محل تبلیغات شما




(پیشنهاد می کنم پارت های امشب و با یه آهنگ عاشقانه بخونید)


آرام:



یه لحظه هم نمی‌شد که نگاهم نچرخه.
چون نمی‌دونستم کی سوپرایزش‌و نشون میده حسابی استرسم گرفته بود.
شهربازی هم نگم که چقدر شلوغ بود.
نگاهم به نفس افتاد که واسه چند لحظه از وضعیتش چشم‌هام گرد شدند.
این‌و باش! رفته رو کول رایان که چی بشه؟
طعنه زدم: ننه پات درد گرفته؟
بهم نگاه کرد و مغرورانه گفت: عزیزم حسادت چیز خوبی نیست که بخاطرش به دوستت طعنه بزنی، راهت‌و ادامه بده.
حرص وجودم‌و پر کرد.
– نه رایانم؟
یکی از رون‌های نفس‌و ول کرد و دستش‌و بالا برد.
– توروخدا من‌و وسطتون نندازید.
دست رادمان دور گردنم حلقه شد و به خودش فشارم داد.
با خنده گفت: خب تو هم بپر بالا، نوکرتم هستم.
با اینکه از خدام بود گفتم: من حسود نیستم عزیزم؛ تازشم دو جفت پای سالم دارم‌.
چشم‌هام‌و کمی ریز کردم و انگشت اشارم‌و طرفش گرفتم.
– تو سوپرایزت‌و نشونم بده.
با دستی که دور گردنم حلقه بود لپم‌و کشید.
– صبر داشته باش جیگرم.
– اصلا تو این شهربازی چی می‌تونه به غیر از وسیله سوار کردنم سوپرایزت باشه؟ نکنه می‌خوای قایق سوارم کنی بعد بندازیم تو آب و بگی، دی دینگ سوپرایز!
هم صدای خنده‌ی خودش و هم خنده‌ی رایان بلند شد.
فکم‌و گرفت و گونم‌و محکم بوسید که زدمش و فکم‌و ماساژ دادم.
– اونوقت که دیگه باید خودم‌و مرده فرض کنم.
بازم زدمش و با حرص گفتم: خوبه که می‌دونی پس بگو.
همون‌طور که به سمتم رو به پایین خم بود گفت: نه عشقم، نمیگم.
رایان: صبر داشته باشه بابا بیچاره رو دیوونه کردی دیگه سوپرایزت نمی‌کنه‌ها!
نیم نگاهی بهش انداختم.
– تو نفست‌و حمل کن داداشی.
با خنده و حرص لگدی به کفشم زد که خندیدم.
دست رادمان‌و از دور گردنم برداشتم و همینطور که راه می‌رفتیم رو پنجه‌ی پام وایسادم و گونه‌ی رایان‌و بوسیدم.
– عشق آبجیتی.
خندید و تا اومد کاری بکنه نفس ضربه‌ای بهم زد.
– نبوسش.
متقابلا زدمش.
– داداشمه دوست دارم.
اون دوتا هم فقط خندیدند.
– خواهر شوهر بی‌ریخت.
– عروس دست پاچلفتی.
بعدم ادای هم‌و درآوردیم و نگاه از هم گرفتیم.
خنده‌ی اون دوتا تمومی نداشت.
رادمان: خدا بهت رحم کنه داداش؛ ازدواج کنی این دوتا همش دعوا می‌کنند بعد میان سر تو غر می‌زنند.
قیافش زار شد.
– چقدر وسط اینا گناه دارم می‌بینی؟
– نه داداشم تو طرف من‌و بگیر اونوقت اگه نفس بخواد اذیتت کنه حمایتت و بیچارش می‌کنم.
نفس: من‌و عصبی نکنا وگرنه میام پایین یه مشت حواله‌ی صورتت می‌کنم.
رایان بلند و با خنده گفت: عه بسه دیگه! ناسلامتی دوتاییتون کسایی بودید که جونتون‌و واسه هم می‌دادید.
هم زمان با هم نگاه از هم گرفتیم و غیر عمد و غیرقابل پیش بینی باهم گفتیم: الانشم همینطوره.
واسه لحظه‌ای با ابروهای بالا رفته به هم نگاه کردیم و خنده‌ی اون دوتا شلیک شد…
با تعجب از رادمان که بالای پله‌ها با یکی داشت حرف میزد نگاه گرفتم و گفتم: چرا هیچ کسی نیست؟ حتما قطارش خرابه.
رایان شونه‌ای بالا انداخت.
– رادمان که رفته صحبت کنه.
با پایین اومدن رادمان بهش نگاه کردیم.
– بریم.
گیج و متعجب گفتم: یعنی چی که بریم؟ اگه کسی نیست پس قطارش‌و راه ننداختند!
– تازه روشنش کردند، تا مردمم بیان و بفهمن یه کم دیگه می‌شه، صحبت کردم گفتند اشکالی نداره خودمون چهار تا باشیم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– اینکه خیلی خوبه وقتی یه چیز ترسناک دیدم راحت می‌تونم جیغ بکشم.
بعدم در مقابل نگاه خندونش از کنارش گذشتم و بالا رفتم.
تقریبا ابتدای قطار نشستیم؛ من و رادمان جلوتر از اون چهارتا.
به تونل غرق در تاریکی رو به روم خیره شدم.
صدای ناله کنان نفس‌و شنیدم.
– رایان من می‌ترسم می‌دونی که از تاریکی وحشت دارم.
هردومون چرخیدیم.
بغلش کرد.
– تا کنار منی از چی می‌ترسی هوم؟ تازشم راه بیوفته چراغ روشن می‌شه دیگه.
سرش‌و تو بغل رایان پنهان کرد.
– پس هروقت روشن شد صدام بزن.
آروم خندیدیم.
از بچگی فوبیای تاریکی داره.
با حرکت قطار درست سرجامون نشستیم.
دستم تو هردو دست رادمان اسیر شد.
نمی‌دونم چرا حس می‌کردم استرس داره.
خندون گفتم: می‌ترسی؟
با خنده گفت: منی که همیشه تو دل شیر بودم از این تیکه راه تاریک و پر از موجودات ترسناک الکی بترسم؟
خندیدم و سرم‌و روی شونش گذاشتم.
قطار وارد تونل شد که یه دفعه چراغ‌های قرمز روشن شدند.
صدای رایان‌و شنیدم.
– وضعیت روشنه.
گهگاهی عروسک‌های ترسناک پایین میومدند و گاهی هم بیش از حد ترسناک بودن یا یه دفعه‌ای اومدنشون من و نفس جیغ می‌کشیدیم و اون دوتا هم می‌خندیدند.
به جایی رسیدیم که دیگه عروسکی سر و کلش پیدا نشد و یهو قطار وایساد.
با اخم نگاهم‌و چرخوندم.
– یه دفعه چی شد؟
خونسرد گفت: چیزی نیست؛ نگران نباش.
بازم به حرکت دراومد که نفس حبس شدم‌و رها کردم.

**************

اخی  چقدر خوشه این رمان خدایی


فقط رادمان و آرام عشقه


نظرات دوستان در مورد فصل 4 استاد دانشجو

خلاصه جلد دوم رمان فروشی نیست

سریال برای عشقم جان میدهم

– ,هم ,تو ,رادمان ,یه ,رایان ,اون دوتا ,با خنده ,و با ,دور گردنم ,خنده گفت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خُـــدآــیـِ عِــشـقـــ سی تک دنیای فناوری گریه های امپراطور - دریچه ای رو به فرهنگ و ادبیات معاصر monjii313 فرنین مدلز | مدل لباس و آرایش | یادگیری و خلاقیت ذهنی Stefanie's notes foaperfbestmis crapicusex test