با خنده اخم کردم.
– تو دیوونهایا! مگه الکیه؟ باید دینو بشناسی بعد تصمیم بگیری، به این نیست که بری مسلمون بشی اما بعد کارای الانتو تکرار کنی، بعضی کارا واست منع میشه یکی همین مشروب خوردن.
قیافش آویزون شد و روی صندلی نشست.
– من اگه هر چیز دیگه رو بتونم ول کنم این یکیو نمیتونم.
دست به سینه به صندلی تکیه دادم و حق به جانب گفتم: همینه دیگه، سخته، پس الکی نمیتونی تصمیم بگیری، نمیخوامم بخاطر من خودتو راضی کنی باید بخاطر خودت و خدا باشه.
#مطهره
دستهامو شستم و با دستمال خشک کردم.
هم زمان با انداخت دستمال توی سطل زباله یکی در دستشوییو باز کرد و اومد داخل.
چرخیدم و خواستم بدون توجه بهش به سمت در برم اما با کسی که چشم تو چشم شدم بیاراده یه قدم به عقب رفتم.
با نگاهی که نفرت ازش میبارید دست به جیب به سمتم اومد.
– شکه شدی؟ نکنه فکر کردی منو هم دستگیر کردند؟
درحالی که سعی میکردم استرسمو پنهان کنم نیشخندی زدم.
– کی میاد مدرک بر علیه زن طلاق گرفتهی جاستین جور کنه؟
با حرص خندید.
– با نمک شدی مطهره! میدونی که اگه طلاق گرفتیم بخاطر این بود که جاستین فکر میکرد اینطور تو امنیت بیشتریم.
رو به روم وایساد و صورتشو با دلسوزی ظاهری جمع کرد.
– اما آخی…
دستی به صورتم کشید که دستشو پس زدم.
– شوهر سابق تو که داره میمیره!
نفس پر حرصی کشیدم.
– گورتو از اینجا گم کن آماندا.
اینو گفتم و از کنارش رد شدم اما با صدای ضامن اسلحه پاهام میخ زمین شدند.
– سرجات وایسا.
اینو دیگه کم داشتم!
آروم به سمتش چرخیدم.
پوزخندی زد.
– مدیونی فکر کنی الکیه، جاستینو ازم گرفتید منم تو رو ازشون میگیرم.
سعی کردم خودمو نبازم و آروم به سمتش رفتم که غرید: سرجات وایسا وگرنه بهت شلیک میکنم.
دستهامو بالا گرفتم.
– تو واقعا میخوای با کشتن من دخترتو تنها بذاری؟ دیدی که الیور و آرمین بدون مادر بودند و چجوری عقدهای شدند، واقعا میخوای همچین بلاییو سر دخترت بیاری؟
اسلحه رو محکم توی دستش گرفت.
– کشتن تو هیچ چیزیو از من نمیگیره فقط جگرمو حال میاره.
نیشخندی زدم.
– مطمئنی؟ اما پاتو از اینجا بیرون بذاری پلیسها گرفتنت.
پوزخندی زد و آروم به سمتم اومد.
با احتیاط از کنارم گذشت و عقب عقب به سمت در رفت.
در رو که قفل کرد استرس بیشتریو توی جونم انداخت اما وقتی کاملا نفسم تو سینم حبس شد که صدا خفه کنو روی کلت گذاشت.
مومورانه خندید.
– اما دیگه این اتفاق نمیوفته؛ آخرین حرفتو بگو، وصیتی چیزی.
بااحتیاط اطرافو دید زدم.
– نداری؟
هیچی هم که تو این خراب شده نیست.
یه دفعه یکی دستگیرهی در رو پایین کشید اما نتونست باز کنه که در زد و از صداش فهمیدم نفسه.
– زن عمو اونجایید؟
از غفلت و حواس پرتی آماندا استفاده کردم و تو یه حرکت لگدی به دستش زدم که آخ بلندی گفت و اسلحه از دستش در رفت.
تند خم شد تا برش داره اما لگدی به صورتش زدم که با سر روی زمین رفت.
سریع اسلحه رو ازش دور کردم و یقشو گرفتم و بلندش کردم.
غریدم: خودم تحویل پلیست میدم.
مشتهایی به در کوبیده شد.
– زن عمو؟
عصبی خندید.
– جدی؟
با پیشونیش که توی صورتم کوبیده شد از درد ولش کردم و بینیمو گرفتم.
اجازه نداد نفسم بالا بیاد و آرنجشو محکم توی کمرم کوبید که با یه آخ بلند روی زمین پرت شدم.
در به شدت لرزید.
– زن عمو؟… یکی بیاد کمک در رو باز کنه.
از روم رد شد تا بره کلتو برداره اما سریع پاشو گرفتم و روی زمین پرتش کردم.
همونطور که نمیذاشتم پاشو آزاد کنه نیم خیز شدم اما اون پاشو توی صورتم کوبید که این دفعه از درد داد کشیدم و جوشش خونو زیر بینیم حس کردم.
به کمک دیوار بلند شد.
باز صدای داد نفس همه جا پیچید.
– خالد؟
همین که اسلحه رو برداشت نفسم رفت.
نفس ن گفت: بای.
شلیک کرد اما سریع غلت زدم و جا خالی دادم.
بلافاصله بلند شدم و سطل آشغالو به سمتش پرت کردم که بهش خورد و تموم محتوای داخلش پخش شد.
– کثافت!
از غفلتش که بیشتر بخاطر قر و فیس و چندشیش بود استفاده کردم و سریع قفل در رو باز کردم.
باز کردن در مساوی شد با خوردن ناشیانهی گلولهای به در.
سریع همه رو به عقب پرت کردم و درشو بستم.
نفس با ترس گفت: زن عمو خوبی؟
خون زیر بینیمو تمیز کردم.
– عزرائیل نزدیکم بود یعنی بهتر از این نمیشم.
خالد رو دیدم که با دو به این سمت میومد.
همونطور که سعی میکردم در رو باز نکنه گفتم: برو نگهبانها رو خبر کن.
نفس: چی شده زن عمو؟
عصبی گفتم: زن عوضی جاستینه اومده بکشتم.
نگاهش لبریز از عصبانیت شد.
– برید کنار خودم حالشو میگیرم.
– اسلحه داره.
صدای داد آماندا بلند شد.
– در رو ول نکنی شلیک میکنم.
به در اشاره کردم.
– دیدی که.
خالد برخلاف حرفم به کنارم اومد.
– بذارید در رو باز کنه من هستم.
بعد کلتیو از زیر کتش بیرون کشید و همه رو کنار زد.
– برید عقب.
این نویسنده تا قلبمون نیاره تو دهنمون نمیشه فکر کنم
این آماندا کجا بود یهو پیداش شد رو اعصاب میخواد مطهره رو بکشه
درباره این سایت