#نفس
نیاز به بخیه نبود.
فقط ضد عفونیش کردند و یه گاز استریل روش گذاشتند و دستمو باند پیچی کردند.
تموم مدت نگاهم به جای جای این بخش میچرخید تا شاید ببینمش اما هیچ به هیچ.
– کمکت کنم بیای پایین؟
با انگشتهام روی رونم ضرب گرفتم.
کجایی؟
– نفس؟
گوشهی لبمو جویدم.
با ت خوردنم از جا پریدم و سریع به آرمین نگاه کردم.
با اخم گفت: دارم باهات حرف میزنم.
– چی؟… چی گفتی؟
نفسشو بیرون فرستاد.
– وقتشه بریم.
از روی تخت پایین اومدم اما به ظاهر وانمود کردم سرم گیج رفت که سریع به بازوش چنگ زدم.
گرفتم.
– خوبی؟
چشم بسته گفتم: میشه بگی یه سرم تقویتی بهم وصل کنند؟
– نیازه؟
سری ت دادم.
کمک کرد روی تخت بشینم.
– بخواب برم یه پرستار بیارم.
باشهای گفتم.
فکر کردم محافظشم همراهش میره اما نرفت و خیلی رسمی وایساد و به دیوار زل زد.
لعنتی!
پرده هم کشید و رفت!
با یه پرستار برگشت.
پرستار: ?Did you talk to a doctor
( با یه دکتر صحبت کردید؟ )
آرمین بهم نگاه کرد.
– برم یه دکتر رو صدا بزنم؟
– نه اصلا نیاز نیست، یا یه سرم تقویتی ردیف میشم.
سری ت داد و رو کرد سمت پرستار.
– You do your job, I coordinate with a doctor.
( شما کارتونو انجام بدید من با یه دکتر هماهنگ میکنم )
پرستاره اوکیای گفت و تجهیزات به دست به سمتم اومد.
از دست تو رایان، بخاطرت باید بیخودی دستم سوراخ بشه.
پرستاره کارشو انجام داد و رفت.
آرمین کنارم صندلی گذاشت و نشست.
واسه اینکه قیافشو بیشتر از این نبینم چشمهامو بستم.
– تو هم بگیر بخواب، اون گندهوک محافظمونه.
– خوابم نمیاد، دوست دارم همینطوری نگات کنم.
نفس پر حرصی کشیدم.
– آرمین عوضی؟
با صدای فریاد یکی چنان از جا پریدم که کمرم بدجور درد گرفت.
اخمهاش شدید به هم گره خوردند و از جا بلند شد.
بازم فریاد زد.
– کجایی نامرد ؟
با چشمهای گرد شده به آرمین نگاه کردم.
به سمت پرده رفت و کمی ازشو کنار زد.
برای اینکه جوسازی کنم گفتم: میترسی قایمکی سرک میکشی؟
– ببند نفس.
اما ادامه دادم: اگه راست میگی خودتو نشونش بده، هر کی هست انگاری خیلی دلش ازت پره.
نگاه تندی بهم انداخت و بعد با خشونت پرده رو کنار زد؛ بیرون رفت و خطاب به محافظه گفت: تو بمون.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
صداش بلند شد.
– کی هستی؟
صدای عصبی همون مرده بلند شد.
– آخرش پیدات کردم عوضی.
از روی تخت پایین اومدم.
رو به محافظه واسه اغوا کردنش گفتم: درسته میگه بمون ولی تو محافظشی باید بری ممکنه صدمهای بهش بزنه، ممکنه آدماش اینجا و اونجا باشند و نفهمه و از پشت چاقویی چیزی بخوره.
نگاه پر تردیدی به من و اونور پرده انداخت.
– برو دیگه من اینجا هستم نگرانم نباش.
حسابی دست دست کرد اما آخرش رفت.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
به من میگند نفس!
آروم سوزنو بیرون کشیدم که از سوزشش اخمهام به هم گره خوردند.
لباسمو روش فشار دادم و با احتیاط به کنار پرده اومدم.
اگه هم رایانو ندیدم میرم پیش پلیس میگم گم شدم و زنگ به رایان میزنم، اونجا جام امنتره.
صدای داد و بیدادهاشون کل بیمارستانو برداشته بود و همه هم از گوشه و کنار از بخشهاشون بیرون اومده بودند.
سه نفر بودند و حتی نگهبانها هم نمیتونستند جداشون کنند.
بیهدف همه رو میزدند.
از پردهی سمت چپم وارد بخش یه نفر دیگه شدم.
خواستم قدمی بردارم اما یه دفعه پردهی پشت سرم به شدت کنار زده شد که هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم.
با دیدن رایان از خوشحالی و هیجان بیاراده داد زدم: کجا بو…
سریع خودشو بهم رسوند و دستشو روی دهنم گذاشت.
– هیس!
مچمو گرفت و دوید که همراهش کشیده شدم.
– آدمای توعند؟
– آره.
صدای داد آرمین بلند شد.
– گیرت بیارم میکشمت مردک.
نگاه پر ترسی به عقب انداختم.
جداشون کرده بودند.
نزدیک در که رسیدیم صدای فریادش چهار ستون بدنمو لرزوند.
– نفس؟
با ترس گفتم: رایان آرمین فهمید.
بیرون اومدیم.
– حرف نزن فقط بدو، ماشین یه کم دوره، سعی کن کم نیاری.
ضربان تند قلبم شدید رو روند نفس کشیدنم تاثیر میذاشت.
تو میتونی نفس، تو کم نمیاری.
بین انبوهی ماشین رفتیم.
رایان دستشو جلوی همشون میگرفت تا نیان و بذارند رد بشیم.
صدای فریاد دورشو شنیدم.
– نفس اگه واینسی و بگیرمت بیچارهای، بدبختت میکنم.
سعی کردم نفس بگیرم.
پاهام به زور یاریم میکردند و هر لحظه امکان میدادم بیوفتم.
فریادشو از اونور خیابون شنیدم.
– نفس؟
با نفس تنگی گفتم: دیگه نمیتونم رایان.
مچمو محکم گرفت.
– میتونی، یه کم دیگه مونده.
دیگه کم کم داشتم از پا میوفتادم که در یه اپتیمای مشکیو باز کرد.
– بشین.
زود نشستم و خودشم نشست که خالد به سرعت به راه افتاد.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم.
سعی کردم با نفسهای عمیقی که میگیرم نفسهایی که کم آوردمو جبران کنم.
انگشتهام توی انگشتهای رایان قفل شدند و همین که بوسهای به پشت دستم زد لبخندی روی لبم نشست.
نفس ن گفت: تموم شد.
دستشو دورم حلقه کرد و این دفعه گونم از بوسهش داغ شد.
چشمهامو باز کردم و عمیق نگاهش کردم.
تو یه تصمیم ناگهانی دستمو کنار صورتش گذاشتم و گونشو محکم بوسیدم.
خودمو تو بغلش انداختم و دستهامو دور تنش حلقه کردم.
انگشتهاش قفل لا به لای موهام شدند و با یه دست بغلم کرد.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– دیدی چجوری از دام آرمین انداختمت توی دام خودم؟ قراره بریم یه خونهی خالی که حتی پیداتم نکنه.
تموم حس خوبم پرید و جاشو به یه ترس بزرگ داد.
سریع عقب کشیدم و با چشمهای گرد شده از ترس نگاهش کردم.
مرموز نگاهم کرد.
– ترسیدی؟
خوب به در نزدیک شدم و نفس بریده گفتم: داری شوخی میکنی نه؟
لبخند کجی زد.
– به نظرت دارم شوخی میکنم؟
حالا بازم ضربان قلبم شدت پیدا کرده بود.
چرخیدم و وسط خیابون دستگیره رو کشیدم اما قفل بود.
آروم به سمتش چرخیدم.
اشک توی چشمهام جوشید.
– من بهت اعتماد کردم رایان، تو حق اینو نداشتی که ازش سوءاستفاده کنی! من دوست داشتم.
ابروهاشو بالا انداخت.
– داشتی؟ یعنی الان نداری؟
بغض تلخی به گلوم چنگ زد و سکوت کردم.
بهم نزدیک شد که سریع رومو ازش گرفتم و چشمهامو بستم تا اشکم نریزه.
دستش روی بازوم و شونهی اون طرفم نشست که بیشتر تو خودم جمع شدم.
کنار گوشم زمزمه کرد: لذت میبرم که چند وقت تو یه خونهی خالی کنارم باشی، همینطور که لذت میبرم…
درکمال تعجب صداش پر خنده شد.
– بدجور سر به سرت بذارم و یه کم بخندم.
با بهت چشمهامو باز کردم و نگاهمو به سمتش سوق دادم.
نگاهش لبریز از خنده بود.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم: تو… داشتی… رایان داشتی شوخی میکردی؟
چونمو گرفت و با خنده گفت: اوف چجورم!
چند ثانیه تنها با ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم همه چیو درست تحلیل کنم.
آخرش چنان خونم به جوش اومد که با جیغی که کشیدم سریع عقب کشید و گوشهاشو گرفت.
– خر عوضی!
اینو گفتم و مثل ببر زخمی افتادم روش و تا تونستم موهاشو کشیدم.
جیغ زدم: الدنگ بیشعور، مردو ببرند با این شوخیهات داشتم سکته میکردم گاومیش.
صدای خنده و دادهاش توی ماشین پیچید و سعی کرد جدام کنه.
با خنده داد زد: کچل شدم نفس ولم کن.
جیغ زدم: خفه شو!
دست از موهاش برداشتم و مشتهامو به کمرش کوبیدم.
با هموم چکمههایی که پام بود روی کمرش نشستم که صدای آخ با خندش بلند شد.
از حرص موهاشو میکشیدم و بهش مشت میزدم.
داشتم آتیش میگرفتم و کل تنم گر گرفته بود.
به زور کمرشو صاف کرد و دستشو به صندلی گرفت.
– جان مادرت بیا پایین دیسک کمر گرفتم روانی.
آخرین مشتم چنان محکم توی کمرش کوبیدم که اینبار واقعا داد بدی کشید.
از روش بلند شدم و بعد از اینکه به کنار هلش دادم نشستم.
نگاهمو ازش گرفتم و نفس ن به خیابون چشم دوختم.
آخ آخی گفت و صدای خندهی آرومش شنیدم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– خانمم؟
– کوفت.
با خنده گفت: بیادب شدیا!
بهم نزدیکتر شد و صورتشو جلوم آورد.
کشیده گفت: الو؟ مشترک مورد نظر عصبانی دردسترسه؟
اصلا نمیخواستم تو این حالم بخندم.
تیکهای از موهامو از جلوی صورتم کنار زد.
– خاموشه؟ قادر به پاسخگویی نیست؟
زبونمو به دندونهام کشیدم تا نخندم.
– نمیخواد جواب بده؟ دوست نداره جواب بده؟
لبمو گاز گرفتم.
صداش رگهی خنده پیدا کرد.
– میخواد عاشق دیوونشو تو حسرت صداش بذاره؟ دلش براش نمیسوزه؟
در آخر نتونستم تحمل کنم که با یه هل به صندلی کوبیدمش و با خنده گفتم: ببند!
خندید و یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و همین که به صندلی چسبوندم لبشو محکم روی لبم گذاشت که از ناگهانی بودنش با حرص به بازوش کوبیدم.
بوسهی عمیقی زد و کمی عقب کشید.
– لعنتی خواستنی.
سعی کردم لبخند نزنم.
تهدیدوار گفتم: ولم کن برو عقب، تا خونتم حرف نزن وگرنه بازم میوفتم روت.
اشارشو زیر چونم گذاشت و کمی سرمو بالا آورد.
با شیطنت نزدیک لبم گفت: جون لعنتی تو فقط بیوفت روم!
از خجالت به عقب انداختمش و مشت نسبتا آرومی به گونش زدم.
دستشو روش گذاشت و با حرص به در زل زد.
معلوم بود خیلی سعی میکنه نخنده.
– میری مثل پسرای مثبت اون طرف میشینی یه ذره هم منفی نمیشی.
لبشو با زبونش تر کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت.
همونجایی که گفتم نشست که خوبهای گفتم و رومو به سمت خیابون چرخوندم اما هنوز آرامش نگرفته بودم که گرفتم و به سمت خودش کشیدم.
جیغ زدم: را…
دستشو روی دهنم گذاشت و اون یکیشم دور کمرم حلقه کرد.
– هیس زشته اینقدر جیغ جیغ میکنی، همسایه خوابه بیدار میشه.
با یه ابروی بالا رفته نگاهش کردم.
– تو ماشینیم همسایه کو؟
– نزدیکتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، یه نگاه به پایین بندازی میفهمی کجاست.
اخم ریزی کردم و مثل دیوونهها نگاهی به پایین پامون انداختم.
– اونجا نه، بالاتر.
نگاه اخمآلودی بهش انداخت.
نگاهش لبریز از خنده بود.
– کجا؟
با چشم یه اشارهای به پایین کرد.
گیج نگاهش کردم اما یه دفعه تازه دو هزاریم افتاد و منظورشو گرفتم که جیغم به هوا رفت و بازم به سمتش هجوم برد.
– بیفرهنگ بیتربیت!
این دفعه زود بین بازوهای گندش قفلم کرد.
با حرص و خجالت گفتم: اونم با جیغ من؟
با شیطنت خاصی نگاهم کرد و سری ت داد.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم اصلا روی رونش لم ندم.
با یادآوری سوگل وجودم پر شد از حسادت که تو صورتش خم شدم و با حرص گفتم: وقتی من رفتم سوگل برگشت؟
– نه.
فکشو گرفتم و دقیق توی چشمهاش زل زدم.
– نه؟
– نه.
– کسیو شبا آوردی عمارتت؟
لبخند شیطونی زد.
– تو که دوست نداری با دختری رابطه داشته باشم چرا خودت بله نمیدی؟
فکشو ول کردم.
حرفی که توی دلم بود رو نمیدونستم باید بگم یا نه اما درآخر نگاه از چشمهاش گرفتم و گفتم: حتی اگه ازدواج هم کنیم تو این مورد ازت دوری میکنم رایان.
شیطنت توی صداش خوابید.
– چرا؟
– خودت بهتر میدونی، سوگل و صحرا و آرمیتا خوب واسم تعریف کردند که چجوری هستی.
کمی سکوت کرد و بعد گفت: واسه تو اینطوری نیستم.
بهش نگاه کردم.
– فکر میکنی ولی وقتی شروعش کنی دیگه خودت نیستی و یه رایان خشن میاد به جات، نمیخوام اینو بگم اما باید بدونی که باید بری پیش یه دکتر.
کمی خیره نگاهم کرد.
– بهت قول میدم وقتی برگشتم دبی برم.
– قول بده که واسه درمان شدن ناامید نمیشی.
نفس عمیقی کشید و سری ت داد.
– نه قول بده.
آروم گفت: قول میدم.
خوب خوب این 2 تا عشقای منم دوباره پیش هم برگشتن
ایول به نفس و رایان و رایان جلوی چشمای ارمین نفس برد دمش گرم
حالا ببینیم ارمین خره چه غلطی میکنه البته غلط کرده ها
رایان که بی ادب شده وای مردم از خنده از دست این رایان
درباره این سایت