محل تبلیغات شما
ا




رمان معشوقه فراری استاد پارت 48


#رایان

هل کرده و با ترس به محافظش زنگ زدم ولی اونم جواب نداد.
اون صدای گلوله و داد بابا… یا خدا!
به سرعت وارد اتاق شدم و تند لباس‌هام‌و عوض کردم.
نگرانی و دیوونه شدن واسه جواب ندادن نفس کم بود، حالا هم بابا و مامانمم بهش اضافه شدند!
تو جوونی سکته نکنم خوبه.
آماده که شدم از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها پایین رفتم.
با قدم‌های تند به سمت خالد رفتم.
– کلید ماشین‌و بده.
بی‌سوال و جواب بهم دادش که به سمت در دویدم.
وقتی دیدم پشت سرم میاد چرخیدم و گفتم: بمون.
– تنهاتون نمی‌ذارم ارباب، لطفا اصرار نکنید.
سری ت دادم و از خونه بیرون اومدم.
همیشه مطمئن‌ترین و وفادارترین از بین آدمام خالده، واسه همینه که تا الان کلی به خود و خانوادش کمک کردم، یه جورایی دوست خودم می‌دونمش اما نمی‌ذارم بفهمه، اینطور به نظرم بهتره.
سوار ماشین شدم که کنارم نشست.
ماشین‌و روشن کردم و بعد از بیرون اومدن از خونه با سرعت روندم.
موندم چطوری ثابت کنم برادرشم.
با یادآوری عکس‌ها و پیام‌های توی گوشی امیدم‌و به اون‌ها بستم.
***********
با عصبانیت گفتم: فکر می‌کنی خیلی شاخی جوجه نگهبان؟ گفتم باید رادمان‌و ببینم نمی‌فهمی؟
– بازم تکرار می‌کنم، افراد متفرقه و بدون دعوت اجازه‌ی ورود ندارند.
چشم‌هام‌و بستم و دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
صدای خالد رو کنار گوشم شنیدم.
– می‌خواین ترتیبش‌و بدم؟
سرم‌و به نشونه‌ی نه ت دادم.
نفس عصبی و عمیقی کشیدم و چشم‌هام‌و باز کردم.
– پس بهش زنگ بزن.
با بی‌اعصابی و داد ادامه دادم: اینکار رو که دیگه می‌تونی بکنی!
اخم‌هاش‌و توی هم کشید.
– دلیل نمی‌بینم کمکی بهتون بکنم.
دیگه آتیش گرفتم که دستم‌و به کلتم گرفتم تا برش دارم اما خالد سریع مچم‌و گرفت.
– آروم باشید ارباب، حلش می‌کنم.
بعدم جلو رفت.
به سمت ماشین چرخیدم و لگدی به لاستیکش زدم.
زمزمه کردم: عجب زبون نفهمیه!
خالد: من ازتون خواهش می‌کنم که…
با صدای وایسادن ماشینی حرفش قطع شد و نگاه هممون به سمتش چرخید.
یه نفر می‌خواست از منطقه خارج بشه.
کمی جلو رفتم.
یه دفعه یکی درش‌و سریع باز کرد و پیاده شد که با دیدن رادمان از ته دل نفس آسوده‌ای کشیدم.
یه محافظم از ماشین پیاده شد و به کنارش رفت.
رادمان با تعجب گفت: تو که!…
تند به نگهبان نگاه کرد.
– در رو باز کن.
نگهبانه اول نگاهی بهمون انداخت و بعد بازش کرد.
به سمتش رفتم که چند قدم بهم نزدیک شد.
– رایان بودی درسته؟
سری ت دادم.
– اینجا چیکار می‌کنی؟
– باید یه چیزی‌و بهت بگم.
– اگه درمورد نفسه بهت کمک می‌کنم.
اخم‌هام به هم گره خوردند.
– نفس؟ منظورت چیه؟
ابروهاش‌و بالا انداخت.
– پس واسه اون نیومدی!
بهش نزدیک‌تر شدم و با اخم عمیق‌تری گفتم: منظورت چیه؟ چرا باید بخاطر نفس کمکم کنی؟
– اول بهم بگو که تو بعد از آزادی نفس هنوزم پیگیرشی؟
نمی‌دونم چرا قلبم به تب و تاب افتاده بود.
– به فرض که آره، برو سر اصل مطلب‌.
دستی به پیشونیش کشید و کوتاه چشم‌هاش‌و بست و باز کرد.
سفیدی چشم‌هاش زرد رنگ بودند و این نشونه می‌داد که حالش چندان خوب نیست.
– نفس اینجاست.
درجا جا خوردم و با بهت زمزمه کردم: چی؟ اینجا؟
سری ت داد.
با ناباوری گفتم: امکان نداره! آخرین باری که به نفس زنگ زدم ایران بود!
– کی بهش زنگ زدی؟
– چهار پنج روز پیش.
– نفس چهار روزه که اینجاست.
حرفش‌و نمی‌تونستم هضم کنم.
– چرا؟
– آرمین آوردتش.
شدید شکه شدم جوری که یه کلامم از دهنم بیرون نیومد.
نمی‌دونم چی تو صورتم دید که اخم کرد.
– آرام گفت آرمین‌و می‌شناسی.
یه دفعه نگاهش پر از اشک شد که سریع روش‌و ازم گرفت.
کم کم به خودم اومدم که خشم شدیدی توی وجودم شعله کشید و فریاد زدم: آرمین جواز قتل خودت‌و صادر کردی.
به سمت در دویدم و وحشیانه کاملا بازش کردم.
– رایان؟
اینبار از دست اون آرمین واقعا خون جلوی چشم‌هام‌و گرفته بود.
به سمت ماشین رفتم.
پس بگو چرا نفس دیگه جوابم‌و نمیده.
وای به حالت اگه تو هم راضی بوده باشی نفس وگرنه بیچاره‌ای، بیچاره.
با گرفته شدن بازوم و چرخوندنم وایسادم.
– آروم باش، تو این عمارت نیست.
نفس ن غریدم: پس کجاست؟ آدرس بده.
با اخم گفت: تو اول بگو از کجا پیدام کردی و چرا اینجایی.
با یادآوری بابا وسط کوره بودن بدنم دلم هری ریخت و سریع گفتم: بابا بهم زنگ زد گفت بیام پیشت اما یه دفعه صدای گلوله اومد و دیگه هم جواب نداد.
اخمش عمیق‌تر شد.
– چی داری میگی؟ بابای تو گفته؟
درحالی که هنوزم هم بخاطر عصبانیت و هم بخاطر ترس نفس نفس می‌زدم سکوت کردم.
نمی‌دونستم چجوری بهش بگم.
جدی گفت: حرف بزن وگرنه کار خیلی مهمی دارم و میرم.
– می‌دونی که یه برادر داری؟
سری ت داد.
– آره چطور؟
بازم خیره‌‌ی چشم‌هاش سکوت کردم.
ضربه‌ای به قفسه‌ی سینم زد.
– حرف بزن ببینم، من الان اصلا اعصاب صبر ندارم.
کمی دست دست کردم اما درآخر گفتم: اون برادرت منم.

اخم‌هاش از هم باز شدند و بهت زیادی چشم‌هاش‌و پر کرد.
با کمی مکث یه قدم به عقب رفت و با بهت خندید.
– چی داری میگی؟
گوشیم‌و از جیبم بیرون آوردم و بعد از اینکه رمزش‌و زدم گفتم: بهتره هر چه زودتر باور کنی چون نمی‌دونم چه بلایی سر مامانم و بابامون اومده.
توی گالری رفتم و عکس‌ها رو بهش نشون دادم.
گوشی‌و از دستم چنگ زد و بازم با ناباوری همش‌و نگاه کرد.
پیام‌ها رو بهش نشون دادم.
– اینم پیام‌های بابا، شماره‌ی خودشه، درسته دیگه؟
بهشون نگاه کرد و حرفی نزد.
– زود خودت‌و جمع کن رادمان، تو می‌دونی بابا کجاست؟ مطمئنم اتفاق خوبی واسشون نیوفتاده.
نگاهش‌و به چشم‌هام دوخت که دیدم نم اشک خیسش کرده.
– از اولش بابا می‌دونست کجایی؟
– نه چند وقت پیش پیدام کرد، البته طبق حرفی که خودش میزنه نمی‌دونسته.
با همون حالت گفت: خاله مطهره تو رو دیده؟
لبم‌و با زبونم تر کردم و با کمی مکث گفتم: نه، بابا می‌خواد از من استفاده کنه تا بتونه طلاق مامان‌و بگیره.
بهت کم رنگ شده‌ی توی نگاهش بازم جون گرفت.
بی‌طاقت بلند گفتم: خودت‌و جمع کن رادمان، می‌دونی بابا کجاست؟
گوشی‌و به دستم داد و دست‌هاش‌و توی صورتش کشید.
– اصلا مغزم کار نمی‌کنه، چی ازم پرسیدی؟
– میگم بابا کجاست؟ می‌دونی؟ من‌و فرستاده سراغ تو.
– شاید رفتند جنگل تا آرام‌و پیدا کنند‌.
اخم‌هام به هم گره خوردند.
– مگه آرام چی شده؟
نگاهش‌و ازم گرفت و چرخید.
سومین نگرانی هم تو وجودم رخنه کرد.
دیگه واقعا داشتم روانی می‌شدم.
– د حرف بزن رادمان!
با کمی مکث به سمتم چرخید و با اشک توی نگاهش گفت: آرام…
به زمین چشم دوخت.
– آرام از پرتگاه پرت شد و افتاد توی رودخونه، نتونستم پیداش کنم.
نفسم واسه لحظه‌ای بالا نیومد.
بهم نگاه کرد و با بغض گفت: نتونستم نجاتش بدم.
بی‌حرکت و بی‌حرف بهش زل زدم و حالا نوبت من بود که از شک و بهت مغزم فرمانی بهم نده.
اون بخش احساس برادری خوب بند بند وجودم‌و لرزوند و وحشت سر تا پام‌و پر کرد.
انگار تازه به خودش اومد و حرف‌های قبلیم‌و درک کرد که نگاهش پر از ترس شد.
– گفتی بابا بهت زنگ زده اما بعدش صدای گلوله اومده؟
اما بی‌توجه به سوالش زمزمه‌وار گفتم: زندست دیگه نه؟
با کمی مکث گفت: اون دختره‌ی خیره سر مگه می‌تونه بمیره؟ مطمئنم راه نجات پیدا کرده، اون آرامه، همونی که هیچوقت تسلیم نمی‌شه.
دست فوق العاده یخ کردم‌و به صورتم کشیدم.
آرام زنده پیدا نشه هیچوقت نمی‌بخشمت رادمان، هیچوقت‌.
درحالی که به زور نفس می‌کشیدم گفتم: ببرم اون جنگل، حالا هم باید مامانم و بابا رو پیدا کنیم و هم آرام‌و اما قبلش بهم بگو که نفس کجاست.
– مسلما خونه‌ی آرمین.
دستم شدید مشت شد.
بذار قضیه‌ها حل بشه می‌دونم باهات چی‌کار کنم آرمین خان.
– آدرس بده.
– نمی‌دونم کجاست.
– می‌تونی گیر بیاری؟
اخم کرد.
– می‌خوای چی‌کار کنی؟ الان مسئله‌ی مهم اون سه تان، نفس جاش امنه.
عصبی گفتم: اون آرمین واسه نفس از هر خطری هم خطرناک‌تره، می‌تونی آدرسش‌و واسم پیدا کنی؟
– تو راه به عموم زنگ میزنم ازش می‌گیرم.
عقب عقب رفتم.
– پشت سرتم.
تا بچرخم نگاه دقیقش‌و از روم برنداشت.
سریع سوار ماشین شدم و روشنش کردم که خالدم سوار شد.
کنار جاده رفتم تا رادمان بتونه ماشینش‌و حرکت بده.
اخم‌هام به طور غیر ارادی شدید توی هم بودند‌.
نفس کنار آرمینه؟
فکر می‌کردم اون عوضی دست از سرش برداشته اما نگو که اینطور نبوده!
فکر می‌کنی می‌تونی ازم بگیریش؟ اما کور خوندی.
رو به خالد گفتم: آدرس‌و که فرستاد به بچه‌ها زنگ بزن و بگو کاملا آماده باشند، وقتی همه رو پیدا کردیم و برگشتیم میریم سر وقت آرمین.
طبق حدسم سریع جبهه گرفت.
– اما ارباب خودتون بهتر می‌دونید که درافتادن با آرمین چقدر خطرناکه!
با رفتن رادمان پشت سرم روندم.
فرمون‌و محکم توی مشتم گرفتم.
– واسم مهم نیست، می‌خوام ببینم دقیقا می‌خواد چی‌کار بکنه؛ من از کسی نمی‌ترسم.


 جیغغغغغغغغغغغغ رادمان هم برادرش دید فهمید رایان داداش کوچیکش

وای رایان 3 تا شوک بهش وارد شد

یکی نگران مامان و باباش بود

بعدی  فهمید نفس پیش ارمین عوضی هستش و اوردش نیویورک


الهی ارمین بمیری یه ملت از دستت راحت بشن که اینقدر رایان حرص میدی

رایان حالا فهمید خواهرش از پرتگاه پرت شد پایین

سکته نکنه خوبه




نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

– ,هم ,گفتم ,تو ,اون ,یه ,و با ,به سمت ,نگاه کرد ,با کمی ,سری ت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ربات اینستاگرام cauryterfast wacontpiter میس اف مهارت های زندگی مطالب اینترنتی Frank's notes medicineshealth sopameve Lola's collection