رمان معشوقه ی جاسوس پارت 307
************
از بزرگی شهربازی ای که توش بودم فکم پایین افتاده بود.
بعد از نوزده بیست سالگی که از خدا گرفتم این اولین باری بود که بعضی از وسیله های بازی و از نزدیک می دیدم و وای که چقدر بعضی هاش رعب انگیز بودند.
رک گفتم: می دونی رایان من هیچ کدوم از اینا رو سوار نمیشم دلش و ندارم.
_ مشکلی نداره خانمم.
از اینکه ترسو نثارم نکرد فهمیدم عاقل تر شده و شعورشم بالاتر رفته.
با جیغ خفه ای که آرام کشید با تعجب وایسادیم.
دست رادمان و کشید.
_ برام سیب زمینی بگیر.
دست هام و به هم کوبیدم.
_ آخ جون منم می خوام.
رایان : پس بریم اون طرف.
راهمون و به سمت اون دکه کج کردیم.
ذوق تو چهره ی آرام موج میزد و رادمانم سعی می کرد نخنده.
همیشه دیوونه ی سیب زمینی بوده و هست یادمه هر وقت میومد خونمون و تنها بودیم سیب زمینی درست می کردیم با سس می خوردیم.
رادمان دو تا سیب زمینی سفارش داد.
از فروشنده گرفتش و تا خواست حساب کنه رایان گفت: من حساب می کنم.
_ نه اصلا خودم حساب می کنم.
_ عمرا داداش من حساب می کنم.
دندون هامون و روی هم فشار دادم.
خواستیم سیب زمینی ها رو از دست رادمان بگیریم اما با تنه ای که به رایان زد نتونستیم.
_ حرف داداش بزرگترت و گوش کن عه.
_ نفس زنمه آرامم خواهرمه پس من پولش و میدم.
نگاه پر حرصی به هم انداختیم.
سری ت داد که معنیش و فهمیدم و هم زمان با هم یه پس گردنی بهشون زدیم که نگاه متعجبشون بهمون دوخته شد.
آرام: اول سیب زمینی ما رو بدید بعد بحث کنید.
بعدم پاکت ها رو از رادمان گرفت و یکیش و بهم داد.
مچم و گرفت و به جلو کشوندم.
پاکتش و بالا گرفت و با ذوق گفت: چقدرم زیاده نفس.
خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.
نمی دونیم بالاخره کدومشون حساب کردند و اومدند.
رایان: دفعه ی بعد من حساب می کنم.
رادمان : حالا تا دفعه ی بعد.
همون طور که شریکی می خوردیم دور شهر بازی قدم می زدیم.
خواستم دست رایان و بگیرم اما نذاشت که چشم هام تا آخرین حد ممکنه گرد شدند.
_ چرا؟
تا خواست حرفی بزنه صدای آرام نگاهمون و به سمتش چرخوند.
_ اصلا یه سوالی اول شب نت حالا مغزم و داره می خوره شما دو تا داداش از وقتی که صبح رفتید بیرون نزدیک شب برگشتید چرا تغییر کردید؟
با اخم به هر دوشون نگاه کردم.
_ راست میگه نمونشم الان که نذاشتی دستت و بگیرم از اون وقت تا حالا هم پررو نشدید حتی یه دستم دور گردنمون ننداختید.
رادمان شیطون بهمون نگاه کرد.
_ اعتراف کنید که اگه نبوسیمتون یا بغلتون نکنیم دلتون تنگ می شه.
چشم غره ای بهش رفتم.
رایان : دمت گرم داداش حرف دل من و گفتی.
با حرص گفتم: تازشم کادوهاتون کو؟ من حتی چیز کاغذ کادو شده ای ندیدم.
هر دوشون مرموز نگاهمون کردند.
_ خدا به خیر کنه چی تو کله هاتونه؟
رایان : فضول بردن جهنم خانمم.
بعدم نگاه ازم گرفت و یه سیب زمینی خورد.
نفس پر حرصی کشیدم.
چرخ و فلکی توجهم و جلب کرد.
روش نور های رنگی به شکل قلب خودنمایی می کردند و تو این دل تاریکی شب عجیب منظره ی تماشایی و درست کرده بودند.
گاهی به شکل گل در میومدند و گاهی هم به شکل حلقه که باعث شد آروم بخندم.
چقدر جالبه.
نمی دونم چقدر محو چرخ و فلک بودم که وقتی به خودم اومدم با ندیدن هیچ کدوشون دلم هری ریخت.
سعی کردم اصلا دست و پام و گم نکنم و الکی استرس به جونم نندازم.
سریع گوشم و از کیفم در آوردم و به رایان زنگ زدم.
منتظر جواب دادنش جلو رفتم و اطرافم و کاویدم.
همین که جواب داد قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: کجا موندی؟
_ تو یعنی نفهمیدی من کنارت نیستم؟
_ داشتم با رادمان حرف میزدم.
با حرص گفتم: پس کار اون دو تا محسمه ی پشت سرمون چیه؟ اینطوری محافظتونند؟ اینا که از منم حواسشون پرت تره.
_ حرص نخور قربونت برم چرخ و فلک و می بینی؟
نگاهی بهش انداختم.
_ آره.
_ برو اونجا ماهم میایم.
با یه نفس عمیق گفتم: باشه.
قطع کردم و گوشی و توی کیفم گذاشتم.
***************
وای خدا برای حساب کردن سیب زمینی رادمان و رایان بحث میکنند ای خدا
راست میگنا داداشا شیطونی نکردن بخندیم
درباره این سایت