بیرون فرستادم.
– میدونم ولی بازم حرف بزنید.
– باشه عزیزم.
تیکهی سیبو به سمت رایان گرفت.
– نخوری از گلوم پایین نمیره.
رایان با لبخند سیبو ازش گرفت و خورد.
چقدر احساس توی چشمهاش وقتی داره به مامانش نگاه میکنه قشنگه… حسودیم شد!
زن عمو یه تیکه سیبم طرف من گرفت که بدون تعارف ممنونی گفتم و سیبو خوردم.
– میبینی چه مادرشوهری خوبی داری؟
هم زمان با زن عمو خندیدم.
با نگاه حق به جانبی گفت: والا.
زن عمو: الهی قربونت برم.
رایان: خدانکنه ننه جونم.
سعی کردم نخندم.
زن عمو خندون چشم غرهای بهش رفت و معترضانه گفت: رایان؟
رایان کشیده گفت: جون رایان عشق من.
از سر حسودی نامحسوس پیکی از پهلوش گرفتم که از جا پرید و اوفی گفت.
خنده تو صورت زن عمو محو شد و نگران گفت: چی شد؟ خوبی؟
خودمو زدم به کوچهی علی چپ.
– خوبی فداتشم؟
نامحسوس چشم غرهای بهم رفت و بعد رو به زن عمو گفت: یه دفعه کمرم خارش گرفت.
سعی کردم نخندم.
زن عمو بشقاب به دست از جاش بلند شد.
– اگه کمرت عرق کرد و اذیتت میکنه رو دنده بچرخونمت.
– نه مامانم خوبه بشین.
اصراری نکرد و نشست.
– میگما به عمو زنگ زدید یادآوری کنید لباسهامونو که بهش دادیم ببره خشکشویی؟ یادش میرهها؛ من فقط یکی همینو دارم و یکی اونو، اینم رایان واسم خریده.
گوشیشو از جیبش درآورد.
– نه اصلا یادم رفت الان زنگ میزنم.
#آرام
از خواب بودن بابا و عمو حمید استفاده کردم و بیصدا به سمت اتاق رفتم.دنیل فرماندشون بهش زنگ زد مجبور شد بره.
وارد اتاق که شدم با نبودش دلم هری ریخت.
سریع چراغو روشن کردم و نگاهمو اطرافم چرخوندم.
آروم گفتم: رادمان؟
اما جوابی نشنیدم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و پشت در رو نگاه کردم.
نبود!
در دستشوییو زدم اما صدایی نیومد که با احتیاط در رو باز کردم.
اینجا هم نبود.
با فکری که به ذهنم رسید وحشت وجودمو پر کرد.
با دو وارد بالکن شدم و پایینو نگاه کردم که با نبودش از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
وقتی توی بالکن هال بودم صدای در اومد؟ فکر نکنم.
وارد اتاق شدم و با استرس مشتمو به کف دستم کوبیدم.
نگاهم به گوشیش خورد.
اینکه اینجاست!
با یادآوری حموم سریع بهش نگاه کردم.
مات بودن شیشهش چیزیو مشخص نمیکرد.
با امید به سمتش رفتم و در زدم.
صدای آب که نمیومد.
آروم گفتم: رادمان؟
اما صداشو نشنیدم.
از اضطراب نگرانی ضربان قلبم تند شده بود.
دستگیره رو گرفتم و با کمی مکث بازش کردم اما یه دفعه به شدت بیشتر باز شد و تا بفهمم دستی بازومو گرفت و به داخل پرتم کرد.
از ته دل جیغی کشیدم اما هنوز اوج نگرفته بود که به دیوار کوبیده شدم و دستی روی دهنم نشست.
با چشمهای گرد شده از ترس به رادمانی که چشمهاش میخندیدند زل زدم.
با دستهایی که از ترسوندنم کمی میلرزیدند سعی کردم دستشو پایین بیارم.
– ترسیدی فرار کرده باشم؟
کم کم چنان عصبی شدم که مچشو محکم گرفتم و با زانو لگدی به شکمش زدم و قبل از داد کشیدنش مشتی به صورتش کوبیدم که روی زمین پرت شد.
روش نشستم و گردنشو از پشت گرفتم.
– خاک بر سر نمیگی از ترس زهرترک میشم؟ هان؟
با خنده و درد گفت: بلند شو روانی! وحشی میشیا!
محکم به سرش زدم و از روش بلند شدم که خنده کنان به کمک دیوار بلند شد.
– عصبی که میشی خطرناک میشی!
تازه متوجه وضعیتش شدم که از شرم و خجالت گر گرفتم.
فقط یه لباس زیر تنش بود!
عقب عقب رفتم و با استرس گفتم: من رفتم تو هم لباس بپوش بیا.
بعد سریع چرخیدم و با دو به سمت در رفتم اما هنوز دستم رو دستگیره نشسته بود که از پشت کشیده شدم و تو بغلش فرو رفتم.
مشتهامو کنار پاهای جفت شدم نگه داشتم و همینطور که چشمهامو روی هم فشار میدادم گفتم: ولم کن؛ هنوز که مست نیستی؟
نفسهاش به گوشم خورد.
– من وقتی با تو تنهام نیاز به مست بودن ندارم که.
اولین بهونهای که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم: بذار برم هنوز نمازمو نخوندم.
– آرام؟
– جو… جونم.
– یه امشب بذار لمست کنم، اونم خیلی کوتاه.
نفسم بند اومد.
– چی… چی داری میگی؟ ولم کن رادمان بذار برم.
به خودش فشردم که لبمو محکم به دندون گرفتم.
سعی کردم نفس بگیرم.
– رادمان توروخدا ولم کن بابام میاد میفهمه تو حمومم.
اما نفهمتر از این حرفا شده بود.
– ناز نکن یه باره.
تقلا کردم و سعی کردم عصبانیتم بر استرس توی صدام غلبه کنه.
– میگم ولم کن، بخدا ولم نکنی داد و هوار راه میندازم بابام بیادا، اونوقت دیگه قیافمم نمیذاره ببینی.
– خودت اینو میخوای؟ که نذاره ببینمت؟
– نخیرم نمیخوام ولی ولم نکنی مجبور میشم.
پوفی کشید و یه دفعه ولم کرد که از تقلا کردنم توی در فرو رفتم و صورتم جمع شد.
– ولی روزی میرسه که دیگه نمیتونی نه بیاری.
نفس پر حرصی کشیدم و به سمتش چرخیدم.
– حالا تا اونوقت، لباستو تنت کن بیا بیرون یه کم حرف بزنیم خوش هیکل بیریخت.
همونطور که لباسشو برعکس میکرد یه ابروشو بالا انداخت و سعی کرد نخنده.
نگاهم به سیکس پکش افتاد.
– حسابی ساختیا!
خندون گفت: اگه تا پنج ثانیهی دیگه بمونی ی آرام.
هل کردم و سریع دستگیره رو پایین کشیدم.
غلط کردیای گفتم و سریع بیرون پریدم و در رو بستم که صدای خندش بلند شد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو آزاد کردم.
با باز شدن در تند چرخیدم.
– درمورد چی میخوای حرف بزنی؟
– اول اینکه یه بار دیگه بترسونیم اینبار سکته میکنم، دوم اینکه درست و حسابی لباس بپوش بعد بیا بیرون، سوم اینکه اول با بابام حرف میزنم اجازه بده بریم تو محوطه بشینیم مفصل حرف میزنیم.
– خب درمورد چی؟
– درمورد آیندمون، یه سری چیزها هست که باید بدونی، یه سری چیزها هم درمورد یکی از انباراته که من باید بدونم.
درباره این سایت