محل تبلیغات شما




رمان معشوقه جاسوس پارت 272


*******

به تابلوی بالای ساختمونی که به سمتش می رفتیم نگاه کردم.

با چیزی که دیدم وسط راه بازوش و گرفتم و وایسوندمش.

با تعجب گفتم: اینجا که باره.

دستی به چشمش کشید.

_ خب آره.

کمی خیره نگاهش کردم و گفتم: می خوای بری مست کنی؟

کمی آروم تر لب زد: می خوام چند ساعت تو حال خودم نباشم.

تا اومدم مخالفت کنم دستش و بالا برد و گفت: مخالفت نکن آرام من مسلمون نیستم.

این و گفت و از رو به روم رد شد.

با غم به راه رفتنش نگاه کردم.

تموم میشه این سختی صبح میشه این شب تاریک فقط بایدتحمل کنی اما کاش اونقدر برات کافی بودم که واسه تحمل کردن  به غیر از من به چیز دیگه ای نیاز نداشتی.

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.

وارد بار شد که پشت سرش وارد شدم.

نگاهم اطرافم چرخید.

نسبتا شلوغ بود اونم پر از دختر وپسر و صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود.

نگاه عده ای بهم خورد که ابروهاشون بالا پریدند و باعث شد اولین بار واسه قرار گرفتن تو همچین جوی ازخجالت  گر بگیرم و سرم و به زیر بندازم.

رو به روی بار روی یکی  از صندلی های تک پایه ی بلند نشست و دستش و بالا گرفت.

با کمی مکث یه  صندلی و نزدیک ترش کشیدم و نشستم.

مسئول بار به سمتمون اومد و تا نگاهش به من افتاد تعجب کرد و اشاره بهم خواست حرفی بزنه اما رادمان  دستش و انداخت و گفت: همراه منه.

پسره بیخیالم شد و رو به رادمان گفت: چی می خوری؟

_ نه خیلی قوی باشه و نه خیلی ضعیف.

بهش اشاره کرد.

_ می دونم چی می خوای.

بعد به سمتی رفت.

دستم و زیر چونم زدم و خیره بهش گفتم: رادمان؟

نگاهم کرد.

_ نمی خوای بریم رایان و ببینیم؟

نگاه ازم گرفت.

_ میری.

_ با این وضعی که الان می خوای سر خودت بیاری؟

_ گفتم میری نه میریم.

اخم کردم.

_ یعنی چی آخه؟

رو کرد سمتم.

_ می بریم هتل بعد خودت میری.

پوفی کشیدم و با نگاه سرزنشگرانه ای گفتم: چرا اینقدر  می ذاری ضعف بیاد توی وجودت؟ بابات تو کماست نمرده که اینم بابای تو سخت جون تر از این حرف هاست که  بخواد بمیره بعدم که به هوش اومد شاید چند ماه فلج باشه بعدش خوب میشه.

_ چه تضمینی میدی که خوب میشه؟ هان؟

نچی زیر لب گفتم و نگاه ازش گرفتم.

_ با توی نا امیدم نمیشه حرف زد.

صدای نفس عمیقش و شنیدم.

پسره با یه شیشه برگشت و پیکی و واسش گذاشت.

خیره به انگشت هام شدم و با ناخون هام بازی کردم.

منی که همیشه عادت داشتم ناخون هام و سوهان بکشم حالا چه وعضی شدند.

_ بذار شیشه ش باشه پولش و میدم.

اخم هام به هم گره خوردند و سر بالا آوردم.

رو به پسره گفتم: نه ببرش.

نگاهش بینمون چرخید.

رادمان شیشه رو برداشت و رو به پسره با اخم گفت:

_ بهش گوش نده.

پسره شونه ای بالا انداخت و رفت.

با تشر گفتم: واست خوب نیست.

اما توجهی نکرد و یه پیک و یه نفس سر کشید.

عصبی و نگران گفتم: من چقدر باید از دست تو حرص بخورم رادمان؟

بازم توجهی نکرد و یکی دیگه پر کرد و سر کشید.

کلافه با انگشت هام روی اپن ضرب گرفتم و دستی به پیشونیم کشیدم.

یکی دیگه هم خورد و این دفعه شیشه رو برداشت و بالا کشید که چشم هام گرد شدند و سریع بلند شدم و شیشه  رو گرفتم تا ازش بگیرم.

_ داری چی کار می کنی روانی؟ نخور این همه رو لااقل یه جا نخور.

بخاطر اثرات مشروب دست هام سست تر شدند که ازش گرفتم.

_ دیگه نمی ذارم بخوری.

نفس ن چشم هاش و بست و دست روی اپن و مشت کرد.

نگاهمم و از گرفتم و با دیدن پسره دستم و بالا آوردم تا صداش بزنم اما یه دفعه شیشه از دستم چنگ زده شد  و تا بفهمم روی اپن خم شدم.

یه کم دیگه خورد و شیشه رو روی اپن گذاشت.

با چشم های گرد شده از ترس به حالت مستش خیره شدم.

دستش و به قفسه ی سینم فشار داد و تو صورتم خم شد.

با نفس تنگی گفتم: بلند شو رادمان هم کمرم درد گرفت و هم نمی تونم درست نفس بکشم.

اما توجهی نکرد و خیره به اجزای صورتم سر  انگشت هاش و زیر گلوم کشید و گر گرفتم هم بهم  اضافه کرد.

دست هام و ستون بدنم کردم تا بلند بشم اما به اپن کوبیدم و منقلب و کشیده لب زد: تو چرا یه کم دلبری واسم نمی کنی هان؟

با تعجب گفتم: هان؟

پایین شالم و بیشتر  از هم باز کرد که به بازوهاش زدم.

_ رادمان.

با بوسه ای که به سیبک گلوم زد قلبم فرو ریخت.

سعی کردم به عقب ببرمش.

_ بهت گفتم اینقدر نخور الان من چجوری جمعت کنم؟

سرش و بالا آورد و نزدیک به صورتم گفت: فقط بلدی تند حرف بزنی؟ هوم؟

از بوی گند مشروب صورتم جمع شد.

_ تویه ذره دلبری توی وجودت نیست که دیوونم کنه؟ هوم؟

با نفس هایی که بخاطر ضربان قلبم تند شده بودند به چشم های خمارش زل زدم.

دستش و به زیر شالم برد و گردنم و نوازش کرد که چشم هام بسته شدند و زود مچشو و گرفتم.

آروم لب زدم: نکن رادمان.

_ فقط بلدی سرزنشم کنی اگه یه ذره قربون صدقم بری و با حرف هات آرومم کنی چیزی ازت کم میشه؟ شاید  اونوقت دیگه نیاز به مست کردنم نداشته باشم.

آروم چشم باز کردم.


رمان معشوقه جاسوس پارت 273



حالا که مست کرده بود داشت حرف های توی دلش  بیرون می ریخت.

راست می گفت  من و اون چند تا اتفاق عاشقونه با هم داشتیم؟ به کل انگشت های دستمم نمی رسه.

_ بیا بریم خون اونجا حرف می زنیم اینجا پر از آدمه.

_ بریم که بعدا خوابم کنی و جام بذاری بری بیمارستان؟

از لحنش قلبم به درد اومد.

_ نه قول میدم پیشت بمونم اصلا اگه خواب فتی منم کنارت می خوابم فقط بهم بگو که با اینقدر خوردن باید ببرمت بیمارستان؟

چه سوال مزخرفی پرسیدم اونم توی مستیش که هیچی حالیش نمیشه.

انگار که به دیوار گفتم تو یه حرکت شال و از سرم انداخت که دست هاش و گرفتم و نالیدم: رادمان به حرفم گوش بده.

با عصبی شدنش لال شدم.

_ حتی دست کشیدن توی موهاتم ازم گرفتی نامرد دیگه چی و می خوای ازم بگیری؟ این دفعه خودت و؟

از حالش اشک چشم هام و پر کرد.

با کمی مکث دست هام و دور گردنش حلقه و بغلش  کشیدم.

با بغض گفتم: ببخشید.

موهاش و بوسیدم.

_ ببخشید.

دستش روی پهلوم نشست و اون ساق دستش کنار سرم.

نفس هاش گوشم و به آتیش کشید.

زیر گوشم و بوسید و کم کم پایین اومد که سعی کردم صورتش و عقب ببرم.

_ رادمان.

دستش هرز پرید که از جا پریدم اما به اپن کوبیدم.

از درد صورتم جمع شد.

هم بخاطر حالش بغضم گرفت و هم کاری که شاید قرار بود تو مستیش سرم بیاره.

دستش که به سمت دکمه هام رفت با بغض گفتم: رادمان اذیتم نکن.

کمی عقب کشید و نفس ن گفت: می خوام برم جایی که تنها باشیم.

با اینکه از تنها شدن باهاش می ترسیدم اما برای انیکه ولم کن گفتم: تو اول ولم کن میریم توی ماشین و میریم هتل.

نگاهش لبم و شکار کرد.

_ خوبه.

و بعد لبم و حریصانه بوسید و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که همراهیش نکنم اما اونقدر به سرش زده بود که نمی فهمید  همراهیش نمی کنم.

ازم که جدا شد گفت: بریم یه جایی که کسی نباشه.

سعی کردم صدام نلرزه.

_ باشه.

لبخند مستی زد.

من باهات چی کار کنم؟  چطور حالت و سر جاش بیارم؟

صاف وایساد که نفس های عمیق هوا رو بلعیدم.

پاهاش سست شدند که سریع بلند شدم و گرفتمش.

اونقدر واسم سنگین بود که مطمئن بودم نمی تونستم ببرمش.

با یه دست شالم و روی سرم انداختم و رو به پسر دستم و ت دادم و بلند گفتم: آقا؟

به این سمت اومد و بعد از نگاه کوتاهی به رادمان گفت:

_  بله؟

دستی به صورتم کشیدم تا اشک نریزه.

_ میشه کمکم کنید ببرمش توی ماشین؟

سری ت داد.

_ اما یه لحظه صبر کن.

به سمتی رفت و بعد از اینکه با یکی حرف زد برگشت.

_ چقدر شد؟

نگاهی به شیشه انداخت و گفت.

_ میشه بگیریدش؟

رادمان و گرفت که پولش و به همراه سوئیچ از جیبش در آوردم و دلارها رو بهش دادم.

تموم مدت  رادمان با چشم های نیمه باز بهم خیره بود و این نگاهش اصلا حس خوبی بهم نمیداد.

باهم به سمت در رفتیم.

از بار بیرون اومدیم و بعد از باز کردن در ماشین پسره توی ماشین نشوندش.

_ واقعا ممنونم.

_ خواهش می کنم.

با نگاه کوتاهی به رادمان گفت: از نگاه هاش چیز خوبی در نمیاد اگه نمیخوای اتفاقی بینتون بیوفته باهم تنها نشید شانس بیاری بالا بیاره که حالش کمی سر جاش بیاد.

حرفش استرسم و تشدید کرد.

رادمان مانتوم کشید و به فارسی گفت: چرا نمی شینی؟

بی توجه بهش سری ت دادم.

_ باشه بازم ممنون خداحافظ.

سری ت داد و رفت.

مانتوم و از توی دستش بیرون کشیدم و درش و بستم.

طرف راننده نشستم و ماشین و روشن کردم.

یه دفعه دستش و روی رونم گذاشت و به سمتم خم شد که از ناگهانی بودنش هینی کشیدم و تند به سمتش چرخیدم.

_ چی کار می کنی؟

لبش و با زبونش تر کرد.

_ تنهاییم.

با استرس گفتم: نه توی خیابونیم این همه آدم دورمونه. میریم هتل.

بدنم و از زیر نظر گذروند که قلبم  فرو ریخت.

_ باشه.

_ پس.پس الان درست بشین بتونم رانندگی کنم.

مخالفتی نکرد و نشست  که نفس حبس شدم و رها کردم و ترمز دستی و پایین کشیدم.

خدا هر چی مشروبه رو روی زمین نابود کنه.

به راه افتادم.

تا اون بیمارستان دو ساعت راهه و تا هتل یه ساعت چی کار کنم؟ ببرمش بیمارستان؟

به بابا هم نمی تونم زنگ بزنم بیاد هتل دو تایی درستش کنیم ممکنه کلا قاطی بکنه به عمو حمیدم که نمی تونم بگم ممکنه بابا بفهمه.

با یادآوری دوستش دنیل گفتم: گوشیت و بده.

باز بهم نزدیک شد که فرمون سفت گرفتم.

_ چرا؟

کوتاه نگاهش کردم.

_ بده می خوام یه آهنگ پلی کنم.

دیگه حرفی نزد و از جیبش بیرون در آورد.

به سمتم گرفت اما تا خواستم بگیرم از دستش ول شد که بین دوتا پام افتاد.

نچی زیر لب گفتم و تا قصد کردم برش دارم روی دستم زد و کشیده گفت: جون بذار خودم برش دارم.

نفس پر حرصی کشیدم.

محکم به دستش زدم و خودم زودتر برش داشتم.

_ درست بشین سرجات.

اما سرش و روی شونم گذاشت و دست هاش و دورم حلقه کرد.

_ راد

با صدای خش دارش گفت: حرف  نزن گرمای تنت و می خوام.

به سختی نفس عمیقی کشیدم.

خدا این رانندگی به خیر کنه تصادف نکنم ته معجزه ست.




نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

گفتم ,یه ,رو ,دستش ,روی ,هام ,و به ,دستش و ,رو به ,و از ,که به ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هوا انجام پروژه های NS2-3 quesnifopex وبلاگ حقوقی حمیرا پارسا وکیل پایه یک دادگستری دانشجوی سیریک تهران اینتکس فروشگاه اینتکس ایران نمایندگی محصولات بادی niafursmonal gassabetze baldiffchicad derrsemaspo