محل تبلیغات شما


رمان معشوقه جاسوس پارت 262 و 263  و 264



با یادآوری جلیقه با عجله گفتم: جلیقه!
ازم جدا شد که تند از تنم درش آوردم و گوشه‌ای انداختمش.
بازم گرفتم.
– یه چند دقیقه بگذره شیر شو و بزنم، اینطور حواسشون‌و پرت می‌کنیم.
گوشیش‌و از جیبش درآورد.
– اما اول باید با فرمانده هماهنگ کنم، امیدوارم نگاهی به گوشیش بندازه.
– کاش زودتر تموم بشه.
با کمی مکث گفت: می‌شه.
صدای فرمانده بلند شد: اگه تسلیم بشید قول میدم بهتون کمک کنم.
– یا زودتر اینجا رو ترک می‌کنید و می‌ذارید که ما بریم یا این دوتا می‌میرند.
با ترس گفتم: بدو رادمان.
گوشیش‌و توی جیبش گذاشت.
– آماده‌ای؟
نفس پر استرسی کشیدم.
– آره.
سر اسلحه رو روی شقیقم گذاشت و جلو رفت.
قبل از اینکه کاملا از بین ماشین‌ها بیرون بیاد داد زد: بهتره بگید این سه نفر می‌میرند.
همین که وارد معرکه شدیم تعدادی اسلحه به سمتمون نشونه گرفته شد.
نگاهم تو نگاه پر ترس مامان گره خورد.
داد زد: آرام؟
یه نفر کمی جلوتر اومد.
– جناب رادمان نه؟
رادمان: آره.
بعد درست وسط دو طرف روی زمین پرتم کرد که از درد دستم که زیر بدنم رفت چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم و با صدای زیرلبی فحشی نثارش کردم.
کلت‌و سمتم گرفت و رو به پلیس‌ها گفت: بهتره دست از پا خطا نکنید، ما دیگه آب از سرمون گذشته.
تموم همکارهاش با اخم و سردرگمی نگاهش می‌کردند.
مطمئنا تردید دارند نقششه یا حقیقت.
واسه گرم کردن معرکه با نفرت الکی گفتم: باید می‌فهمیدم توی عوضی قصد انتقام…
با لگدی که بهم زد حرفم نصفه موند و از درد لبم‌و به دندون گرفتم.
یکیشون به کنارمون اومد.
– قربان شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
– آقاجون من‌و فرستاد، فهمیدم اون مردک مثلا بابام‌و گرفتین، اومدم خودم شاهد زجر کشیدنش باشم اما با این اوضاع رو به رو شدم.
صدای پر بهت نیما بلند شد.
– تو داری چی‌کار می‌کنی رادمان؟
خندید.
– چی‌کار می‌کنم؟ واضح نیست؟ توی عوضی باعث شدی مادرم بمیره، فکر کردی ازت گذشتم؟ نه، ماه‌ها واسه شما دوتا نقشه کشیدم، اولشم با آرام شروع کردم.
سرپا نشست و یه زانوش‌و روی بدنم گذاشت.
از ترس و استرس انگار داشتم بی‌هوش می‌شدم.
کلت‌و زیر گلوم گرفت.
– واقعا فکر کردی عاشقت شدم؟
پوزخندی زد.
یعنی یه جوری بازی می‌کرد که کم کم خودمم داشتم ‌باور می‌کردم.
به پلیس‌ها نگاه کرد و بلند گفت: همین الان یه اتوبوس واسمون میارید، وقتی از اینجا دور شدیم این سه تا رو ول می‌کنیم.
نگاه بابا لبریز از ترس بود.
کمی جلو اومد.
– اگه بذاریم برید شاید اون‌ها رو ول نکنید.
– خب اینم راه حل داره، یکیشون‌و آزاد می‌کنیم اون دوتا رو بعدا.
فرمانده: این فقط جرم خودت‌و سنگین می‌کنه، تسلیم شدن بهترین کاره.
نگاهی به اطرافم انداختم.
می‌ترسیدم کاری بکنم و بهم شلیک کنند.
پوست لبم‌و کندم.
می‌گند مرگ یه بار شیونم یه بار.
رادمان: فقط بیست دقیقه وقت دارید، بیست دقیقتونم از الان شروع می‌شه.
نگاهش‌و به سمتم سوق داد.
لبخند مرموزی زد.
– فکر کنم وقتشه.
خوب منظورش‌و گرفتم.
از جا بلند شد که یه دفعه پاش‌و گرفتم و با یه ضربه‌ی پام روی زمین پرتش کردم و بلافاصله بلند شدم و لگدی بهش زدم که صدای دادش به هوا رفت.
یکیشون داد زد: وایسا سرجات وگرنه بهت شلیک می‌کنم.
سعی کردم با مشت کردن دست‌هام از دیده شدن لرزششون جلوگیری کنم.
کمی به عقب رفتم که کنار پام شلیک کرد و باعث شد از جا بپرم و بی‌اراده جیغی بکشم.
بابا داد زد: آرام ت نخور.
رادمان از جاش بلند شد و غرید: کسی شلیک نکنه خودم به حساب این موش چموش می‌رسم.
نگاهی که به فرمانده انداخت رو دیدم.
سرش‌و کمی ت داد و با دستش که جلوی بدنش گرفت دو رو با انگشت شست و اشارش نشون داد.
کمی به عقب چرخیدم که دیدم فرمانده داره آروم یه چیزهایی به عمو حمید میگه.
با صدای ت خوردن کلتی روم‌و چرخوندم.
رادمان: زود بیا اینجا، می‌دونی که اگه بکشمتم غمم نیست.
با اینکه می‌دونستم حرف‌هاش دروغه اما بازم حس چندان خوبی بهم نمی‌داد.
به مامان نگاه کردم.
هنوزم کمی شک داشت اما با این وجود گفت: حرف رادمان‌و عملی کن، یه چیزیت بشه من می‌میرم.
آروم به سمت رادمان رفتم.
از سر تا پا پر از خاک بودم.
همین که بهش رسیدم چرخوندم و گرفتم و اسلحه رو زیر گلوم گذاشت.
آروم لب زدم: چی‌کار کنیم؟
زمزمه کرد: دارم بهش فکر می‌کنم.
دممون گرم که با یه نقشه‌ی بدون سر و ته خودمون‌و انداختیم وسط!
با دادی که زد چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– وقتتون کم کم داره تموم می‌شه، چی‌کار می‌کنید؟ اتوبوس می‌فرستید یا این‌ها بمیرند؟

#رایان

با پیدا کردن نفس که بی‌صدا سعی می‌کرد عده‌ای‌و کنار بزنه ولی نمی‌ذاشتند به سمتش رفتم.
یه دفعه همشون متوجهم شدند و روم اسلحه کشیدند که سریع وایسادم و دست‌هام‌و بالا بردم اما با شناختنم اسلحه‌ها رو پایین گرفتند.
آروم گفتم: اون دوتا روانی رفتند وسط چی‌کار کنند؟
نفس به کنارم اومد.
– رایان توروخدا بیا یه کاری بکنیم.


نگاهی به اون دسته‌ی سه نفره انداختم.
– رفتم یه کم این اطراف‌و دید زدم، یه راهی پیدا کردیم که می‌تونیم پشت آدم‌های جاوید بیرون بیایم، حواسشون‌و به پشت سرشون پرت می‌کنیم.
– پس بریم.
سری ت دادم و بعد از اینکه مچ نفس‌و گرفتم به جلو رفتم که پشت سرم اومدند.
– میگم رایان نکنه رادمان واقعا همه رو بازی داده؟
با یه ابروی بالا رفته کوتاه نگاهش کردم.
– اگه اینطور بود به نظرت نمی‌رفت قبل از رسیدن پلیس‌ها بهشون خبر بده که تخلیه کنند؟
سرش‌و خاروند.
– راست میگیا اصلا انگار مغزم ارور میده.
از لا به لای ماشین‌ها می‌رفتیم.
هر از گاهی صدای رادمان همه جا رو پر می‌کرد‌.
آخه داداش و خواهر من دقیقا به چی فکر کردید رفتید خودتون‌و انداختید وسط!
به جایی رسیدیم که دیگه خبری از ماشین نبود و کمی اون طرف‌ترمون به دیواری ختم می‌شد.
از اونجا چندان فاصله‌ای با ساختمون اصلی نداشتیم و پشتش یه دره‌ی عمیق بود واسه همین نمی‌تونستند از عقب فرار کنند.
چرخیدم.
– حتی صدای پاهاتونم بلند نشه.
بعد آروم و خم ‌شده جلو رفتم.
لرزش خفیف دست نفس‌و خوب حس می‌کردم.
به دیوار که رسیدیم نفس حبس شدم‌و رها کردم.
همون‌طور که به دیوار چسبیده بودیم یه کم جلو رفتیم.
کمی سرم‌و از دیوار بیرون بردم.
آدم‌های جاوید بالای ساختمون رژه می‌رفتند.
تموم مدت نفس به بازوم چسبیده بود.
نگاهی به اطراف انداختم.
– میگما شما که اسلحه دارید نمی‌خواین شلیک کنید؟ شلیک می‌کنیم و بعد فرار می‌کنیم.
نگاهی بهش انداختم و با تجزیه‌ی حرفش گفتم: خوبه.
به اون سه تا نگاه کردم.
– نظر شما؟
به هم‌ نگاه کردند و یکیشون گفت: خوبه اینطور حواسشون به عقب پرت می‌شه.
ضامن کلت‌هامون‌و کشیدیم.
نفس با جوگیری گفتم: با یک دو سه‌ی من.
سعی کردم تو این وضعیت اصلا نخندم.
– یک دو سه.
پی در پی شلیک کردیم که صدای بدی همه جا رو پر کرد و یه دفعه دادهایی بلند شد.
هم زمان با فرار کردن ما چندتا تیر شلیک شد که نگرانی وجودم‌و پر کرد.
خیلی نگذشت که فریاد همه جا رو پر کرد و همهمه‌ی عظیمی شد.
سریع از پشت یه ماشین به وسط میدونی که درست مثل میدون چنگ بود نگاه کردم.
از بین همهمه صدای داد مهرداد رو شنیدم.
– مطهره از اون طرف بیا اینجا.
به دنبال مامان نگاهم‌و چرخوندم که دیدمش.
همون‌طور دست بسته همراه بابا خم شده می‌دوید.
با عده‌ای از آدم‌های جاوید که بین ماشین‌ها اومدند واسه لحظه‌ای نفسم رفت اما اون سه نفر زود عکس العمل نشون دادند و تیراندازی کردند که از ترس آسیب دیدن نفس سریع دستش‌و گرفتم و ازشون جدا شدم.
حسابی دست‌هاش عرق سرد کرده بود.
نالید: به خدا می‌میرم.
فشاری به دستش وارد کردم.
– ببند.
با تیری ‌که به یه ماشین نزدیکمون خورد خم شدیم و جیغ نفس گوشم‌و کر کرد.
این دخترا فقط بلدن جیغ بکشند!
بین دوتا ماشین نشستیم.


#آرام

داد زدم: مامان؟
صدای دادش‌و شنیدم.
– کجایی آرام؟
یه دفعه پام پیچ خورد که با یه جیغ افتادم.
انگار رادمان چند ثانیه بعد متوجه شد که دور شده ازم چرخید و داد زد: آرام؟
با تیری که درست بالای سرم به ماشینی خورد روی زمین خوابیدم.
با دیدن زیر ماشین سریع اونجا پناه گرفتم‌.
رادمان خواست به سمتم بیاد اما نمی‌تونست.
با پایی که پشت ماشین قرار گرفت نفس تو سینم حبس شد.
صدای تیراندازی‌و خیلی نزدیک خودم می‌شنیدم.
وسط این معرکه اسلحه نداشته باشم می‌میرم.
عزمم‌و جمع کردم و لگد محکم و پر قدرتی به پاش کوبیدم که با داد روی زمین پرت شد.
سریع پایین اسلحش‌و گرفتم اما تا خواستم به سمت خودم بکشونمش گرفتش.
همون‌طور که سفت گرفته بودمش از زیر ماشین بیرون اومدم و پام‌و محکم به دلش کوبیدم که داد زد و اسلحه رو ول کرد.
سریع نیم خیز شده وایسادم و اسلحه رو محکم به سرش کوبیدم که بی‌هوش شد.
توجهم به یکیشون جلب شد که نگاهش به من افتاده بود.
تا اومد شلیک کنه سریع پشت صندوق عقب رفتم.
این اسلحه رو گرفتم واسه چی؟ آدم که نمی‌تونم بکشم!
صدای شلیک خیلی کمتر از قبل شده بود و شاید پنج شش نفر دیگه مونده بودند.
صدای داد فرمانده رو شنیدم.
– تسلیم بشید شما دیگه شانسی ندارید.
خیلی نگذشت که صداها خوابید.
آروم جلوتر رفتم و از پشت تپه‌ی آهن قراضه‌هایی به بیرون نگاه کردم.
تسلیم شده بودند.
از خوشحالی جیغ خفه‌ای کشیدم.
با احتیاط بیرون اومدم و با دیدن رادمان به سمتش رفتم.
پلیس‌ها با احتیاط به آدم‌های جاوید نزدیک شدند و به دستشون دستبند زدند.
با دیدن سه تا از پلیس‌هایی که کشته شده بودند غم وجودم‌و پر کرد.
صدای داد بابا باعث شد بهش نگاه کنم.
– مطهره کجایی؟
هراسون دور خودش می‌چرخید.
با بیرون اومدن مامان از مشت یه ماشین از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
داشت طناب باز شده‌ی دور دستش‌و می‌نداخت.
خواستم به سمتش برم و بپرم توی بغلش اما بابا زودتر به سمتش دوید و محکم بغلش کرد جوری که صدای آخش دراومد.
رادمان داد زد: آرام؟ بابا؟

پشت سرش رفتم و سعی کردم نخندم.
مامان بهش نگاه کرد.
– داد نزن الان میاد.
نگاهش به من افتاد که دستم‌و روی بینیم گذاشتم.
با خنده سرش‌و به چپ و راست ت داد و به بابا نگاه کرد و یه چیزهایی گفت که بابا بازم بغلش کرد.
چه رمانتیک!
نیما رو دیدم که از طرفی به اینور میاد.
تا رادمان خواست به سمتش بره سر اسلحه رو به کمرش چسبوندم و با صدای کلفتی گفتم: ت نخور.
سرجاش میخکوب شد و دست‌هاش‌و بالا برد.
لبم‌و به دندون گرفتم تا نخندم.
نگاه دوستش بهم خورد که پر از خنده شد.
آروم جلو اومد و سعی کرد نخنده.
– کار اشتباهی نکن؛ کشتن یه پلیس عاقبت خوبی نداره.
رادمان: درست میگه، همه تسلیم شدند تو هم تسلیم شو.
نیما رو دیدم که دستی به لبش می‌کشه تا نخنده.
سرش‌و چرخوند و با دیدن مامان به سمتش رفت.
کنار بابا نشسته بود و شونه‌هاش‌و ماساژ می‌داد.
نکنه بازم حالش بد شده؟
وای خدا نکنه حالا بین نیما و بابام دعوا بشه؟
رادمان: ببین…
نگاهم‌و به سمتش سوق دادم و با همون صدا گفتم: خفه!
بعد از اینکه اسلحه رو غیر مسلحش کردم محکم به باسنش کوبیدم که آخ بلندی گفت و سریع به سمتم چرخید.
با دیدنم هنگ کرده نگاهم کرد که من و دوستش بلند زدیم زیر خنده.
کم کم حرص و خنده نگاهش‌و پر کرد که به سمتم هجوم آورد.
با خنده جیغی کشیدم و بعد از انداختن اسلحه پا فرار گذاشتم و به سمت مامان و بابا دویدم.
با خنده بلند گفت: جرئت داری وایسا جوجه.
بازم جرئت؟
اومدم وایسم اما با دیدن نفس و رایان که حسابی ازم دور بودند جیغی از خوشحالی کشیدم و داد زدم: من زندم، شما زنده‌اید، همه زنده‌ایم!
خندید و تند به سمتم اومد.

وای خدا از دست آرام مردم از خنده

وای رادمان باور کرد از دست ارام


یه دفعه از شانس گندم نمی‌دونم چی‌شد که مثل چی روی زمین پرت شدم و از درد زانوهام خواستم خون گریه کنم.
صدای نگران رایان ‌و رادمان که می‌گفتند آرام؟” توی گوشم پیچید و خنده‌ی نفس بدجور حرصیم کرد.
به سختی نیم خیز شدم و با حرص نگاهش کردم.
نمی‌دونم چرا یه دفعه رایان به سمتم دوید و با نگاه پر از ترس داد زد: آرام زود بلند شو.
با سردرگمی نگاهش کردم و بلند بشم.
داد زد: کنارت.
تند چرخیدم اما چیزی ندیدم.
انگار رادمانم متوجه چیزی که اون می‌بینه شد که به سمتم دوید و فریاد کشید: بخواب آرام.
شدید قفل کردم.
نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم.
وقتی یه ذره به خودم اومدم که یکی گرفتم و هم زمان با افتادنمون صدای شلیکی همه جا رو پر کرد.
جیغ نفس توی فضا پیچید.
– رایان؟
شکه به رایانی که روم افتاده بود و یه دستشم کنار سرم بود نگاه کردم.
انگار درد می‌کشید.
همون‌طور با شک نگاهش می‌کردم که یه دفعه دستش سست شد و کنارم افتاد.
داد رادمان که می‌گفت” ای لاشخور کثافت” بلند شد و پس بندش دوبار صدای شلیک دیگه هم اومد.
نفس و رادمان بهمون رسیدند و رادمان همون‌طور که سر رایان‌و بالا می‌گرفت داد کشید: یکی آمبولانس خبر کنه.
تازه به خودم اومدم و متوجه تیر خوردن رایان شدم.
سریع بلند شدم و بغض و ترس وجودم‌و پر کرد.
نفس با گریه کمی به دنده‌ی چپش خوابوندش و دستی به کمرش کشید که با شدید خونی شدنش دلم هری ریخت و بلافاصله اشک‌هام روونه شدند.
با وحشت به گونه‌ی رایان زدم و با گریه گفتم: رایان؟
اما جوابی نداد.
صدای هق هقم بلند شد و بازم به صورتش زدم.
– داداشی بلند شو، قربونت برم چشمات‌و باز کم الان آمبولانس میرسه.
رادمان کتش‌و درآورد و روی جای گلوله گذاشت.
یکی با دو کنارمون نشست که گرد و خاکی بلند شد.
نیما بود اونم با چهره‌ی پر از ترس.
– کجاش تیر خورده؟
نفس از جاش بلند شد و هم زمان با کوبیدن پاش به زمین با گریه جیغ زد: یکی آمبولانس خبر کنه.
رادمان: دقیق نمی‌دونم.
صداش می‌لرزید، همون طور دست‌های من که شدید می‌لرزیدند و فکر از دست دادن تنها داداشم تا جنون می‌رسوندم.
بازوش‌و محکم گرفتم و به زور کلمات‌و از بین هق هقم بیرون کشیدم.
– داداشی؟
نیما اومد بلندش کنه اما نمی‌دونم چی دید که نگاهش بیشتر پر از ترس شد و به طرفی با آخرین سرعتش دوید.
– مطهره تا می‌تونی بدو سمت چپت.
با وحشت سر بلند کردم.
مامان داشت به سمتمون میومد اما وایساد.
– چی شده؟

-----------------------------

نه رایان نمیره نه

مطهره هنوز پسرش ندیده رایان  گناه داره

اخه خوب بود تا اینجا چرا رایان باید تیر بخوره اخه چرا

وای نکنه اینجا نیما تیر بخوره (البته کشته بشه راحت میشیم از دستش )

مریمی  نبینم گریه کنی میدونم تو بیشتر از همه رایان دوس داری

دلم نیومد نزارم میدونستم ناراحت میشی ولی خوب منتظر پارت های امشب بودی نویسنده امشب 3 تا پارتا داد

خداروشکر فردا میزاره ببینیم چی میشه




نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

– ,یه ,رو ,رادمان ,صدای ,زد ,و با ,داد زد ,بلند شد ,شد و ,اسلحه رو ,رمان معشوقه جاسوس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یکی یدونه reimapilfu manstomzofen rhumedosob Derek's game morosepul رمان های معروف عجیب خودرو(مجله خودرو) مسجد و حسینیه الغدیر camisetas de futbol baratas con alta calidad por internet